شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 218 مامانی برای بهداد

1392/2/3 21:01
نویسنده : نانا
184 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

پنجشنبه : با اینکه امروز روز تعطیلیه باباییه ولی باید بره همایش !! ... صبح زود رفت ... ما هم تا 11 خواب بودیم و بعدشم که بیدار شدیم مثل چند روز قبل با هم درگیر بودیم ... امروز سعی کردم مطابق میلت رفتار کنم یه کم ... و این یعنی اینکه بیشتر وقتت رو توی بغل من گذروندی ... حتی با هم آشپزی کردیم ... بعدشم یه کم با هم خوابیدیم ... بابایی هم تا ساعت 6 کارش طول کشید ... بعدشم که اومد من داشتم از کمردرد میمردم .. از بس تو توی بغلم بودی ... بعدشم که تا وقت خوابت بازی کردی ...

* شب ساعت 11:30 خوابیدی ... ولی ساعت 1 بیدار شدی و اینقدر گریه کردی و زار زدی که نگو ... با اینکه برات قطره ریخته بودم ولی بازم بینیت کیپ میشد و نفست میگرفت و تو گریت در میاومد ... منم خسته و له بودم ... آخرش هم روی پای بابا خوابیدی ...

** فردا قراره عمه 2 و همسرش بیان تهران ... برای خرید

جمعه : بابا رفت اداره ... صبح با بدخلقی بیدار شدی ... مامان بزرگ زنگ زد و گفت بریم سرخاک که نرفتیم ... بعدش دوباره زنگ زد که ناهار بیا خونمون آبگوشت داریم ... ولی من اصلا حوصله ندارم .. چون دارم برای شب و فردا ظهر غذا آماده میکنم ... بعدش دایی 2 زنگ زد که حاضر شو میام دنبالتون بریم خونه مامان بزرگ ... منم گفتم نمیام و دایی ناراحت شد ... خوب کار داشتم و نمیشد بریم ... تو توی روروئک بودی و توی آشپزخونه زیر دست و پای من که هی اینور و اونور میرفتم !!! ... بالاخره یه سری غذاهام رو گذاشتم و داشتم بهت غذا میدادم که بابایی اومد ... زودتر اومده تا یه کم استراحت کنه ... عمه اینا برای شب میرسن ... تو یه کم خوابیدی ... حدود ساعت 6 بود که عمه اینا رسیدن ... عمه یه کم حالش بد بود ... تو هم که کلی براشون اخم میکردی ... تا اخر شب هم حال عمه روبراه نشد و نتونست شام بخوره .. ما سفره شام رو انداختیم و شام خوردیم ... بعدشم که خوابیدیم

* امشب من و تو برای راحتی خودمون رفتیم اتاق کوچیکه خوابیدیم ... و تو تا صبح راحت راحت خوابیدی !!!! ...

** عمه برامون نون محلی آورده ... تو هم که عاشقشی ..

شنبه : صبح ساعت 8 بابایی بیدار شد و صبحانه آماده کرد .. منم تو اتاق داشتم شیر میدادمت ... بابا و عمه و همسرش صبحانه خوردن و با صدای بلند کلی حرف زدن !!! و من نگران بودم که بیدار نشی !!! ... بعدش هم حاضر شدن تا برن بازار برا خرید ... منم نتونستم بخوابم یه کم خونه رو جمع کردم ... ساعت 11 بیدار شدی ... بابایی اس داد که برا ناهار نمیرسن خونه ... منم که دلم شدیدا میخواست برم بیرون ... برا همین هم رفتیم خونه مامان بزرگ ... خاله 1 و دخترا هم اونجا بودن ... دوساعتی بودیم و تو ناهارت رو کامل خوردی !!! ... بعدشم بازی کردی و یه کم خوابیدی ... بابایی اس داد دارن میرن خونه ... منم گفتم بهداد بیدار بشه میام ... ساعت 4 بیدار شدی و حاضر شدیم و اومدیم خونه .. دیدیم بابا تنهاست !!! .. گفت عمه اینا رفتن خونه چند تا از دوستاشون و شام هم میمونن ... سرم درد میکنه حسابی و کلافه ام ... بابایی خریدای عمه رو نشونم داد و بعدش هم رفت یه کم خرید و بعدشم که برگشت من و تو خوابیدیم ... بعدشم یه کم شام خوردی و بازی کردیم تا دوباره وقت خوابت برسه ... ساعت 12:30 من و تو توی اتاق خوابیدیم ... عمه اینا هم نمیدونم کی اومدن ...

* امروز موقع برگشتمون هوا حسابی باد و بارونی بود ... دوباره آبریزشت شروع شده ...

** نصفه شب با درد گلو بیدار شدم ... اونقدر گلوم گرفته بود که نفسم بالا نمیومد ... اصلا حوصله ی مریضی خودم رو ندارم !!!!!!!

یکشنبه : ساعت 9 بیدار شدیم ... بابایی امروز مرخصی گرفته ... گلوم هنوز هم درد داره و صدام گرفته !!... صبحانه اماده کردم و داشتیم میخوردیم که با صدای زنگ موبایل شوهرعمه بیدار شدی و بعدشم عمه نذاشت بخوابی .. اوردمت کنار سفره ولی چیزی نخوردی ... با نون بازی بازی کردی ... بعدش من رفتم سراغ کارام و عمه هم سعی میکرد باهات دوست بشه ... بعدشم شوهر خاله رفت جایی و عمه و بابایی هم رفتن حرم ... من و تو هم خوابیدیم !!! ... زودتر از تو بیدار شدم و غذاهام رو گذاشتم رو گاز ... تو هم دوساعتی کامل خوابیدی و بعدش سرحال بودی ... بغلت کردم و داشتم غذا میدادمت که بابا و عمه اومدن ... یه چیزایی خرید کرده بودن که نشستیم و دیدیم ... بعدشم شوهر عمه اومد و ناهار خوردیم ... عمه اینا هم اماده رفتن شدن .... تو هم با بابایی رفتید و دم در بدرقشون کردید ... بعدش یه دستی به سر و گوش خونه کشیدم ... دلم میخواست ولو باشم ... تو هم ابریزش داری .. آب دهنت هم روونه ... بینیت هم کیپه ... منم که گلوم داغونه .... بابایی یه دوش گرفت و بعدش تو رو خوابوند ... منم کنارت خوابیدم ... نیم ساعت .. تو دوساعت خوابیدی ... توی خواب هم ناله میکردی ... بعدشم که بیدار شدی عصرونه خوردیم ... و تا آخر شب همینجور غرغر داشتی و بازی میکردی ....

* با این حالی که داری نمیدونم ببرمت برا واکسن یا نه !!!

دوشنبه : دیشب خیییییییییییییلی حالم بد بود .. تب داشتم و همش کابوس میدیدم .. مثله فیلما !! ... سر صبح تازه خوابم گرم شده بود که گوشی بابا زنگ خورد و آقای تعمیرکار گفت ساعت 9:30 میاد برای تعمیر استپر ... بابا صدام کرد و گفت بهداد رو ببر تو اتاق بخوابه ... منم دیدم اگه بهت دست بزنم بیدار میشی پس بهتره ببرمت برا واکسن ... یه کم شیر خوردی و هول هولی حاضر شدیم و رفتیم ... خداروشکر خلوت بود ... وزنت کم شده ... 9600 بودی ... ولی قدت و دور سرت خوب بود ... بعدشم که واکسنت رو زدیم ... بابایی روی زانوش نشوندت و دستت رو نگهداشت و خانوم بهداشتی هم واکسن رو زد ... تمام مدت هم تو داشتی سوزن رو نگاه میکردی و زار میزدی !!!! ... ولی زود آروم شدی و ما بدو بدو اومدیم سمت خونه ... آقای تعمیرکار پشت در مونده بود ... ساعت 9:34 بود !!!!!!!!!! تعمیرکار به این دقیقی ندیده بودم !!!!!!!!! ... با هم رفتیم بالا ... متاسفانه تعمیرکار قطعه اشتباه آورده بود و نتونست کارش رو انجام بده ... این وسطا بهت نون و چایی دادم و خوردی ... بعدشم که تعمیرکار رفت بابایی رفت نون گرفت و صبحانه خوردیم ... بعدشم شما میخواستی بخوابی ... نیم ساعت زیرشیر خوابیدی و بعدش بیدار شدی ... خداروشکر حالت خوبه و خیالمون از واکسنت راحت شد ... ولی من خیلی روبراه نیستم ... و گوش و بینیم کیپه ... خاله 1 اس داد که بیا خونه مامان اشکنه داریم ... به بابا گفتم و حاضر شدیم و رفتیم ... خاله 3 هم بود ... کلی بازی کردی و با همه مهربون بودی ... بعدشم ناهار خوردیم ... تو هم خوردی ... بعدشم تو و بابایی خوابیدید و من و خاله ها حــــــــــــــرف زدیم ... بیدار که شدی سرحال بودی ... با توپات بازی کردی ... بعدش بابایی با خاله و شوهر خاله رفتن خونشون تا کار رنگکار رو ببینن ... بعدشم که وقت شام بود ... من حالم روبراه نیست ولی پررو پررو نشسته بودم به حرف زدن ... ولی بعد از شام دیگه اوضاعم خراب شد و همینجور آبریزش و عطسه داشتم ... تو هم غرغرات شروع شده بود ... ساعت 10 بود که اومدیم خونه ... فوری یه بخور گفتم و یه کم بهتر شدم ... تو هم بازی کردی و با کتابات سرگرم شدی ... بعدشم که خوابیدیم ...

* این روزا با کتابات خیلی حال میکنی ... دونه دونه برگه هاش رو ورق میزنی و تموم که شد از اول !!!!!!! ... منم کلی فیلم گرفتم از این کارت ...

سه شنبه : خداروشکر دیشب هم تو خوب خوابیدی هم من ... بابایی رفت اداره و ما هم ساعت 10 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... من که اشتها نداشتم ... تو هم که یه کم نون خالی خوردی ! ... هنوزم گوشام و بینیم کیپه .. مامان بزرگ زنگ زد و گفت عصر میخوان برن خونه دخترعموم ... ولی من اصلا حالش رو ندارم ... از طرفی هم سرما خوردم و ممکنه کیانا رو مریض کنم ... بعد مامان بزرگ گفت سوپ درست میکنم و برات میفرستم که من گفتم نه و نمیخواد و اینا ... تو یه کم بازی کردی و دوباره خوابیدی ... گوشیم زنگ خورد و مامان بزرگ گفت : دررو باز کن !!!!!! ... دیدم بعله... مامان بزرگ با اون درد پا و کمر برام سوپ درست کرده و آورده ... حسابی شرمنده شدم و البته خوشحال !!!!!!! ... خداحفظش کنه ... یکساعتی خوابیدی ... بیدار که شدی با هم سوپ خوردیم ... خیلی دوست داشتی ... بعدشم توپ بازی کردیم و دوباره سوپ خوردیم ... بعدشم کتاب خوندیم و تو سوپ خوردی ... بابایی هم اومد ... یه چای خوردیم و یه کم حرف زدیم و تو همچنان با کتابات سرگرم بودی ... بعدشم یه کم شیر خوردی و روی پای بابا خوابیدی و من تونستم بیام وبت رو آپ کنم ...

* دیروز با دختر خاله عکسای لب تابش رو نگاه میکردیم ... چند تا عکس تاپ از وقتای کوچولوییت داشت که دلم ضعف کرد براشون !!!!!!!! .. باورم نمیشد اینقد کوچولو بودی !!!!!!!!!!!!!

** امروز عصر عوضت کردم و رفتم تا دستام رو بشورم ... تو هم مثل همیشه دمر شدی و همینجور عقب عقب میرفتی ... من و بابا هم مشغول حرف زدن بودیم ... یهو خودت بلند شدی و نشستی .. اونم یه حالت بامزه ... داشتم از ذوق میمردم !! .. هی قربون صدقت رفتم و برات دست زدم ... یهو یادم افتاد ازت عکس بگیرم ... بابا دوربینم رو داد ولی رمش جا نداشت و تا برم اون یکی رم رو بیارم حالتت رو عوض کردی و کلی حالم گرفته شد !!!!!!!!!!!!! ولی این لحظه تا آخر عمرم تو ذهنم باقی میمونه ...

*** نگرانتم .. غذات خییییییلی خیییییلی کم شده ... صبحانت رو اکثر اوقات نمیخوری ... ناهار هم به زور ...شام هم که با کتک !!!!! ... این وسطا هم میوه میخوری بیشتر ... دندونای نیشت پیله کردن و حسابی اذیتی ... و من نمیدونم برای باز شدن اشتهات چکار کنم ... تو رو خدا غذا بخور مادر .. نخوری من میخورماااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینم از اولین پست دومین ماه سال جدید !!!!!!!!

و مــــــــــــــــــــــــــــــــن

عاشقتم همچنــــــــــــــــــــــــــــــان

سه شنبه . امروز 382 روزته :: 12 ماه و 16 روز :: 54 هفته و 4 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سارینا
4 اردیبهشت 92 10:05



ممنونم
مامان ماني جون
5 اردیبهشت 92 13:13
الهي كه زودي خوب شين

راستي كتك رو جدي گفتي؟

البته واسه من عجيب نيت ها




ممنونم دوستم



هههههه یعنی فکر کن من بزنم بهداد جونی رو !!! ولی یه وقتایی دلم میخواد درست و حسابی بتکونمش !!!!!!


لی لی
7 اردیبهشت 92 10:25
ای وای الان بهترین؟
بهدادی خوب شده؟
راستی نشستن گل پسرمون مبارک


شکر خدا خوب خوبیم

بهداد جونی هم عالیه

هههههههه همون یه بار بود !!!!!!!!!!