شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 216 مامانی برای بهداد

1392/1/23 20:55
نویسنده : نانا
230 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

سه شنبه : اینقدر خسته بودم که صبح متوجه رفتن بابایی نشدم ... تو هم توی طول شب اصلا بیدار نشدی .. تا ساعت 9 صبح که یه کم شیر خوردی و دوباره تا 12 خوابیدی ... بعد از صبحانه رفتیم سراغ جمع و جور کردن وسایل تزئینی .. یه ساعتی سرمون باهاشون گرم بود ... بعدش رفتیم توی آشپزخونه .. تو توی روروئکت بودی واینور و اونور میرفتی و با لباسشویی ورمیرفتی .. منم کارام رو انجام میدادم ... بعدشم تو اتاق توپ بازی کردیم ... بعدشم مامانی یه کم ورزش کرد و تو هی نق زدی ( فکر کنم ناراحت میشی از ورزش کردنم ... !!!! ) ... بعدش بابایی اومد با کلی خرید ... و این یعنی کلی کار ... کارام رو تموم کردم و تو رو بردم حمام ... بعدشم شام خوردیم و تو بازی کردی تا وقت خوابت ...

* این روزا تنها غذایی که دوست داری بخوری سیب زمینی سرخ شده است ... اونم با انگشتای کوچولوی خودت !!!

** امروز داشتم یه شکلی رو از توی روزنامه درمیآوردم .. تو هم با روزنامه ها بازی میکردی ... یهو یه تیکه کاغذ رو کندی و کردی دهنت !! .. خیلی کوچیک بود ولی کاغذ بود دیگه !! ... من هی گفتم بنداز بیرون و تو هی به من لبخند زدی ... حتی دعوات هم کردم ولی فایده نداشت ... قورتش دادی !!!!!!!!!! ... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بهت آب دادم بخوری تا بره تو معدت و توراه گیر نگنه !!!!!!!!!

چهارشنبه : صبح تا چشمم رو باز کردم به بابا گفتم بریم بیرون امروز ... صبحانه خوردیم .. بابا منتظر تماس دوستش بود ... تورو گذاشتم روی مبل و خودم هم جلوت نشستم تا مثلا نیافتی ... مبل تک نفره ... منم که با این اندام لاغرم جلوی مبل رو پوشونده بودم و داشتم ابروچینی میکردم !! ... یهو دیدم گـــــــــــــلــــــــــــوپ ... با کله اومدی پایین !!!!!!!!!! ... با آخ گفتن من شروع کردی به گریه و اینقدر گریه کردی که دلم کباب شد ... بابا بغلت کرد و دور اتاق دورت میداد ... منم دست و پام میلرزید ... هیچی دیگه یه ربعی گریه کردی و بعدش شیر خوردی و خوابیدی !!! ... بابا هم بهم هیچی نگفت ... رفتم ناهار پختم ... بیدار که شدی یه کم بازی کردی و ناهار خوردیم ... بعدش بابا میخواست بخوابه بعدش بریم بیرون ... من و تو رفتیم تو اتاق و بابا خوابید ... همیشه خوابیدنای بابا نیم ساعته است .. اما امروز یکساعت و نیم خوابید !! ... وقتی هم بیدار شد من میخواستم با چشم غره هام قورتش بدم !!! ... یه چایی خوردیم و دیدیم حس بیرون رفتنمون نیست ... من و تو خوابیدیم ... زودتر از تو بیدار شدم و یه کم ورزش کردم (( تصمیم کبری 2 !!) ... امام انگار خدا هم دوست نداره من لاغر بشم !!! ... استپرم شکست !!!!!!!!!! ... ههههههههه ... کلی غصه خوردم  ... تو دوساعت خوابیدی و بعدشم تا آخر شب سرحال بودی ...

* چند روزیه غذات رو خوب نمیخوری .. مخصوصا صبحانه که همیشه دوست داشتی رو اصلا نمیخوری ... به برنج هم لب نمیزنی و ترجیح میدی نون خالی بخوری !! ... یا سیب زمینی سرخ شده ...

پنجشنبه : بابا رفت اداره ... ساعت 10 بیدار شدی ... این روزا تا از خواب بیدار میشی فوری دمر میشی و کلی زور میزنی تا بتونی بشینی !!!! ماان فدای تلاشت بشه ... بعدش که موفق نمیشی برمیگردی و با در و دیوار حرف میزنی و مام مام میگی تا من چشمام رو باز کنم ... صبحانه رو چیدیم و تو چند تا لقمه نوش جان کردی ... بعدش تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان بزرگ ... خاله 1 و دختر هم اونجان ... رفتیم ... اولش یه کم خجالتی بودی و هی به من چسبیدی ولی بعدش دیگه خوب بودی و برا خودت همه جا دور میزدی ... البته مراقب بودی که من هم تو اتاق باشم و نرم !!! ... خاله میخواست بره سبزی بگیره که تا چادرش رو سر کرد تو رفتی بغلش و با من بای بای کردی !!! ... دهنم وا مونده بود از کارت ... حتی تا دم در هم رفتی !!! ... ولی خاله نمیتونست ببرتت ... فکر کنم داری بزرگ میشی !!!! ... دم غروب یه کم خوابیدی ... خالم و دخترش اومدن ... دوساعتی خوابیدی ... بابایی هم از راه اداره اومد اونجا ... بیدار که شدی کلی سرحال بودی ... شام خوردیم و بعدش خانواده عموم و دختراش و پسراش اومدن ... کیانا هم بود ... دیدنش برات خیلی جالب بود .. مخصوصا وقتی جیغ میزد و گریه میکرد با چشمای گرد شده نگاهش میکردی ... یه دست هم بهش زدی !!! ... روی پای مامانش بود و تو خودت رو رسوندی بهش و دست کشیدی به سرش و بعدشم براش خندیدی !!! ... بعدش با امیرعلی توپ بازی کردی ... بعدش هم رفتی و بین آقایون نشستی و دلبری کردی براشون ... عمو اینا که رفتن ما هم خونه رو جمع و جور کردیم و همراه خاله 1 اومدیم خونه ...

* چند روز پیش گذاشتمت تا آهنگ گوش کنی و خودم رفتم اتاق فکر ... وقتی برگشتم دیدم داری به پهنای صورت اشک میریزی .. آب مماخت راه افتاده و پیشونیت خیس عرقه ... جناب همسایه دریل روشن کرده بود و تو داشنتی بیهوش میشدی از ترس ... اینجوری شد که یکساعت تمام از بغل ما پایین نمیومدی ... امروز هم میخواستم برم اتاق فکر و عجله هم داشتم ولی تا میرفتم و در رو میبستم تو با جیغ شروع میکردی به گریه و نفست بند میومد ... عجب گیری افتادیما !!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... به لطف جناب همسایه شما از تنها موندن میترسی !!

** امشب داشتی با شوهرخاله 1( که تا حالا اصلا بغلش نمیرفتی )میرفتی توی کوچه !!! ... یهو دلم لرزید ... انگار دلم گرفت از اینکه دیدم تو از من جدا شدی !!

جمعه : به شدت دلم میخواد که بریم بیرون ... حوصله ی خونه موندن رو ندارم ... صبحانه خوردیم و یه کم حرف زدیم ... تو یه چرت خوابیدی ... باباهم ... بعدشم بابا برامون غذا گرفت و خوردیم ... بعدشم تصمیم گرفتیم بریم پارک ... یه کم آجیل و یه کم میوه و یه کم بیسکوییت گذاشتم تو سبد و رفتیم ... این روزا برای بیرون رفتن خیلی ذوق ذوق میکنی ... پیاده رفتیم تا پارک نزدیک خونمون ... به دختر خاله اس دادم تا اونام یان ... ولی خونه نبودن و نیومدن ...رسیدیم به پارک .. همه ی صندلیها پر بودن !!!! ... نمیدونم چرا فرش بر نداشتم !!!! ... خیلی شیک و مجلسی پارک رو دور زدیم و رفتیم تو یه مسیر دیگه بلکم جای خالی پیدا بشه ... که نشد !!!!! ... منم گیر داده بودم که باید یه جا بشینیم ... همون دورو برا یه مرکز میوه و تره بار هست که یه پارک کوچیک هم داره ... رفتیم و روی یکی از صندلیها نشستیم ... هیشکی هم نبود !!! ... دلم میخواست یه جایی بشینیم که تو بتونی بازی کردن بچه ها رو ببینی ... ولی نشد ... همونجا نشستیم .. یه کم بیسکوییت دادم بهت و خودمون هم آجیل خوردیم ... ولی زود حوصلمون سر رفت و پاشدیم ... دوتا عکس ازت انداختم محض یادگاری !!! و اومدیم خونه .. تو خوابیدی و منم پریدم اینجا ... بازم دلم بیرون میخواااااااااااااد ...

* چند تا از پستای پارسالی رو میخوندم .. چقدر وبلاگم رنگ و لعاب  داشت و پر بود از شکلک .... دیگه وقت این جینگولک بازیها نیست !!!!

 دوستت دارم فرشته جونم

جمعه. امروز 371 روزته :: 12 ماه و 5 روز :: 53 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامی آوید
24 فروردین 92 3:56
نارینه جون چقدر ددری شدیییییییی!!!!!

آخییییییییییییییییییی کلی دلم سوخت که از ترس افتاده بود به گریه...
خوب وقتی خوابه برو اتاق فکرررررر...بچه میترسه از تنهایی ...یا کارتونی چیزی واسش بذار سرگرم شه و برو اونجا...

عکسشم که دل منو بردددد...خیلی مظلوم نشسته...


آره راست میگی .. ددری شدم .. مقصر هواست ... هوا که خوب باشه آدم ددری میشه
اوایل همین کار رو میکردم .. اما بعد از اون اتفاق کاملا هواسش به منه که یه وقت تنهاش نذارم ... کاش دوباره شجاع بشه بچم !

قربونت برم عزیزم ... عکسای خوشگلش رو میذارم اینجا !! ههه
مامان ماني جون
24 فروردین 92 13:05
الهي قربونت برم كه اينقده اهل مطالعه هستي
خوبه كه سيب زميني ميخوره
ياد خودم افتادم كه بايد صبر ميكردم باباي ماني بياد و بعد برم اتاق فكر واي خيلي بد بود

چه خوب كه ميرين پارك اونم مجهز ما كه خيلي تنبليم
ميگم روروئك باعث شده بهداد دير راه بيوفته چون با اون هر جا ميخواد ميره ديگه چرا خودشو خسته كنه
قربونش برم كه مثه پير مردا كه خسته ميشن نشسته لب جدول


ههههه ... ما کلا خانوادگی کتاب خوریم !!!
همون سیب زمینی رو هم دیگه نمیخوره !!! هی هی

آخه همیشه که نمیشه صبر کرد !!!!! میشه ؟
شما هم برید پارک .. خیلی خوبه

بهداد تو روروئک دوست نداره بشینه ... فقط توی آشپزخونه .. اونم به عشق دست زدن به لباسشویی خودشو میکشه اینور اونور !!!! وگرنه توی اتاق محاله !!

ههههههه مثل پیرمردا رو خوب گفتی ... ممنون
سجاد
3 اردیبهشت 92 22:13
کلیپِ نماز خوندن سجاد کوچولو بدو بیاااااااااااااااااااا منتظرم