شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 215 مامانی برای بهداد

1392/1/19 23:59
نویسنده : نانا
300 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

شنبه : بعد از صبحانه رفتم سراغ پختن ناهار .. هوا بارونیه و من دارم از صدای بارون لذت میبرم ... توی بغل بابایی بودی و دوردور میکردین ... بابایی اومد پیشم و گفت بارون که بند اومد بریم بازار ... گفتم واسه چی ؟ .. گفت یه سری وسیله بگیریم برا تولد بهداد !!! ... گفتم باشه ... اولش فکر کردم برای جشن سه نفرمون گفته ... اما بعدش ادامه داد از اونور هم بریم کیک سفارش بدیم ... بعدشم بریم خونه مامانت !! ... گل از گلم شکفت ... یک عدد ماچ آبدار از لپش گرفتم و تند تند کارم رو تموم کردم ... امروز حسابی نق نق داری ... بارون که بند اومد رفتیم بیرون ... یه سری لوازم گرفتیم و از راه رفتیم خونه مامان بزرگ .. نبود و ما رفتیم کیک سفارش دادیم ... بعدش رفتیم خونه خاله1 تا یه سری وسیله که از شمال برامون آورده بود رو بگیریم .. بعدشم اومدیم خونه ... بعدشم من به مامان بزرگ و خاله ها و دایی ها اطلاع دادم و دعوتشون کردم ... بعدشم هی توی دلم نقشه ریختم که چه کنم و چه نکنم ... کلا" خیلی خوشحال بودم !!!!

* قراره تولدت خونه مامان بزرگ برگزار بشه ...

* *موقع صبحانه ... دست زدی به لیوان چای و نزدیک بود خودت رو بسوزونی ... وقتی داشتم ظرفای صبحانه رو جمع میکردم ... درب ظرف مربا باز بود و من همینجور بلندش کردم و همه ی مرباها ولو شد کف آشپزخوونه !! ... عصری داشتم چند تا ظرف رو میذاشتم سرجاشون که یهو یکی از شمعهام که توی یه جام بود افتاد و ریز ریز شد !!!!!!!!!!!  بازم خداروشکر که سه تاشون به خیر گذشت !!

یکشنبه : هنوز چشمات باز نشده بود که نق نق رو شروع کردی ... به هر زحمتی بود دو تا لقمه صبحانه چپوندم دهنت !! ... بابایی زنگ زد و گفت بابابزرگ اومد تهران و رفته خونه عمو ... بعدشم یه چیزایی گفت که اعصاب هر دومون بهم ریخت ... گوشی رو که قطع کردم دلم میخواست فریاد بزنم از عصبانیت ... بابایی هم اعصابش خرد بود ... تو هم که فقط بهانه گیری میکردی ... برا همین هم چند باری سرت داد زدم و تو هم بغض میکردی و میخواستی بغلت کنم ... بعدشم یه دل سیر گریه کردم ... بعدشم خوابیدیم !!! ... بابایی که اومد باهاش سرسنگین بودم ... اونم هی میپرسید چته و هی میگفت مگه تقصیر منه ... منم نمیدونم چرا اصلا حوصله حرف زدن نداشتم .. با اینکه دلیل عصبانیتم بابایی نبود ولی دیواری کوتاهتر از اون پیدا نکرده بودم ... طفلک خسته از کار برگشته بود ... حالا باید اخم من رو هم تحمل میکرد و تو رو هم نگه میداشت ... شام خوردیم و برای ناهار فردا هم خورشم رو بار گذاشتم ... تو هم همچنان نق میزنی و رو اعصاب من راه میری ... خلاصه تا وقتی که بخواییم بخوابیم همینجور اخمو و بداخلاق بودم !!!!!!!!!!!

* امروز اینقدر اعصابم به هم ریخت که حتی به بابایی گفتم : فردا رو کنسل میکنم ... !!! و بابایی هم گفت : هر جور راحتی !!! ..... ههههههههههه ... خوشم میاد کم نمیاره !!!

 دوشنبه : دیشب خیــــــــــــلی بد خوابیدی ... هر یکساعت بیدار میشدی ... تا ساعت 5 صبح که دیگه بیهوش شدی ... بابا صبح زود بیدارم کرد تا بریم برا واکسنت ولی دلم نیومد بیدارت کنم ... از طرفی هم دوست داشتم برا امشب سرحال باشی  ... دوباره خوابیدیم !! ساعت 10:30 بابا رفت نون بگیره ... ما هم داشتیم صبحانه میچیدیم که بابابزرگ اومد ... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ ناهار ... از اونور هم وسایلی که لازم داشتم برا تولد رو جمع میکردم ... بخاطر اخلاق خوبم ( یا بدم !!) با بابایی حرف میزنم و حتی بگو بخند هم میکنم !! ... بابابزرگ یه کم خوابید و بعدش ناهار خوردیم ... بعدشم من ظرفارو شستم و حاضر شدیم تا بریم خونه مامان بزرگ ... از بابابزرگ عذرخواهی کردم و رفتیم ... به محض رسیدن تو مشغول بازی شدی و بعدشم سیب زمینی سرخ کرده خوردی و من اتاق رو تزیین میکردم ... دست تنها خیلی سخت بود ... البته بابایی زود اومد ... بابابزرگ رفته بود حرم تا بعدشم بره شمال !! ... کار تزیین اتاق رو تموم کردم و تو یه چرت خوابیدی ( فقط یه چرت !!) ... بشقاب و فنجان و بقیه وسایل رو حاضر کردم و میوه ها رو شستم و یه کم هم برای شام کمک مامان بزرگ کردم ... ساعت حدود 7 بود که دایی 1 و خانواده اومدن ... بعدشم خاله 1 و خانواده ... سفره شام رو پهن کردیم و داشتیم شام میخوردیم که برق رفت ... ههههه ... خداروشکر از تاریکی نمیترسی ...  تا سفره شام جمع بشه خاله 3 هم رسید ... بعدشم بابایی رفت تا کیک رو بیاره ... منم لباسات رو عوض کردم و نشستیم منتظر تا کیک برسه ... با اومدن کیک مراسم رسمی شد !!!!!!!!! ... اولش کلی عکس و دست و جیغ و هورا داشتیم ... و تو با تعجب به همه این صحنه ها نگاه میکردی ... بعدشم شمع روشن کردیم و فشفشه ... و تو و بابایی کیک رو فوت کردید و من و تو برش زدیم ... بعدشم مهمونا باکیک و نسکافه پذیرایی شدن ... همین موقع دایی2 و خانواده هم رسیدن ... بخاطر شما مرخصی ساعتی گرفته بود ! ... هدیه هات رو باز کردم و دوباره بازار عکاسی به راه شد ... حالا دیگه خوابت گرفته و نق نقات شزوع شده ... بابایی هم خیس عرق شده از بس تو توی بغلش بودی ... خداروشکر بغل من هم نمیومدی !!!! ... یه کم شیر دادمت و بهتر شدی ...بعدشم که همه خدافظی کردن و رفتن ... ما هم یه کم خونه رو مرتب کردیم و همراه دایی2 اومدیم خونه ... اینقدر خسته بودی که تا لباسات رو عوض کردم و گذاشتمت توی جات خوابیدی و تا الان که دارم اینا رو مینویسم اصلا بیدار نشدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

* با همه ی کم و کاستی ها برات یه تولد کوچولو گرفتیم ... فقط برای یادگاری ... البته مهم اینه که همه دور هم بودیم و شاد ... جای اونایی هم که نبودن سبــــــــــــــــــــــــــز

** قبول دارم که بعضی وقتا زود قضاوت میکنم و همه ی دق و دلیم رو سر بابایی در میارم ... !! عاااااااااااشقشم

*** مامان بزرگ و دایی1 و خاله 3 هدیه هاشون نقدی بود ... دایی2 برات یه لباس خروسی اورده .. خاله 1 هم یک خرگوشک آواز خوان ... دست همشون درد نکنه

**** هدیه بابایی هم نقدی بود .... و تپل !!!!!!!

یه کم از کارات بگم تا یادم نرفته :

بصورت نشسته همه جای اتاق میری ... البته با سرعت کم ...

اگه یه وقتی دمر بشی ! روی دستات بلند میشی و عقب عقب میری تا به یه جا گیر کنی ...گاهی هم تلاش میکنی تا بتونی بشینی ولی تاحالا نشده

به توپات علاقه داری و هر جای اتاق باشن شروع میکنی به حرف زدن باهاشون و میگی "" بی "" که همون بیا معنی میده !!

به نینی خیلی علاقه داری ... حالا میخواد نینی زنده باشه یا تو عکس یا تو تلویزیون یا تو آیینه !!

معنی آره ونه رو میدونی و با سر بهم میفهمونی

بده و بگیر رو بخوبی انجام میدی ...

 توی خواب دمر میشی و رو دستات بلند میشی و بعدشم گریه میکنی .. در حالی که توی بیداری به زور دمر میشی !!!!!!!!!!!!!!

 کلاغ پر رو دوست داری و برای شعر آخرش کلی ذوق میکنی و دس دسی میکنی ...

کف پاهات رو میزنی بهم تا صدا بده ( مدل دس دسی ) !!!

تا به امروز 7 تا دندون درآوردی و هشتمی هم توراهه انشالله !!!

!

دوستت دارم عروسک زیبای من

دوشنبه . امروز 367 روزته :: 12 ماه و 1 روز :: 52 هفته و 3 روز

بهداد قبل از تولد شدن !بهداد بعد از تولد شدن !کیک تولد با اثر انگشت !!چه جالبه !!!!!!!!!!!!!!!!ما و مامان بزرگ !!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

ریحانه
20 فروردین 92 10:37
تولدت مبارک باشه بهداد جان.انشالا همیشه سالم و سلامت باشی کوچولو.


ممنونم خاله جون

انشالله
مامان ماني جون
20 فروردین 92 21:22
مبارك باشه اين پيروزي
راستي عكسا هم مثه هميشه


ههههههههههه تشکر !!
آسیه
21 فروردین 92 10:35
این پیروزی خجسته باد این پیروزی


با تشکر از هوادارن
مامان ماني جون
21 فروردین 92 16:39
نه نذاشتي


وا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مامان گیسوجون
22 فروردین 92 11:34
سلام عشقم خوبی ؟ فدای اخمت ههههه
وای چقدر قشنگ همه چیزو با جزئیات می نویسی منم می خوام اینجوری بنویسم وقت نمی کنم


سلام عزیزم ... قربونت برم!!

ههههههههههه خیلی خسته کننده است این همه نوشتن .. منم که مجـبــــــور !!!
ایشالله وقتت آزادتر بشه و بتونی بیشترتر بنویسی
مامان گیسوجون
22 فروردین 92 11:35
رمزم ***** تایید نکن




ههههههههههههههه چشم


مامی آوید
24 فروردین 92 3:48
خیلی خوب کردی که واسش تولد گرفتی ...دیدی چقدر کیف داشتتتتت؟ دست شما و بابییش درد نکنه مامانی مهربونننننننن...
خیلیی دوستتتتتتتتتتتتتتتت دارممممممم


خیلی خوب بود ... هر چند تولد ما به پای تولد شما نمیرسه ولی خیلی خوش گذشت ... به همه

ممنونم عزیزکم
مامی آوید
24 فروردین 92 3:49
یه صدقه میدادی بایت اتفاقاتی که افتاد و به خیر گذشت عزیزم


به روی چشمم عزیزم
mahdi...ܓܨܓܓܨ
24 فروردین 92 21:23
سلام..خوبي؟؟؟وبلاگ زيبايي داري....من به وبلاگت سرميزنم وخوشحال ميشم شماهم به من سربزنيدونظرتون روبگيد درصورت امکان منولينک کن ولوگوي منوبذاربه وبلاگت مهربون درضمن خبربده لينکت کنم واگه لوگوداري بده بذارم بع وبلاگم منتظرتماااااااااا...ممنون اينم کدلوگوي من: کدلوگوي اين وبلاگ
خاله ي اميرعلي
27 فروردین 92 16:10
سلام عزيز دلم
با عرض شرمندگي هم سال نو رو تبريك ميگم هم سالروز تولدت رو
چه خوب شد كه به دنيا اومدي و چه خوبتر كه دنياي من شدي
لمس بودنت مبارك آقا پسر كوچولو


سلام دوستم
سال نو شما هم مبارک
ممنونم عزیزم
ایشالله برای شما !!