یادداشت 219 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهارم
چهارشنبه : خداروشکر شب خوبی داشتیم .... دیروز به لطف مامان بزرگ چند وعده سوپ خوردی ... برا همین هم شب برای شیر بیدار نشدی ... صبح یه صبحانه مفصل (تخم مرغ و سیب زمینی آب پز ) نوش جان کردیم و بعدش بنده کوزت شدم و خونه رو جارو و طی کشیدم و بعدش با هم پریدیم تو حمام و حسااااااااااااابی تر و تمییز و تپل و مپل شدیم !!!!!!!!!!! ... قدیما بهتر بودی ... اصلا تو حموم صدات در نمیومد ... ولی الان گریه میکنی و دوس نداری سرت رو بشورم ... امیدوارم بهتر بشی وگرنه من دیگه حمومت نمیکنم !!!!!!! ... بعدش شما یه کم سوپ خوردی و خوابیدی و بابا هم خوابید ... منم یه کم به خودم رسیدم ... ناهار پزیدم ... بعدشم ناهار خوردیم و شما بازی کردین ... بعد بابا رفت یه کم خرید کرد و بعدش من کلی حوصلم سر رفته بود ... ولی نشد بریم جایی و تا اخر شب هی با بابایی خاطره مرور کردیم و خندیدیم ... تا وقت خوابت رسید !!
* امروز صبح انگشتات موند لای در کشوت و اشکت در اومد ... بزرگ میشی یادت میره !!
پنجشنبه : بابا اداره .. ما هم بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان بزرگ ... یه سری وسیله هاش اینجا بود که باید میبردیم ... خداروشکر صبحانت رو خوردی ... منم کم کم وسیله ها رو جمع کردم و رفتیم ... خاله مشغول شستشو توی حیاط بود ما هم از پشت پنجره تماشاش میکردیم ... بعدشم که ناهار خوردیم و تو خوابیدی و من با دختر خاله کلی حرفای درگوشی زدیم ! ... بعدش خاله و مامان بزرگ رفتن ختم انعام ... و دختر خاله ها گردوهای ما رو مغز کردن !! ... من و تو هم بازی بچه های همسایه توی حیاط رو تماشا میکردیم ... وای که از دیدنشون چقدر ذوق میکردی و براشون دس دسی میکردی و باهاشون حرف میزدی ... منم دیدم هوا خوبه .. یه تیکه موکت بردم و رو بالکن پهن کردم و من و تو نشستیم به تماشا ... ولی بچه ها رفتن خونشون ... هوا آفتابی بود ... من که از نشستن توی آفتاب لذت میبردم ... تو هم خودت رو با چند تا مگس سرگرم کرده بودی ... چقدر این موجوداته کثیف برات جذاب بودن !!!! ... حق داشتی خوب تا حالا ندیده بودیشون !!!! ... بعدشم که با کیف مامان سرگرم شدی و من چند تا عکس انداختم .... بعدش مامان بزرگ اینا اومدن و رفتیم عصرونه خوردیم ... بابایی هم اومد ... ایشون هم یه کم عصرونه خوردند .. بعدش شما یه نیم ساعتی چرت زدید ... خاله اینا رفتن خونشون .. چون کار نقاشیشون تموم شده و یه کم تمییز کاری داشتن ... شما هم بازی میکردی ... بعدشم ما اومدیم خونه ... برات یه کم غذا گرم کردم و خوردی ... بعدشم توپ بازی کردی تا وقت خوابت ....
* خداروشکر حال هردومون خوبه ... امروز غذات رو خوب خوردی ... هم صبحانه هم ناهار هم شام ... کم کم داشت یادم میرفت چه مدلی غذا میخوری !!!
** درختای یاس تو حیاط مامان بزرگ بوی عالی ای دارن ... خیلی هم خوشگل شدن .. ولی هنوز نتونستم با هاشون عکس بگیرم !!
جمعه : یه صبح عالی همراه با صبحانه ای که بابا آماده کرده ... من و تو هم مثه یه پرنسس و شاهزاده از رختخواب پاشدیم و رفتیم سر سفره !!!! ... بعدش من رفتم ناهار پختم و تو بازی کردی و من و بابایی هم حرف میزدیم ... بعدش ناهار خوردیم و خوابیدیم ... یکساعتی خواب بودیم ... دلم ددر میخواست برا همین هم حاضر شدیم و رفتیم بازار ... هوا خوب بود و تو طبق معمول به چرخای ماشینا و البته شاخ و برگ درختا توجه میکردی و براشون دس دسی میکردی !!! ... تو بازار هم خوب بودی ... کنار یه لباس فروشی با یه نینی (دختر طلا ) گرم صحبت بودی !! البته نینی داشت گریه میکرد و تو میخواستی آرومش کنی !!!! ... و ما کلی به این حرکتت میخندیدم !! ... یه سری خرده ریز خریدیم و بعدشم رفتیم و کباب ترکی گرون خوردیم !!!!!!! همون جای همیشگیمون ... تو هم خوردی و خیلی هم دوست داشتی ... بعدشم که داشتیم میومدیم خونه یه آقایی جوجه رنگی داشت .... ما هم وایسادیم و سه تایی تماشا کردیم ... البته برای من و بابایی جالبتر بود و تو خیلی توجه نکردی بهشون ... دلم میخواست باهاشون عکس بگیرم ازت ولی دوربین نداشتم !!!!!! ... یه کتاب بزرگ هم برات خریدم تا راحت بتونی ورقش بزنی ... بعدشم که اومدیم خونه ... توی ماشین خوابیدی و وقتی هم رسیدیم خونه بیدار نشدی و یکساعتی خواب بودی ... بعدشم که بیدار شدی یه کم غذا خوردی و بازی کردی تا وقت خوابت ...
* اینروزا دلم نمیخواد خونه بمونم و همش میخوام برم بیرون ... مامان ددری میشود !!!!!!!!!!!
** اونروز که خونه مامان بزرگ بودیم .. مامانم گفت باید برم بازار و یه کیف بخرم ... ما هم دیروز یه کیف خریدیم براش ... یه هدیه ی کوچیک برای روز مادر ... همیشه دلم میخواست یه هدیه ای بخرم که مامانم لازم داشته باشه ... هر سال وقتی ازش میپرسیدم میگفت چیزی نمیخوام ... امسال به هدفم رسیدم و خیلی خوشحالم !!!!!!
*** امشب داشتم دنبال یه پارچه چادری میگشتم که رسیدم به بقچه ی اسباب بازیهام!!! چند تا از عروسکام رو دراوردم تا بازی کنی !!!! ... ببین چه مامان خوبی داری .. اسباب بازیهاشو میده بهت تا بازی کنی ... البته چند روز دیگه ازت پس میگیرم !!!!!!!!!
شنبه : بابا ادارست ... ما هم تا 11:30 خواب بودیم ... چند باری بیدار شدی و دیدی چشمای من بستست دوباره خوابیدی ... صبحانه نخوردی ... یه کم بازی کردی .. مامانم زنگ زد و گفت بیا اینجا میخوام آش بپزم ... خاله 1 هم اونجا بود ... ولی من اصلا حال رفتن ندارم ... آخه وقتی که اونجا میرم هم تو نمیذاری از بغلت تکون بخورم و همش باید بشینم کنارت ... خلاصه که نرفتم ... یه کم کتاب ورق زدیم و شعر خوندیم ... بعدشم یه کم غذا خوردی و خوابیدی ... دوباره بیدار شدی و بازی کردیم تا وقتی بابا اومد ... یه چایی عصرونه خوردیم و توپ بازی کردیم ... بعدشم هی دلمون میخواد بریم بیرون ولی نمیدونیم کجا ... !!!!
الانم شما داری خودت رو هلاک میکنی که من نشستم پای لب تاب !!!!!!!!!!!!!! نمیدونم این چه حسیه که وقتی من میشینم اینجا تو جیغ و دادت میره هوا !!!!!!!!!!!!!
* این روزا علاقه بسیااااااااااااااااااااار زیادی به خالی کردن کیف مامان داری ... یعنی اگه کیفم دستم باشه حتما باید بدمش به تو تا محتویاتش رو خالی کنی و خیالت راحت بشه .. بعدش پرتش میکنی اونور .... البته این حس نسبت به کیف پولم خیلی خیلی شدیدتره !!!!!!!!!!!
** عاشقه کتابی ... و از ورق زدنشون خسته نمیشی ... مثل خودمی عشقم ...
*** توپ بازی رو خیلی دوست داری ... البته تا وقتی توپات کنارت باشن !!!! بعدش من باید برم و برات بیارمشون !!! اگرم من نرم تو اصلا حرکتی نمیکنی برای گرفتنشون و فقط با اون انگشت اشاره ی کوچولوت به من نشونش میدی و با سرت میگی تا برات بیارم !!!!! یعنی بیشتر از تو من توپ بازی میکنم !!!!!!!!!
**** این روزا علاقت به شیر خوردن خیییییییییییییلی بیشتر شده طوری که با دیدنش شروع میکنی به دست زدن و خندیدن !!!!! و من از همین الان دارم غصه ی اونروزی رو میخورم که باید از شیر بگیرمت !!!!!!!!!!!!!!!!!
***** راستی اون مدل نشستنی که از حالت دمر خودت نشستی ... دیگه تکرار نشد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دوستت دارم عزیز دلم
شنبه . امروز ٣٨٦ روزته :: 12 ماه و 20 روز :: 55 هفته و 1 روز
ماشالله