مبارک باد ...
دیروز عصر که خوابیدی بابا هم خوابید ... منم نشستم یه دنیا آلوچه خوردم با این معده سالمم !!!! بعدش بابایی بیدار شد و کلی دعوام کرد !!! بعدش بابایی رفت بیرون تا برای ماهگردت شیرینی بگیره ... تو همچنان خواب بودی و منم کنارت ولو بودم که بابا برگشت ... با یه جعبه شیرینی و یک عدد کیک زیبا !!!! بعله ... فردا سالگرد ازدواجمون میباشد ...
کلی حالم جا اومد با دیدن این کیک .. نه که فکر کنی شکمو هستما ... نه .... از اینکه بابایی خودش رفت و کیک گرفت دلشاد شدم ... دلم کوچیکه دیگه ... زود شاد میشه !!!
فوری رفتم یه دستی به سروروم کشیدم و دوربین و پایه و اینا رو حاضر کردم و منتظر موندم تا بیدار بشی .... بعدشم کلی عکس گرفتیم که توی همشون یا تو در حال وول خوردنی !!! یا داری با تعجب منو نگاه میکنی یا چشمای بابا بستس .. یا من جا نشدم تو عکس !!! ... خلاصه ... شمع و فوت کردیم و برا خودمون دست زدیم و کیک و چایی خوردیم ... و به این ترتیب پنجمین سالگرد ازدواجمون رو یه روز زودتر جشن گرفتیم ...
کلی هم یاد پارسال افتادیم که تو توی دل مامان بودی و با اون شکم قلنبه رفته بودیم آتلیه ... بعدشم خانوم عکاس گفته بود ..."" آخـــــــــــــــــــی سالگرد اولته باردار هم هستی !!!!!!!!!! "" ... و ما کلی خندیده بودیم !!
کلی هم خداروشکر کردیم که امسال تورو داریم و میتونیم یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم ...
و در آخر ... کلی حرف دارم برای زدن ... حرف دل ... ولی جاش اینجا و این لحظه نیست ...
فقط همینقدر میگم ... با اینکه خیلی وقتا از دست بابا جانت حرص میخورم ولی هنورم مثل همونروزا که برام پر از خاطره است دوستش دارم ... اونقدری که همه ی اخلاقای حرص دربیارش اصــــــــلا به چشمم نمیاد ... از خدا برای داشتنش ممنونم ... از خدا میخوام که همه ی لطف و مهربونیش رو ( مثل این چند سال ) توی زندگیمون سرازیر کنه ... انشالله
""" پنجمین سالگرد ازدواجمون مبارک """
دیشب بیشتر از یه برش از این کیک خوشمزه رو نتونستم بخورم !!!!! و بیشترش موند برای امروز ... بعلاوه ی شیرینی ماهگرد شما !!!!!!!!!!!
از صبح هم که بابایی ادارست و ما تنهاییم ... ولی به خودم قول دادم صبر کنم تا بابا بیاد و با هم کیک بخوریم ... من خیلی بقول خودم پابندم ... باور کن !!!
مبارکمون باشه !!