شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 225 مامانی برای بهداد

1392/3/10 23:59
نویسنده : نانا
181 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنجم ***

دیروز بعد از بیدار شدنت رفتیم حرم ... همینکه پام رو گذاشتم تو صحن و صدای دعای ام داوود رو از بلندگو شنیدم اشکم دراومد ... بابایی هم که حالش بدتر از من .... اینجور وقتا اصلا تو روی هم نگاه هم نمیکنیم ... قدم زنان رفتیم تو حرم ... تو با بابایی رفتی و من تنها ... یه کم کنار ضریح سیدالکریم نشستم و به دعا گوش دادم ... بعدشم اومدیم تو حیاط و روبروی حوض نشستیم ... شما هم لذت میبردی از ددر و بیسکوییت میخوردی ... صدای معتکفین دلم رو میلرزوند ... امسال قسمتم نبود که روزه بگیرم ... اما خوشحالم که تو این روز تونستم بیام حرم و یه دلی سبک کتم ... دوتا عکس از تو و بابایی گرفتم و اومدیم تو بازار ... برات یه جفت کفش تابستونی گرفتم و یه شلوارک لی ... مبارکته ... بعدشم که اومدیم خونه

416 . دوشنبه : دیشب نسبتا خوب خوابیدی ... بابایی رفت اداره و ما هم ساعت 9 بیدار بودیم !! ... تا چشمات رو باز کردی راتو کشیدی و رفتی تو اتاق ... منم داشتم زیرچشمی نگات میکردم ... رفتی و با ماشینات سرگرم شدی ... چند دقیقه بعد برگشتی بالا سر من یه دستی به موهام کشیدی و صدام کردی ولی من خودم رو زدم به خواب ... دولا شدی تو صورتم و چشمام رو نگاه کردی و صدام کردی ... تا چشمام رو باز کردم گفتی ممه !!! ... برات صبحانه آماده کردم و نوش جان کردی ... بعدشم که با هم بازی کردیم ... تا ساعت 4 که داشتم میخوابوندمت و بابایی اومد ... یه کم زودتر از همیشه اومده ... تو خوابیدی و بابا هم ... منم به یه کم از کارام رسیدم که در حالت بیداریت نمیذاری اتجام بدم ... مثلا شونه کشیدن موهام !!!! ... بعدشم که ساعت 5:30 بیدار شدی ... غذا کشیدم تا من و تو بخوریم ... یه بشقاب لوبیا پلو خوردی با ماست ! ... نوش جان ... با بابا چایی خوردیم و همون موقع بابایی گفت بریم خونه داداشم ... آخه امروز تولد دخترعموته ... منم گفتم بریم .... بابایی با عمو هماهنگ کرد و ما هم حاضر شدیم تا بریم ... نزدیکای 7 بود که سوار ماشین شدیم ... کرج هم که با ما خیییییییییییلی فاصله داره ... تو ماشین با کبف من و موبایل بابا و ماشینت سرگرم بودی ... ساعت 8:15 رسیدیم !!!! چون یه مسیری رو اشتباه رفته بودیم ... تو تازه خوابت برده بود و وقتی رسیدیم کلی بداخلاق شدی ... دختر عمو امروز واکسن 6 سالگش رو زده بود و با آب و تاب تمام داشت برای بابایی تعریف میکرد ... بچه ها چقدر زود بزرگ میشن واقعا ... موقع عروسی ما 9 ماهه بود و امسال مدرسه ای میشه ... چقدر زود !!! ... خلاصه که بودیم و تو همینجور بداخلاق بودی و بغل بابا چسبیده بودی .... منم از خدا خواسته با زن عمو و خواهرش گپ میزدیم ... بعد از شام کیک تولد خوردیم و کادو هم دادیم ... ساعت 11:30 هم اومدیم سمت خونه که تو از اول مسیر خوابیدی و خونه که رسیدیم بیدار شدی ... شامت رو خوب نخورده بودی و گرسنت بود .... برات سوپ گرم کردم که نخوردی و یه کم نون خوردی و خوابیدی ...

* خیلی دلم میخواد روابطمون با عمو اینا بهتر از این باشه ... اما شرایطی هست که فعلا نمیشه ...

** امیدوار بودم که راه افتادنت بتونه باعث بشه که توی مهمونی و جمعها بابایی بتونه نفس بکشه ... ولی انگار که قرار نیست این اتفاق بیافته ... امشب بابایی خیلی خسته شد ...

417 . سه شنبه : ساعت 8 بیدار شدی و راه افتادی تو خونه ... بابا بیدار شد و تو رو برد کنارخودش خوابوند !!!! ولی نخوابیدی ... شیرت دادم و دوباره تا 10:30 خوابیدی ... صبحانمون رو خوردیم ... خونه رو جارو کشیدم و برات سوپ گذاشتم ... هوا هم ابریه حسااااااابی .... دلم بارون میخواد و البته ددر !!! ... حوصلمون سررفته و هی به بابا گفتم کجا بریم و کجا نریم ... تو هم برا خودت سرگرم بودی ... تا غروب جایی نرفتیم و همدیگرو تماشا کردیم ... ساعت 5 بود که حاضر شدیم تا بریم پارک یه دور بزنیم یهو ازبازار سردرآوردیم !!! یه کم گشتیم و چند تا عرق گیاهی گرفتیم و اومدیم خونه ... به بابا گفتم بریم خونه مامانم که حوصلش رو نداشت و نرفتیم ... بعدشم که شام خوردیم و من ورزش کردم و تو خوابیدی ...

* امروز داشتم فکر میکردم که چقدر دیر راه افتادنت به نفع من بوده !! نه بخاطر راحتی خودم بخاطر زبون فهم بودن تو !!!! معنی خیلی حرفا رو میدونی و اگه بهت بگم نرو یا دست نزن گوش میدی ... شاید هنوز راه شیطونی رو کشف نکردی !!

418 . چهارشنبه : بابا رفت اداره ... تا 10 خوابیدیم و بعدشم صبحانه خوردیم  ... دیشب پنجره باز بود وهوا یه کم خنک بود ... توهم که دوست نداری پتو روت بکشم برا همین هم تمام شب بدون ملحفه و پتو بودی ... صبح یه کم کسل بودی و من احتمال دادم داری سرما میخوری ... ولی عطسه نداشتی ... بعد از صبحانه رفتی سراغ بازی ... امروز حسابی گیر دادی به میز عسلیها ... وسایل روش رو برمیداشتی و دوباره میذاشتی سر جاش ... یه کم کنارت بودم و وقتی حواست به توپات گرم شد رفتم سراغ غذا پختن که یهو گروووووپ صدا اومد ... دویدم و دیدم سرت خورده به پایه عسلیها ... تا گرفتمت گریت دراومد ولی زود آروم شدی ... پیشونیت یه کم قرمز شد ولی کبود نشد شکرخدا ... این باعث شد تا شب طرفشون نری !!!! ... ساعت 4 بود که کولر رو زدیم و دوتایی خوابیدیم زیر پتو ... تا ساعت 6 !!!!! این وسطا چند بار بیدار شدی و دیدی من خوابم دوباره خوابیدی ... بیدار که شدیم تا دست و رومون رو بشوریم بابا هم اومد ... رفته بود سلمونی و حسابی خوجل شده بود !! ... ناهار درست و حسابی نخوردی و هنوز هم کسلی ... یه کم سیب زمینی خوردی تا وقت شام .... حرکتت موقع شام خیلی جالب بود .. اولش دلت خواست به مرغ سرخ شده دست بزنی ( مرغ سوخاری کامل !) ... بعدش که دیدی من مرغ رو با دستم تیکه کردم تا بهت بدم دستت رو دراز کردی تا خودت تیکش کنی ... با کمک بابایی اینقدر تلاش کردی تا بالاخره موفق شدی یه تیکه جدا کنی و اینقدر با لذت اون مرغ رو خوردی که همش گوشت شد به تنت !!! ... نوش جونت ... بعدشم سرت رو با نون گرم کردی و ما شام خوردیم ... آخر شب هم یه کم سوپ خوردی و خوابیدی

419 . پنجشنبه : دیشب بخاطر دوساعت خوابیدن عصرم تا ساعت 3 بیدار بودم و هی چشمام رو میبستم تا بلکم بخوابم ولی نمیشد و الکی الکی بیدار بودم .... صبح بابایی که بیدار شد لب تاب رو روشن کرد ... تو یه غلت زدی و تا دیدی بابا پای لب تاب نشسته راه افتادی رفتی سراغش ... منم هی تو دلم حرص خوردم از دست بابات ... خوابیدم ... یه ربع بعد دیدم تو و بابایی بالا سرم نشستید !!! ...بابا گفت : خوابش میاد !! ... منم با حرص گفتم : مـــیــــــــــدونـــــــــــــم !!! ... گرفتمت و کنار خودم خوابوندمت ... زودی خوابت برد تا 10:30 خوابیدی .... بیدار شدیم ... گوشیم زنگ خورد ... مامان بزرگ بود گفت داره میاد خونمون ... سریع رختخوابارو جمع کردم و چایی دم کردم ... مامان بزرگ اومد و صبحانه خوردیم ... تو که نخوردی من و بابا خوردیم ... مامانم یه ساعتی بود و بعدش رفت خونه خاله1 ... دوباره برات صبحانه اوردم و خوردی ... رفتم سراغ ناهار و تو هم با کتابات مشغول بودی ... من و بابا هم حرف میزدیم ... عصری که خوابیدی بابا هم خوابید ...یکساعتی لالا بودین و بعدشم با هم غذا خوردیم ... تا سرشب مثل همیشه گذشت ... ساعت 9 بود که به خاله1 زنگ زدم و رفتیم خونشون ... اونجا هم خوب بودی ... البته خیلی از بابا دور نمیشدی ... پایین پاش نشسته بودی و بازی میکردی ... یکساعتی گذشت و شما گرسنت شد و یه کم از شام خاله اینا خوردی ... بعدشم خوابت گرفت و رفتیم تو اتاق دختر خاله و خوابیدی ... البته نیم ساعته بیدار شدی و گریه سر دادی و همین باعث شد بیاییم خونه ... تو راه بیدار بودی ... تو خونه هم یه کم قدم زدی و بعدش لالا کردی !

* قراره دختر خاله عروس بشه و من کلی دلشوره دارم !!!!!!

** چند روزیه که قطره هات رو با آب هندوانه میخوری !!! نوش جووووووون

420 . جمعه : تا ساعت 2 بیدار بودم و داشتم به عروس شدن دخترخاله فکر میکردم ... بعدشم که خوابیدم کلی خوابای قاطی پاطی دیدم ... بابا صبح رفت اداره ... جمعه هایی که بابا نیست دیرتر از همیشه میگذره  ... ساعت 10:30 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... بعدش هم بازی و بازی و بازی ... ناهارت رو هم خوب خوردی و بعدشم با هم 2 ساعت خوابیدیم ... بابا هم 5 اومد خونه ... با هم رفتید بیرون و یه کم دور زدید ... منم کاری نداشتم که انجام بدم !! و منتظر موندم تا برگردید ... یه کم غذا خوردی و بردمت حمام ... اینبار بهتر بودی و گریه نکردی ... فقط یه کم نق نق کردی وقتی آب ریختم سرت ... بعدشم که اومدیم به کم سیب زمینی سرخ کرده خوردی و بازی کردی تا ساعت 11 که خواب کلافت کرد و خوابیدی ... منم پریدم اینجا تا قبل از بیدار شدنت یه کم بنویسم

* یه کم دلشوره دارم و البته خوشحالم ... برای دختر خاله ...

** امروز حسابی حرصم دادی ... داشتم پوشکت رو عوض میکردم که یهو دستمالت رو برداشتی یه تیکش رو کندی و گذاشتی دهنت ... یه بار دیگه جعبه دستمال کاغذی رو برداشتی و تا من بیام بگیرم ازت یه تیکش رو کندی و خوردی ... یه بار دیگه هم وقتی بابا اومد و کیفش رو داد بهت یه کارت ویزیت از توش پیدا کردی و داشتی باهاش بازی میکردی که یهو کردی دهنت و یک چهارمش رو کندی ولی اینبار اومدم تا از دهنت دربیارمش چون خیلی بزرگ بود تو هم خودت رو ول کردی و با مخ اومدی رو زمین ... اینقدر گریه کردی که نفست بند اومد ... بعدش که مشغول بازی بودی دست کردم و کاغذ رو از گوشه لپت کشیدم بیرون .... نمیدونم با اینکه بهت کلی آب داده بودم چطور قورتش ندادی ؟؟؟!!!

*** چند روزیه با هم حلقه ی هوش کار میکنیم ... اولش اصلا بلد نبودی حلقه ها رو بذاری سرجاشون اما کم کم یاد گرفتی .. نه ترتیبشون رو فقط قرار دادنشون رو ... اما از همه بیشتر آخر کار ر و دوست داری که حلقه کامل میشه و با هم دست و هورا میگیم ... برا همین هم بیشتر وقتا حلقه کوچیکه رو اول از همه میذاری و شروع میکنی به دست زدن !!!! .. عقلتو برم مادر !!!!!!!!!!!!!!

عزیز دلمی دیگه ... کاریش نمیشه کرد

جمعه . امروز 420 روزته :: 13 ماه و 23 روز :: 60 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ماني جون
11 خرداد 92 10:41
زيارت قبول
الان خوبي؟چشمت به جمال جاري جان روشن شد
الهي روابط خوب شه
باور كن راه بيوفته بيشتر اذيت ميكنه
من كه هر جا ميريم گل قاليم جون همش بايد حواسم باشه ماني فظولي نكنه
آخي به سلامتي الهي خوشبخت شه
كاعذ كه چيزي نيست الان كه راه افتاده ببين چيا بخوره
چقد منو فيلم كردي حالا سرت مياد
ببوس عزيز دلتو(بهدادو ميگم ها)

ممنونم

اونم چه چشمی ... کلا داشتیم متلک میپروندیم برا هم !!!
گل قالی رو خوب گفتی .. البته من هرجا میرم طرح قالی روم میمونه چون باید کنار پسرک بشینم !!!
هههههههههههه هنوز بچم به کاغذ و دستمال کاغذی قانعست !!

عزیز دلم رو همیشه میبوسم !!! به صورت عادلانه
مامی آوید
11 خرداد 92 20:10
ماشالا به تو پسررررررررررر...مردی شدی واسه خودت..پس یه عروسی افتادی نارینه جون..مبارک باشه عزیزم...

حلقه ی هوشش خیلی باحال بود...خنده ام گرفته...

آوید بیدار شده داره نق میزنه برم بهش برسم
بوسسسسسسسسسسسسسسسسس


ممنونم خاله جونش ...
کووووووووووو تا عروسی .. تازه به برونه !!!!

ای جونم ... برو برس به دختر نازم