شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 219 مامانی برای بهداد

1392/2/7 21:33
نویسنده : نانا
300 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

چهارشنبه : خداروشکر شب خوبی داشتیم .... دیروز به لطف مامان بزرگ چند وعده سوپ خوردی ... برا همین هم شب برای شیر بیدار نشدی ... صبح یه صبحانه مفصل (تخم مرغ و سیب زمینی آب پز ) نوش جان کردیم و بعدش بنده کوزت شدم و خونه رو جارو و طی کشیدم و بعدش با هم پریدیم تو حمام و حسااااااااااااابی تر و تمییز و تپل و مپل شدیم !!!!!!!!!!! ... قدیما بهتر بودی ... اصلا تو حموم صدات در نمیومد ... ولی الان گریه میکنی و دوس نداری سرت رو بشورم ... امیدوارم بهتر بشی وگرنه من دیگه حمومت نمیکنم !!!!!!! ... بعدش شما یه کم سوپ خوردی و خوابیدی و بابا هم خوابید ... منم یه کم به خودم رسیدم ... ناهار پزیدم ... بعدشم ناهار خوردیم و شما بازی کردین ... بعد بابا رفت یه کم خرید کرد و بعدش من کلی حوصلم سر رفته بود ... ولی نشد بریم جایی و تا اخر شب هی با بابایی خاطره مرور کردیم و خندیدیم ... تا وقت خوابت رسید !!

* امروز صبح انگشتات موند لای در کشوت و اشکت در اومد ... بزرگ میشی یادت میره !!

پنجشنبه : بابا اداره .. ما هم بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان بزرگ ... یه سری وسیله هاش اینجا بود که باید میبردیم ... خداروشکر صبحانت رو خوردی ... منم کم کم وسیله ها رو جمع کردم و رفتیم ... خاله مشغول شستشو توی حیاط بود ما هم از پشت پنجره تماشاش میکردیم ... بعدشم که ناهار خوردیم و تو خوابیدی و من با دختر خاله کلی حرفای درگوشی زدیم ! ... بعدش خاله و مامان بزرگ رفتن ختم انعام ... و دختر خاله ها گردوهای ما رو مغز کردن !! ... من و تو هم بازی بچه های همسایه توی حیاط رو تماشا میکردیم ... وای که از دیدنشون چقدر ذوق میکردی و براشون دس دسی میکردی و باهاشون حرف میزدی ... منم دیدم هوا خوبه .. یه تیکه موکت بردم و رو بالکن پهن کردم و من و تو نشستیم به تماشا ... ولی بچه ها رفتن خونشون ... هوا آفتابی بود ... من که از نشستن توی آفتاب لذت میبردم ... تو هم خودت رو با چند تا مگس سرگرم کرده بودی ... چقدر این موجوداته کثیف برات جذاب بودن !!!! ... حق داشتی خوب تا حالا ندیده بودیشون !!!! ... بعدشم که با کیف مامان سرگرم شدی و من چند تا عکس انداختم .... بعدش مامان بزرگ اینا اومدن و رفتیم عصرونه خوردیم ... بابایی هم اومد ... ایشون هم یه کم عصرونه خوردند .. بعدش شما یه نیم ساعتی چرت زدید ... خاله اینا رفتن خونشون .. چون کار نقاشیشون تموم شده و یه کم تمییز کاری داشتن ... شما هم بازی میکردی ... بعدشم ما اومدیم خونه ... برات یه کم غذا گرم کردم و خوردی ... بعدشم توپ بازی کردی تا وقت خوابت ....

* خداروشکر حال هردومون خوبه ... امروز غذات رو خوب خوردی ... هم صبحانه هم ناهار هم شام ... کم کم داشت یادم میرفت چه مدلی غذا میخوری !!!

** درختای یاس تو حیاط مامان بزرگ بوی عالی ای دارن ... خیلی هم خوشگل شدن .. ولی هنوز نتونستم با هاشون عکس بگیرم !!

جمعه : یه صبح عالی همراه با صبحانه ای که بابا آماده کرده ... من و تو هم مثه یه پرنسس و شاهزاده از رختخواب پاشدیم و رفتیم سر سفره !!!! ... بعدش من رفتم ناهار پختم و تو بازی کردی و من و بابایی هم حرف میزدیم ... بعدش ناهار خوردیم و خوابیدیم ... یکساعتی خواب بودیم ... دلم ددر میخواست برا همین هم حاضر شدیم و رفتیم بازار ... هوا خوب بود و تو طبق معمول به چرخای ماشینا و البته شاخ و برگ درختا توجه میکردی و براشون دس دسی میکردی !!! ... تو بازار هم خوب بودی ... کنار یه لباس فروشی با یه نینی (دختر طلا ) گرم صحبت بودی !! البته نینی داشت گریه میکرد و تو میخواستی آرومش کنی !!!! ... و ما کلی به این حرکتت میخندیدم !! ... یه سری خرده ریز خریدیم و بعدشم رفتیم و کباب ترکی گرون خوردیم !!!!!!! همون جای همیشگیمون ... تو هم خوردی و خیلی هم دوست داشتی ... بعدشم که داشتیم میومدیم خونه یه آقایی جوجه رنگی داشت .... ما هم وایسادیم و سه تایی تماشا کردیم ... البته برای من و بابایی جالبتر بود و تو خیلی توجه نکردی بهشون ... دلم میخواست باهاشون عکس بگیرم ازت ولی دوربین نداشتم !!!!!! ... یه کتاب بزرگ هم برات خریدم تا راحت بتونی ورقش بزنی ... بعدشم که اومدیم خونه ... توی ماشین خوابیدی و وقتی هم رسیدیم خونه بیدار نشدی و یکساعتی خواب بودی ... بعدشم که بیدار شدی یه کم غذا خوردی و بازی کردی تا وقت خوابت ...

* اینروزا دلم نمیخواد خونه بمونم و همش میخوام برم بیرون ... مامان ددری میشود !!!!!!!!!!!

** اونروز که خونه مامان بزرگ بودیم .. مامانم گفت باید برم بازار و یه کیف بخرم ... ما هم دیروز یه کیف خریدیم براش ... یه هدیه ی کوچیک برای روز مادر ... همیشه دلم میخواست یه هدیه ای بخرم که مامانم لازم داشته باشه ... هر سال وقتی ازش میپرسیدم میگفت چیزی نمیخوام ... امسال به هدفم رسیدم و خیلی خوشحالم !!!!!!

*** امشب داشتم دنبال یه پارچه چادری میگشتم که رسیدم به بقچه ی اسباب بازیهام!!! چند تا از عروسکام رو دراوردم تا بازی کنی !!!! ... ببین چه مامان خوبی داری .. اسباب بازیهاشو میده بهت تا بازی کنی ... البته چند روز دیگه ازت پس میگیرم !!!!!!!!!

شنبه : بابا ادارست ... ما هم تا 11:30 خواب بودیم ... چند باری بیدار شدی و دیدی چشمای من بستست دوباره خوابیدی ... صبحانه نخوردی ... یه کم بازی کردی .. مامانم زنگ زد و گفت بیا اینجا میخوام آش بپزم ... خاله 1 هم اونجا بود ... ولی من اصلا  حال رفتن ندارم ... آخه وقتی که اونجا میرم هم تو نمیذاری از بغلت تکون بخورم و همش باید بشینم کنارت ... خلاصه که نرفتم ... یه کم کتاب ورق زدیم و شعر خوندیم ... بعدشم یه کم غذا خوردی و خوابیدی ... دوباره بیدار شدی و بازی کردیم تا وقتی بابا اومد ... یه چایی عصرونه خوردیم و توپ بازی کردیم ... بعدشم هی دلمون میخواد بریم بیرون ولی نمیدونیم کجا ... !!!!

الانم شما داری خودت رو هلاک میکنی که من نشستم پای لب تاب !!!!!!!!!!!!!! نمیدونم این چه حسیه که وقتی من میشینم اینجا تو جیغ و دادت میره هوا !!!!!!!!!!!!!

* این روزا علاقه بسیااااااااااااااااااااار زیادی به خالی کردن کیف مامان داری ... یعنی اگه کیفم دستم باشه حتما باید بدمش به تو تا محتویاتش رو خالی کنی و خیالت راحت بشه .. بعدش پرتش میکنی اونور .... البته این حس نسبت به کیف پولم خیلی خیلی شدیدتره !!!!!!!!!!!

** عاشقه کتابی ... و از ورق زدنشون خسته نمیشی ... مثل خودمی عشقم ...

*** توپ بازی رو خیلی دوست داری ... البته تا وقتی توپات کنارت باشن !!!! بعدش من باید برم و برات بیارمشون !!! اگرم من نرم تو اصلا حرکتی نمیکنی برای گرفتنشون و فقط با اون انگشت اشاره ی کوچولوت به من نشونش میدی و با سرت میگی تا برات بیارم !!!!! یعنی بیشتر از تو من توپ بازی میکنم !!!!!!!!!

**** این روزا علاقت به شیر خوردن خیییییییییییییلی بیشتر شده طوری که با دیدنش شروع میکنی به دست زدن و خندیدن !!!!! و من از همین الان دارم غصه ی اونروزی رو میخورم که باید از شیر بگیرمت !!!!!!!!!!!!!!!!!

***** راستی اون مدل نشستنی که از حالت دمر خودت نشستی ... دیگه تکرار نشد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دوستت دارم عزیز دلم

شنبه . امروز ٣٨٦ روزته :: 12 ماه و 20 روز :: 55 هفته و 1 روز

 

ماشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان ماني جون
8 اردیبهشت 92 11:10
خدا رو شكر كه خنديدين(در مورد خاطرات سراغ بداش نرفتين)
عزيزم دستت اوف شد
خدا رو شكر كه غذا خوردنش بهتر شده
معلومه ديگه هر چي ميخوادو بهش ميدي واسه چي راه بيوفته
حالت چهار دست و پاش كن و يه دستش رو ببر جلو بعد پاشو و بعد دست و پاي ديگشو تا با كمك بره
راستي تلاش نكن قبل از چهار دست و پا رفتن راه بره
عمهء‌ماني ميكه اشتباه و تو روند ذهنيشون تاثير داره
بهش ياد بده چه جوري بره ماني هم قصد حركت نداشت و من يادش دادم و بعد از چند روز يهو غافلگيرم كرد
ببين تو روروئك تو آشپزخونه سراغ همه چي ميره و فضوليشو ميكنه حالا مونده راه كه بيوفته تو خونه گمش ميكني چشم بهم بزني ميبيني رفته تو اتاق
عزيزم
تو رو خدا قيافه رو ببين چقد مظلومانه در حال كنجكاويه
بووووووووووس


اصلا نمیخواد یادبگیره ... تا زیر شکمش رو میگیرم و حالت چاردست و پا میدم بهش پاهاش رو صاف میکنه که بلند بشه !!! ینی فقط دست و پاهاش رو زمینه و زانوش رو نمیذاره که بخوام یادش بدم !!!!!!! البته الان تلاشش برای دراز شدن و روی دست و زانو قرار گرفتن بیشتر شده ... شایدم همینروزا خودش بره !!

فضولیهاش منو کشته !!!

پسر مظلوم مامانش !!!!
زهرا
8 اردیبهشت 92 16:45
سلام مامان خانوم!!! چطوری با این آبنبات خوشمزه ات؟؟
فدا فدا.. ماشاا... چی بزرگ شدی خاله!!!
تولدت مبارک بهداد جونی.


نارینه جون دعوام نکن... تنبل خانم شدم دیگه!! گل پسری هم وقتی برام نمیزاره (قشنگترین و خوشمزه ترین بهونه برای تنبلی) ههه
راستی پیام خصوصی رو هم چک کن!


سلام علیکم خاله ی کم پیدا !!!!!!!!!!!!!!!!!

خوبی ... طاها جونم خوبه ؟؟

سلامت باشی خاله جون ...

ایشالله همیشه سرت به شادی و خوشی گرم باشه عزیزم ... ببوس عروسکت رو ...

خصوصیت هم خیلی سخت بود نوشتنش !!!!!!!!!ممنونم
مامان گیسوجون
8 اردیبهشت 92 19:16
سلام نارینه مهربونم خوبی ؟
چقدر از نوشته هات خوشم می آد
ای جونم پسمل خوشگلمون عاشق کتابه معلومه بچم خیلی با فرهنگه
الهی همیشه سلامت باشه
برم ادامه مطلب ببینم چیه


سلام عزی دلم ... شکر خدا خوبیم

لطف داری بانو ...
ههه فرهنگش منو کشته !!

ممنونم دوستم

مرسی بهمون سر زدی
مامان گیسوجون
8 اردیبهشت 92 19:17
ماشاا... هزار ماشاا...
چشمم کف پات خاله جونم این دلبریها رو نکن دیونمون کردی
بوسسسسسس


فربونت برم عزیزم ... لطف داری ....
مامان تربچه
8 اردیبهشت 92 20:18
من آخرش با این سایز فونتت کور میشم


خدا نکنه عزیزم ..........................
لی لی
9 اردیبهشت 92 19:40
خدا روشکر روزای خوبی رو گذروندین
آخخخخخخخخخی چه معصومانه ای داره تو کیف مامانی فوضولی میکنه


ممنونم عزیزم

ههههههههههه فضولی مظلومانه !!!! واقعا !!
سمانه مامان پارسا جون
10 اردیبهشت 92 18:51
زنان قبل از مادر شدن ، “پری”
و بعد از مادر شدن تبدیل به “فرشته” می شوند . . .
فرشته ی زمینی روزت مبارک


ممنونم عزیزم ... برای شما هم مبارک باشه
سمانه مامان پارسا جون
10 اردیبهشت 92 18:53
چقدر ماه شده این جیگر هزارماشاالله


ممنونم خاله جون ... لطف داری
آسیه
11 اردیبهشت 92 13:28
مثل همیشه عالی و با جزییات
عزیزم چقد ماه شده زنده باشه الهی


لطف داری دوستم ...


سلامت باشی خاله جونش
مامان آريا
11 اردیبهشت 92 14:50
مادر ای معنی ایثار تو گل باغ خدایی

توی روزگار غربت با غم دل آشنایی

مینویسم از سر خط ای معنی بودن

منیویسم تا همیشه توی لایق ستودن

عزيزم روزت مبارك

عزيز دلم چقدر ماشاالله بزرگ شده عاشقتم خاله جون دلم برات تنگ شده بود


ممنونم خواهر گلم ...

ما هم دلتنگت بودیم خاله جون
خاله ي اميرعلي
12 اردیبهشت 92 13:03
سلام عزيززززززززززززززمممممممممممم
خوبين؟خوشين؟اقا بهداد گل ما خوبه؟الهي كه بميرم دستش اوف شده
من عاشق اين نوشته هاتم انقد دوست دارم يه وبلاگي درست كنم و اين مدلي از خاطراتم بنويسم ولي ميدونم كه نميتونم اخه اينروزا ديگه حوصله ام نميكشه بيام پاي كام
آي گفتي از وقتي بهار شده منم حساااااابي ددري شدم همش دوست دارم بيرون باشم
اخ كه عكسهاي عشق خاله بي نظيره عكس اخري حرف نداره مدل موهاشم كه توووووپ
خاله دوست دارم


سلام عروس خانوم ... شکر خدا خوبیم ... خدا نکنه عزیزم ... بچه است دیگه ... پیش میاد
ایشالله که فکرت آزاد بشه و یه روزی بتونی یه وبلاگ با جزئیات بنویسی ...
شما که حق داری ددری باشی !!!!!!!!! این دوران که شما داری میگذرونی ددری بودن رو میطلبه ... !! لذت ببرین باهم
ممنونم عزیزم ... لطف داری مثل همیشه
پرهام ومامانش
13 اردیبهشت 92 23:11



ممنونم عزیز دلم