یادداشت 217 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنج من
شنبه :صبح با نق نق فراوان بیدار شدی ... همش دلت میخواد بغلم باشی ... منم نمیتونم ... چند روزیه مچ پام درد میکنه .. نمیدونم چرا !!! ... هی چربش میکنم و میبندمش ولی تاثیر نداره ... هر چی بازی نشسته بلدیم انجام میدیم ولی بازم نق میزنی ... عصری که بابایی اومد کاملا از قیافم معلوم بود که خسته ام ... بابایی یه کم نگهداشتت تا من شام حاضر کنم ... بعدشم چند تا لقمه غذا خوردی و من و تو خوابیدیم ... یکساعتی خواب بودی اما بمحض بیدار شدن باز نق نقو شدی ... این قصه ادامه داشت تا شب و وقت خواب که با گریه خوابیدی !!
* خوشحالم که بابایی 3 روز خونست و میتونیم بریم ددر دودور !!!!
** امشب بابایی یه کم پام رو ماساژ داد ... بهترم !!
*** هنوز واکسن یکسالگیت رو نزدیم ... دوشنبه باید بریم
یکشنبه : صبح که بیدار شدی یه کم آبریزش داشتی ... کم کم عطسه هم بهش اضافه شد ... و تا ظهر کاملا بینیت کیپ بود !!!! ... اینقدر غصه خوردم که سرماخوردی ... آخه تازه یه کم داشتی جون میگرفتی !!! ... برات سوپ بار گذاشتم ... آب مماخت راه میافته همش و تو بدت میاد و گریه میکنی ! ... با قطره ریختن هم که اشکت درمیاد !!! ... با دستمال هم بیهوش میشی ... بخاطر همین همش بغلمی و با آب بینیت رو پاک میکنم ... صبحانه نخوردی و ناهار یه کم نون خالی خوردی ... تا عصری حالت خیلی بد بود ... دائم عطسه داشتی و ابریزش ... بابایی هم شونصد دفعه اسپند دود کرد تو خونه تا ویرووسا بمیرن !! ... سرشبی تونستی یه کم بخوابی ... بعدش حالت بهتر بود ... لباسشویی رو روشن کردم و سفره شام رو تو آشپزخونه چیدم .. به هوای لباسشویی چند تا لقمه شام خوردی ... بعدشم یه کم میوه + آب پرتغال ... اینا یه کم حالت رو جا آورد ... اما شب برای خوابیدن خیلی اذیت شدی .. بینیت کیپ میشد و جیغت درمیومد ... با هزار ترفند خوابیدی !!
* این ویروس از دختر همسایه به تو منتقل شده !! ... این دخترک از بعد از عید همینجور سرماخوردست .. وقتی هم که تو راهرو در حال عبور هست همش عطسه میکنه رو در و دیوار ... دیورز که نق نق میکردی با هم رفتیم تو راهرو تا یه کم کوچه رو تماشا کنی ... چند باری دست زدی به پنجره ... با اینکه خیلی مراقب بودم دست دهنت نکنی ولی انگار یواشکی اینکار رو کردی ... مطمئنم که از همین راه سرماخوردی !!!!!
** با این حالی که داری فکر نکن فردا بشه بریم برا واکسن !
دوشنبه : خداروشکر که امروز بابا خونست !! ... دیشب همش توی خواب ناله میکردی ... بیدار نمیشدی ولی من با ناله هات نمیتونستم بخوابم ... یه کم تنت داغ بود که طبیعی بود ... تا 6 صبح که به زور بهت شیر دادم و تو اصلا بیدار نشدی ... بعدشم که تا 10 خوابیدی ... صبحانه رو چیدیم و تو به عشق خرما چند تا لقمه صبحانه خوردی ... آبریزشت کم شده ولی یه کم صدات گرفتست ... بعد از صبحانه بردمت حموم ... وای که چقدر گریه کردی تو حموم !!!(چند باره که موقع شستن سرت حسابی گریه زاری میکنی !!! قبلا صدات هم در نمیومد !!!!! ) ... بعد از حمام یه چرت خوابیدی .... بعدش بابا برامون ناهار گرفت ... تو هم خوردی + سوپت ... عدشم بازی کردین با بابایی و من خونه رو جارو کشیدم ... بعدشم یه دوش گرفتم .... اینقدر از بیخوابی دیشب خستم که نگو ... برا شام غذا گذاشتم و منتظر بودم تا وقت خوابت بشه و من بتونم یه کم بخوابم ... عصری یه چرت با هم زدیم ... ولی زود بیدار شدی و دوباره روی پای بابا خوابیدی ... منم به کارای دیگه رسیدم ... بعدشم که شام خوردیم و بازی کردیم تا وقت خوابت شد ... البته بابایی زودترتر از ما خوابید !!!
سه شنبه : دیشب تو خواب خیلی نق زدی ... نمیدونم چرا ... برای همین هم صبح خیلی خسته بودم ... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ ناهار و تو و بابا بازی کردید ... تو هم خسته ای انگار و هی خمیازه میکشی ... امروز حالت خوبه و فقط تک و توک عطسه میکنی ... روپای بابا خوابیدی و منم خوابیدم ... یکساعتی خوابیدیم و بعدش سرحال بودیم ... بعدش ناهار خوردیم و یه کم بازی کردی .. بعدش هم حاضر شدیم و رفتیم بیرون ... یه دور تو بازار زدیم و من یه خرده ریز خرید کردم ... بعدش رفتیم شکلات خریدیم و چاغاله بادوم !!! ... بعدشم رفتیم و جیگر خوردیم ... تو هم خوردی ... خیلی هم دوست داشتی ... بعدشم پولایی که برا تولد و عیدت جمع شده بود رو طلا گرفتیم ... مبارکت باشه ... بعدشم اومدیم خونه .. و من و بابایی بخاطر سیبیل !! با هم بحث کردیم !! ... بعدشم آشتی کردیم ... بعدشم شام خوردیم و بازی کردیم و خوابیدیم
چهارشنبه : تمام طول شب بخاطر گرفتگی بینیت نق زدی و منو بیخواب کردی و البته خودت رو !!! ... دلم میخواست بهت یاد بدم که با گرفتگی ته گلوت چکار کنی تا راحت بشی !!!!! ... صبح بابایی رفت اداره ... تو هم ساعت 10 با نق فراوان بیدار شدی ... رفتم تا صورتم رو بشورم و تو نق زدی ... داشتم صبحانه حاضر میکردم و تو نق زدی ... صبحانه بهت دادم و نق زدی ... شیر بهت دادم و تو نق زدی ... نخوابیدی و نق زدی ... میخواستم غذا درست کنم تو زااااااااااار زدی ... و من دیگه کم اوردم و چنان جیغی سرت زدم که گلوم درد گرفت و البته تو ساکت نشدی !!!!!!!!! ... فقط گریه میکردی و منم اشک میریختم ... انقدر به خودم بد و بیراه گفتم و گریه کردم تا خسته شدم ... تو هم این وسطا حواست رفت به رنگین کمون و گریت بند اومد ... بعدشم روپام خوابیدی !! ... و من تونستم یه کم نفس بکشم ... یکساعتی خوابیدی ... بیدار که شدی رفتیم تو آشپزخونه ... من در حال غذا درست کردن و تو هم با روروئکت لای پای من و آویزون به درکابینتها !!!! هی انگشتت رو میکردی لای در و فشار میدادی و من رو نگاه میکردی ... منم نجاتت میدادم ... خلاصه که به این ترتیب غذاپختیم ... بعدش هم باهم کلی توپ بازی کردیم تا غذا حاضر شد و شما چند تا لقمه خوردی و دوباره بازی کردیم تا بابایی رسید ... یه چایی با بابایی خوردیم ... تو داشتی با کتابات ور میرفتی منم کنارت دراز کشیدم که نفهمیدم کی خوابم برد ... بیدار شدم و دیدم تو هم رو پای بابا خوابی ... بیدار شدم و خونه رو جمع و جور کردم و پریدم اینجا ... هنوزم از دست خودم ناراحتم ... هرچند تو چیزی یادت نمیاد ...
از صبح از دهنت آب میره ... نمیدونم گلوت درد داره یا دندونته ... خدا بخیر کنه
* امروز که سرت داد زدم و گریه کردم فقط تو فکرم یه چیز میگذشت ... اینکه من لایق مادر شدن نبودم ... منی که حوصله ندارم و صبور نیستم نباید این بچه رو بدنیا میآوردم ... منی که یه بچه ی سالم و آروم دارم نباید ناشکر باشم و برای کوچکترین چیزها بچم رو آزار بدم ... وکلی از این فکرای بد ... میدونم که خیلیهاش بخاطر خسته بودنمه ... ولی باید بتونم خودم رو کنترل کنم ...
** امروز بعد از اون داد زدنام ... داشتی تلویزیون میدیدی و من گوله گوله اشک میریختم ... برمیگشتی و دولا میشدی تا چشمام رو ببینی ... و وقتی من نگاهت میکردم میخندیدی ... و این کارت دلم رو آتیش میزد و اشکام بیشتر میشد !!
*** من با تمام وجودم عـــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــقـــــــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــــــم
دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم
چهارشنبه . امروز 376 روزته :: 12 ماه و 10 روز :: 53 هفته و 5 روز