شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 211 مامانی برای بهداد

1391/12/25 20:10
نویسنده : نانا
210 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

یکشنبه : صبح تا 11 لالا بودیم ... بعدشم با صدای زنگ در بیدار شدیم ... دختر خاله اومده بود دنبال مدارکم تا برای دایی1 ببره ... گوشیم رو چک کردم و دیدم بابایی برام مسیج تبریک فرستاده .. براش زنگ زدم و بهش تبریک گفتم ... بعدش صبحانه خوردیم و بازی کردیم و من غذا پزیدم و تو خوابیدی تا بابایی اومد ... امسال از کادو خبری نیست !! ههههههههه ... یه چایی کیک زدیم بر بدن و به سلامتی کیک رو تموم کردیم !!! ... بعدش من یهو یادم اومد امسال هنوز سبزه نذاشتم !!!!!!!!!! ... با ناامیدی رفتم و عدس نم انداختم !!! و هی با خودم غر زدم که چرا یادم رفته سبزه بذارم !!! ... بعدشم که شام تو رو دادم ( من و بابا جایی نداشتیم برا شام !!) .. بعدشم لالا کردیم

* امسال هیشـــــــــــــــــــــکی بهمون تبریک نگفت ... من همه ی مناسبتها .. چه سالگرد ازدواج چه تولد ... جتما برای شخص مربوطه مسیج تبریک میفرستم ... پس چرا هیشکی برا من این کار رو نمیکنه !!!!!!!!!!!

دوشنبه : دیشب بد خوابیدی ... برا همین هم هردومون خسته ایم ... ساعت 10 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... هوا ابریه و من دلم بیرون میخواد ... تو خوابت گرفت و خوابیدی و من داشتم اتاق کوچیکه رو جمع و جور میکردم که یهو نمیدونم چی شد تا به خودم اومدم دیدم لوازم آرایشام رو ریختم وسط اتاق و دارم تروتمییزشون میکنم ... فکر کنم بیشتر از یکساله ( بعد از فوت خاله ) که سراغ بعضیاشون نرفتم !!! ... یه سریهاش دورریز بود یه سری هم تمیزکردن میخواست ... این وسطا تو بیدار شدی و بابایی آوردت پیش من ... با کیفهام بازی میکردی و سرگرم بودی ... منم وسط کار خسته شدم و یه سریشو همینجوری چپوندم تو کیف !!! ... بعدش ناهار خوردیم و قرار شد بریم بیرون ... اما یهویی یه باد شدیدی شروع شد که پشیمون شدیم از تصمیممون !!! ... منم دیدم بیکار نمیتونم بمونم ... رفتم و گل و گلدونام رو تو حمام شستم ... بعدشم تو رو بردم حمام ... بعدشم تو خوابیدی و من شام درست کردم ... بعدشم گل و گلدونام رو مرتب کردم و چیدمشون ... طفلکیها داشتم تو خاک خفه میشدن !! ... جون گرفتن ... بعدشم شام خوردیم ... حالا بعد از این همه مدت من فکر میکردم تازه ساعت 10 باشه ... یه چشم انداختم به ساعت و دیدم به به .. ساعت 12 شده و امروز حسابی زمان از دستم در رفته .. تو رو خوابوندم و خودمم ولو شدم کنارت

* امروز عدسام جوونه زدن ... یعنی ممکنه تا عید بلند بشن ؟؟؟

سه شنبه : بابا که رفت اداره ما هم صبحانه خوردیم و یه کم خونه رو مرتب کردیم و یه کم توپ بازی کردیم و ناهار خوردیم و بودیم تا عصر که بابایی یه کم زودتر اومد تا من برم آرایشگاه ... میخوام موهام رو رنگ کنم ... بابایی که کلا با رنگ مخالفه ولی زود اومده تا من برم چه عجیب ؟!! ... یه چایی بهش دادم و تو رو سپردم و رفتم ... خداروشکر خلوت بود و زودی موهام رو رنگ کردم ... ولی بار اول خیلی خوب نشد رنگش و منم آرایشگر رو مجبور کردم تا یه بار دیگه رنگ بذاره برام ... برا همین هم 2:30 کارم طول کشید ... بعدشم زود اومدم خونه ... دیدم برقا خاموشه و تو خوابی .. خداروشکر ... بابا از رنگ موهام خوشش اومد .. چون شدیدا تیره است و تقریبا همرنگ موهای خودم !!!!!!!! ... تو هم که بیدار شدی متوجه تغییرم شده بودی و ریز ریز میخندیدی ... دیگه همین ...

* نصفه شب با گریه و جیغ از خواب بیدار شدی و فقط میخواستی که بغل بابات باشی !!! هق هق میکردی !! با دیدن من هم جیغت بیشتر میشد !!! نمیدونم دلیلش چی بود ولی بعد از یک ساعت بغل بابا بودن و دوردور کردن اومدی شیر خوردی  و خوابیدی !!

چهارشنبه : امروز صبحانه رو خوب نخوردی ... ناهارت رو هم لب نزدی ... تاعصری هم همش نق داشتی ... منم اینقدر کلافه و بیحوصلم که حد نداره ... بابا گفت بریم بیرون یه کم هوا بخوریم ... رفتیم سمت بازار ... همه جا پر از سبزه و ماهی و تخم مرغای رنگیه  ... اما ... من اصلا حال و هوای سال نو ندارم ... یه دوری زدیم و من بالاخره برا خودم یه جفت کفش خریدم ... اونم به اصرار بابا ... تو هم همه جا رو نگاه میکردی و حرف میزدی ... موقع برگشت هم خوابیدی ... رفت و برگشتمون 2 ساعت طول کشید و جز خستگی چیزی برامون نداشت ... بعدشم من شام پختم و خوردیم و خوابیدیم

* امشب داروهات رو با آب پرتغال مخلوط کردم ... خوب خوردیشون !!

* * دلمرده شدم ... ته ته دلم یه چیزی هست که نمیذاره شاد باشم .... خودم میدونم چیه .. ولی نمیتونم به بابا بگم .... همین هم باعث شده دلمرده بشم ... اه

پنجشنبه : ساعت 11 بیدار شدیم ... دختر خاله زنگ زد و اومد برا خوشگلاسیونش ... صبحانت رو دادم و مشغول کارم شدم تا وقتی تو غرغرت شروع شد ... بعدش یه کم شیرت دادم و خوابوندمت .. ولی یه ربع هم نخوابیدی و زود پاشدی ... کارمون تموم شده بود و دختر خاله میخواست بره ... وقتی رفت بهت ناهار دادم و مشغول بازی بودیم که یهو دیدم تو دهنت یه دندون جدید داری !!! نه اونجایی که من منتظر بودم ... من منتطر بودم تا پیشین بالا و چپت دربیاد .. ولی پیشین پایین و راستت در اومده !!! .. حالا دلیل گریه ی اونشبت رو فهمیدم .. کلی قربونت رفتم و اسپند دود کردم برات ... دندونت کامل از لثه دراومده ... من حدس میزنم دیروز نیش زده .. برا همین هم برای دیروز ثبتش میکنم ... عصری که بابا اومد دیدم رفت بازار و برات چند تا لباس خریده .. اما .. ازت بزرگن .. نمیدونم چرا سایزت دستش نیست و لباسایی که میگیره برات بزرگن همشون .. شایدم تو رو بزرگ میبینه .. به هر حال دستش درد نکنه ... بعدشم مژده ی دندون تازت رو بهش دادم ... و دوباره کلی ذوق کردم ... بعدش تو خوابیدی و بیدار شدیم و رفتیم فروشگاه چرخ سواری !!!!!!!! ههههه ... اولش بسیار بهت خوش گذشت و پاهات رو تکون میدادی و بازی میکردی و با صدای بلند حرف میزدی ... یه کم هم گرسنت بود برا همین هم دوتا بیسکوییت مادر نوش جان کردی به همراه آب !! ... کم کم خسته شدی و بابا بغلت کرد و تو دیگه ننشستی ... و آخراش هم دیگه کلافه بودی حسابی ... توی محوطه یه آبنمای موزیکال بود که خیلی زیبا بود ... چند دقیقه ای وایسادیم و به صدای آب گوش دادیم و بعدشم اومدیم خونه .. ساعت 11 بود ... زودی شام خوردیم و من خریدارو جابجا کردم و خوابیدیم

* امروز به سبزه هام نگاه میکردم ... کلی قد کشیدن .. تازه تا عصری دوبرابر شده بودن !!! خداروشکر ...

** امروز آخرین پنجشنبه سال 91 بود ... صبح زود مامن بزرگ همراه خاله اینا و دایی اینا رفتن سرخاک ولی بابایی اداره بود و ما نتونستیم بریم ... بازم شرمنده بابابزرگ شدم و خاله ... خدا رحمت کنه همه ی اسیران خاک رو ... بازم امسال رو باید با جای خالیشون که هیچوقت پر نمیشه شروع کنیم ...

یادنوشت : ششمین دندونت پیشین کناری پایین راست ... در 241 روزگی دراومد .. مبارکت باشه ( چهارشنبه >> 23 اسفند >> 241 روزگی >> 11 ماه و 5 روزگی >> 48 هفته و 5 روزگی )

جمعه : دیشب خیلی راحت و خوب خوابیدی ... خداروشکر ... برا همین هم سرحال بیدار شدی .. صبحانه خوردیم و حاضر شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ ... قرار شد بعدشم بریم سرخاک ... تا جمع و جور کنیم و بریم ساعت 1 بود ... با دیدن مامان بزرگ گل از گلت شکفت و کلی براش خودتو لوس کردی ... تو بازی کردی و ما هم گرم صحبت بودیم ... بعدشم ناهار خوردیم ... باغچه پر از سبزه و گل بود ... من که مدام پشت پنجره بودم و دلم ضعف میکرد برا کنار باغچه نشستن ... اینقدر گرم حرف زدن بودیم که ساعت از دستمون در رفت و تقریبا برای سرخاک رفتن دیر بود ... تو هم خوابت میومد ... موقع خدافظی رفتیم لب باغچه تا ازت عکس بگیرم ولی اینقدر خودتو لوس کردی و نق زدی که نشد ... منم از باغچه ی تنها عکس گرفتم !!... ساعت 5 بود که اومدیم سمت خونه ... و بابایی قول داد توی یکی از روزای باقیمونده تا آخر سال حتما بریم سرخاک ... پیاده اومدیم خونه .. هوا حسابی بهاری شده ... بعدشم که رسیدیم تو شیرخوردی و خوابیدی .. منم یه چرتی زدم و بیدار شدم تا وبت رو آپ کنم ... اینبار خیلی دیر اومدم برا نوشتن .. نمیدونم چرا !! ... الانم منتظریم بیدار بشی شاید یه سر بریم خونه خاله 1 ...

همچنان عاشقتم پسرکم

جمعه . امروز 243 روزته :: 11 ماه و 7 روز :: 49 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

جوک
25 اسفند 91 20:44
هروز با جدیدترین و خنده دار ترین جوک ها پذیرای حضور گرم شما هستیم ...
مامان مانی جون
27 اسفند 91 12:59
زیاد سخت نگیر ما که به خودمون هم تبریک نمیگیم
وای در مورد رنگ کاملا مثه همیم با این تفاوت که من پیروز نمیشم و تا به حال یه بارم رنگ نکردم
الهی ته دلت سوراخ شه و اون چیزی که نمیذاره شاد باشی بیوفته
منم خیلی دلم میخواست برم سر خاک مامانم اما خیلی سخته الهی ما رو ببخشن که بهشون سر نمیزنیم
دندون بهداد جونم مبارک باشه
من فکر کنم مردا واسه صرفه جویی لباس بزرگ میخرن هههههههههه
الهی شاد و خوشحال باشین و سال خوبی داشته باشین


بعضی چیزا رو باید سخت گرفت ...!!
هههههه منم اینبار به همسری گفتم دیه نذار من رنگ کنم !!!
ایشالله دعات بگیره و غم از دلم بره
اونا که مثل وقتایی که پیشمون بودن ما رو درک میکنن و از نرفتنمون دلگیر نمیشن ... این ما هستیم که بهشون احتیاج داریم .. حتی وقتی دستمون بهشون نمیرسه .. خدا رحمت کنه مامان رو
ممنونم عزیزم .. سلامت باشید
هههههههههههه تعبیر قشنگی بود !!
ایشالله برا شما هم خوب باشه سال جدید