شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 212 مامانی برای بهداد

1391/12/29 1:45
نویسنده : نانا
243 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

شنبه : سلام به آخرین هفته ی سال !! ... وای که چقدر دیشب بد خوابیدی ... هر یک ساعت با یه نق بیدار میشدی و دو تا قلپ شیر میخوردی و میخوابیدی !!!! تا ساعت 10 که دیگه بیخیال خواب شدم و بیدار شدم و بعدشم تو بیدار شدی ... صبحانه خوردیم و بازی کردیم و تو دوباره خوابیدی ... بعدشم که بیدار شدی یه کم غذا خوردی ... بابایی که اومد یه چایی خورد و شام خوردیم و رفتیم سمت خونه مامان بزرگ ... یه سری وسیله بود که باید میبردم اونوری ... یه نیم ساعتی نشستیم وموقع برگشت قدم زنان اومدیم ... تنها چیزی که توی خیابون توجهت رو جلب میکنه چرخای ماشیناست !!!!!!!! ... توراه یه مغازه پرده فروشی بود که یه سری وسیله هاش رو حراج زده بود ... منم یه تور خیلی شیک و خوشرنگ گرفتم ازش ... برای سفره هفت سینم ... رسیدیم خونه و تو با تور سرگرم بودی و منم جمع و جورم رو کردم و بعدشم که خوابیدیم

* امشب خیلی راحت خوابیدی ... خداروشکر

یکشنبه : ساعت 10 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... بعدشم من غذات رو حاضر کردم و خودم رفتم خونه خاله1 برای خوشگلاسیون ... تو این مدت هم با بابایی در تماس بودم تا ببینم در چه حالی ... کارم حدود 3 ساعت طول کشید .. هلاک شدم !! ... تو این مدت هم تو میوت رو خورده بودی و خوابیدی و بیدار شدی ... موقعی برگشتم خاله برامون ناهار داد ... یه سری خیاطی هم داشتم که برام انجام داده بود ... اومدم خونه .. داشتی بازی میکردی ... چند تا لقمه غذا دادم دهنت و بعدش بابایی حاضر شد تا بریم سرخاک ... هوا هم ابری بود ... چقدر دلم تنگ بود برای بابابزرگ ... قرآن خوندن براشون یه کم آرومم کرد ... نیم ساعتی بودیم و بعدش برگشتیم خونه ... تو هم خوب بودی ... ولی خوابت میومد ... ساعت 5 اومدیم خونه ... شام آماده کردم و خوردیم ... بعدشم رفتیم خونه خاله1 ... یه ژاکت جدید برات بافته ... اندازه ی اندازه !! ... خیلی هم بهت میاد ... تا ساعت 12 اونجا بودیم و بعدشم اومدیم خونه و تو خوابیدی ...

دوشنبه : بابا رفت اداره ... بعد از صبحانه رفتیم خونه مامان بزرگ ... قراره امروز همراه دایی 1 و 2 برن مشهد ... تا ساعت 2 که راهی بشن اونجا بودیم .. خاله و دختراش هم بودن ... به سلامتی راهیشون کردیم و رفتن ... اومدیم خونه و تو خوابیدی و من یواش کارام رو میکردم ... بعدشم که بیدار شدی فقط بدو بدو داشتم تا وقتی بابا بیاد ... یه سری کارارو از توی لیست کارام خط میزدم و یه سری رو اضافه میکردم تا یادم نره .. تو هم که قربونت برم تا من دستم به یه کاری بند میشد فوری نق نقت راه میافتاد ... این وسطا شام هم پزیدم ... بابا که اومد خیالم راحت شد و بهتر تونستم بدو بدو کنم !!! ... اینقدر دلم میخواد برم بیرون .. این روزا توی بازار که راه میری بوی عید و تبو تابش آدم رو سرحال میکنه .. ولی خیلی کار دارم و نمیشه بیرون برم ... بابایی پنجره هام رو پاک کرد بعدشم من یه جارو و طی کشیدم خونه رو ... شام خوردیم و من همچنان کار داشتم ... حالا خوبه کلی کارای کوچیک بودن !!!!! ... بالاخره ساعت 12 رضایت دادم که بیخیال کارا بشم و تورو بخوابونم ... بعدشم که نمیشد کار کرد ... مجبور شدم بخوابم !!!

سه شنبه : صبح تا بیدار شدی یه نم اساسی دادی !!!! ... بی سابقه بود ولی شد !!!!!!! ... اول صبح مجبور شدم تشک بشورم ! ههههههه .. صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ چیدن هفت سین ... بعدشم ظرفای لازم برای پذیرایی رو آماده کردم ... بابایی رفت تا خرید کنه ... بعدشم برامون ناهار گرفت و خوردیم ... تو خوابیدی ... منم یه کم به 7سینم ور رفتم !!! ... بعدش رفتم سراغ چیدن آجیل و میوه و شیرینی ... بعدشم کلی گردگیری کردم و من و تو رفتیم حمام ... بعد از حمام تو رو خوابوندم و بعدشم رفتم سراغ شام مخصوص امشب ... بازم دلم میخواد برم بیرون ... بابایی هم میگه بریم ولی نمیشه (چون شب چهارشنبه سوری هست و خیابونا یه کم خطرناکه !! )  ... بابا تنها رفت ... ما هم تو این فاصله بازی کردیم ... بابایی برگشت .. یه چیزایی هم برا من و تو گرفته بود ... دستش درد نکنه ... بعدشم شام خوردیم ... و من بازم رفتم تو آشپزخونه و بشور و بساب کردم ... بعدشم که تا تو رو گذاشتم تو جات بیهوش شدی

* چقدر کار کردم واقعا "!!!!! ولی وقتی به لیست کارام که همشون خط خوردن نگاه میکنم لذت میبرم !!!

** آخرین شب سال 91 !!!! حس خاصی ندارم ... ولی یه سر میرم به آخرین پست سال قبلم میزنم ... فکر کنم برام جالب باشه ...

*** روزای اول سال جدید بابا ادارست ... خاله 1 و 2 میرن شمال .... دایی 1 و 2 هم میرن سفر ... مامان بزرگ هم که روز اول سال نو نیست ... ووووووووووووی که چقدر تنها میمونیم !!

**** امسال هم با تموم خوبی ها بدی ها سختی ها و زیباییهاش تموم شد ... و من بازم میگم که چقـــــــــــــــــدر زود گذشت ....

***** فردا بابایی از صبح تا ظهر ادارست و این خییییییییییییلی بی انصافیه !!!

****** اینم از آخرین پست سال 91

دوستت دارم بهدادم

سه شنبه : امروز ٢٤٧ روزته :: 11 ماه و 11 روز :: 49 هفته و 4 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مانی جون
30 اسفند 91 19:27
خدا رو شکر که راضی هستی و بدو بدو ها هم بی اثر نبود
حالا بگو آخیش تموم شد
الهی مسافراتون هم به سلامت برگردن و تنها نمونین


آخــیــــــــش تموم شد !!!!

ممنونم دوستم