شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 226 مامانی برای بهداد

1392/3/15 23:59
نویسنده : نانا
216 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهاری من ***

* دیشب به محض اینکه پستم رو ارسال کردم بیدار شدی ... قدرت خدا !!

٤٢١ . شنبه : نمیدونم دیشب چت بود ... هربار با گریه بیدار میشدی و شیر میخواستی شب سختی بود ... برا همین هم صبح  خیلی کسل بودم ... یه دوش گرفتم  و صبحانه خوردیم ... ناهار پختم و خوردیم .. حتی حال حرف زدن با بابایی رو هم نداشتم !!! عصری یه کم خوابیدیم هرسه مون و این خواب حالم رو بهتر کرد ... بعدش هم قدم زنان رفتیم طرف پارک ... یه کم نشستیم و تو بیسکوییت خوردی و بعدش رفتیم خیاطی لباسای بابا رو گرفتیم ... یه سر هم رفتیم خونه مامان بزرگ که دیدیم داره میره بیرون ... شوهرخاله3 اومده دنبالش تا ببردش خونشون ... چون مسیرمون یکی بود با هم رفتیم ... به اصرار شوهرخاله رفتیم و چند دقیقه ای مهمونشون شدیم ... اونجا بود که فهمیدیم دخترخاله مریضه و تبدار ... طفلک بیحال بود و تهوع داشت ( ویروسه جدیده ) ... نیم ساعتی بودیم و بعدش اومدیم خونمون ... تو با اسباب بازیهات سرگرم بودی و من و بابا هم حرف میزدیم و من شام میدرستیدم ... شامت رو خوب خوردی و ساعت 11:30 هم خوابیدی

* بیرون رفتن سرحالم میکنه ... تو رو هم همینطور ...

٤٢٢ . یکشنبه : دیشب هم خیلی بد خوابیدی و تلافی چند شب خوش خواب بودنت رو حسابی دراوردی ... بابا رفت اداره منم با یه سردرد و بیحالی عجیب بیدار شدم ... قرص خوردم تا تونستم سرپا بشم ... بعدشم با هم صبحانه خوردیم ... اصلا حال و جون ندارم ... یه کم سرم سنگینه ... فکر کنم میخوام سرمابخورم ... به بابا گفتم برام دارو بگیره ( خود درمانی ) ... بابایی امروز یه کم دیرتر میاد ... تا اومدنش با هم بازی کردیم و آهنگ گوش دادیم ... ساعت 3 تا 5 هم خوابیدیم ... بابا برام دارو گرفت و من خوردم و ولو شدم کف اتاق ... تو هم همش دوروبرم میچرخیدی ... حالم بهتر شد ... شام حاضر کردم و خوردیم ... تو هم خوردی ... ساعت 11 هم لالا کردی

* کاش امشب بخوابی ...

٤٢٣ . دوشنبه : دیشب هم مثل دوشب قبل بد خوابیدی ... تا ساعت 5 همش بیدار میشدی ولی بعدش بهتر بودی ... ساعت 9:30 هم بیدار شدی و بالا سر من نشستی ... بابا رفته بود خرید ... ما هم یه کم همونجا بازی کردیم ... من دراز کش و تو هم دور من میچرخیدی ... بابا که اومد صبحانه خوردیم و من غذا و میوت رو آماده کردم و خودم رفتم آرایشگاه ... یکساعتی اونجا بودم و بعدش رفتم خونه خاله1 برای خوشگلاسیون خودم و دختر خاله ها ... چند باری که با بابا تماس گرفتم دیدم اوضاعت خوبه و با خیال راحت به کارمون رسیدم ... البته کلی هم حرف زدیم ... تا ساعت 4 اونجا بودم ... تو هم یکساعتی بود که ناهارت رو خورده بودی و خوابیده بودی ... من که رسیدم بیدار بودی و با بابایی اومدین جلو در ... چقدر دلم برات تنگ شده بود ... برات دوتا ماشین کوچولو گرفته بودم که با دیدنشون کـــــــــــــــــــــلی ذوق کردی و اولین کاری که کردی چرخاش رو گاز زدی !! ... از وضع خونه بگم که انگار بمب توش ترکیده !!! ... همه جور اسباب بازی اون وسط بود ... کف آشپزخونه هم کلی برنج بود !!!!! ... اتاق رو مرتب کردم و تو روعوض کردم و شیرت دادم و رفتم تو آشپزخونه ... بابا ناهار نخورده بود ... براش سفره انداختم و با هم ناهار خوردیم ... بعدشم رفتم برات سوپ بار گذاشتم و کف آشپزخونه رو جمع کردم !! ... سبزی سوپم تموم شده بود و تو و بابا رفتید و سبزی گرفتید ... سوپت که جا افتاد رفتم سراغ شام و شام پختم ... کلا امروز در حال بدو بدو بودم ... تو هم عصری کم خوابیده بودی و از ساعت 9 شب دیگه التماسم میکردی تا بخوابونمت ... ولی با هر ترفندی بود بیدار نگهت داشتم تا 10:30 ... ساعت 10:30 همینکه دراز کشیدم ودوتا قلپ شیر خوردی بیهـــــــــــوش شدی ... و من دعا میکردم تا بخوابی .. اما نیم ساعت بعد با گریه بیدار شدی ... نمیدونم از دلت بود یا دندونت ولی زود خوابت برد ... ١٢ بیدار شدی ... 1 بیدار شدی .. 1:30 بیدار شدی ... دیگه داشتم جون میدادم ... بعدشم که با جیغ و گریه بیدار شدی و چند دقیقه ای گریه کردی و خوابیدی !!!! تا ساعت 5 که شیفت دومت شروع شد !!!

* امروز موقع رفتنم اصلا ناراحت نشدی و برام بای بای هم کردی !!!!! هــــــــــــــــــــــی ...

** توی برخی از مسائل تربیتیت با بابا مشکل دارم ... بهش هم تذکر میدم ناراحت میشه !! ... ای خـــــــــــــدا کمک ...

*** امشب هرچی بهت میدادم تا بخوری درسته میکردی توی دهنت !!!! یه قاچ سیب ... یه هویج کوچولو ... یه تیکه نون !!!! چرا مادر !!؟

٤٢٤ . سه شنبه : ساعت 10 بیدار شدی ... ولی مدام خمیازه میکشیدی ... صبحانه خوردیم ... خسته ای و مدام داری اتاق رو متر میکنی ... گذاشتمت توی روروئک و خونه رو جارو کشیدم ... بابا هم داشت سروصورتش رو صفا میداد ... بعدشم رفتم سراغ ناهار پختن ... ساعت 2 تا 4 هم خوابیدیم ... من و تو و بابا ... بعدش ناهار خوردیم و رفتیم پارک ... با اینکه اصلا حال راه رفتن نداشتم ! ... ولی بهتر از توی خونه موندن بود ... روی یکی از صندلیهای پارک نشستیم و بچه هایی که بازی میکردن رو تماشا کردیم ... بعدشم اومدیم خونه ... همین رفت و برگشتمون 2 ساعت طول کشید ... کاملا له بودم !! ... شامت رو دادم .. بابا که شام نخورد ... منم نون پنیر خوردم ... موقع خواب بهت دیفن دادم تا بلکم راحت بخوابی ... البته همراه با عذاب وجدان فراوان !!!!

* امروز داشتم گردگیری میکردم ...حرکتت خیلی جالب بود ... در ویترین رو رباز کردم و دیدم تو با سرعت داری میای سمتش تا بهش دست بزنی ... وقتایی هم که شیشه شور رو میذاشتم روی زمین بدوو بدوو میومدی طرفش تا بگیریش ... یجورایی داشتی با من بازی میکردی !!!

٤٢٥ . چهارشنبه : خداروشکر که دیشب راحت خوابیدی ... ینی راحتر از شبای قبل ... دو سه بار بیدار شدی فقط ... ساعت 10 بیدار شدی و با بالشت سرگرم بودی ... صبحانه خوردیم و بردمت حمام ... بعد از حمام هم 3تا کاسه سوپ خوردی !!! ... یه کم بازی کردی و خوابیدی ... یکساعت و نیم لالا بودی و منم کنارت درازکش بودم ... بیدار که شدی ناهار خوردیم من و بابا ... و تو با غذا بازی کردی ... بعدشم که دنبال بازی بودی و البته نق و نوق داشتی ... یه کم میوه خوردی ... یه کم نون بربری ... یه کم سوپ ... تازه سرشب بود و تو خوابت میومد !!!!! ... نمیشد بخوابونمت ... هرجور بود و با هر کلکلی تا 11 بیدار نگهت داشتم ... بعدش هم که زودی خوابت برد و من پریدم اینجا ... خداکنه امشب بخوابی ...

* امشب از سر شب 6 بار طول اتاق پذیرایی رو رفتی و برگشتی ... سرت رو مینداختی پایین و میرفتی برا خودت !!!!! ... بعدشم که خسته شدی از روی بالشای بابا که وسط اتاق افتاده بود هی رد شدی و منم ازت فیلم گرفتم و با بابایی کلی خندیدیم بهت !!!! این چه سرگرمی بود آخه !!!! ... سرگرمی کاملا سالــــــــــــــــــــــم

** دختر خاله کلی دلش گرفته از اینکه میخواد عروس بشه !!!!!!!!! کلی اس ام اسی حرف زدیم ... منم اشکم دراومد !!!

*** امشب هم بدخوابی داریم انگار ... تو این نیم ساعت که داشتم برات مینوشتم 3 بار بیدار شدی !!!!

ذوستت دارم یه عالمه

چهارشنبه . امروز ٤٢٥ روزته :: 13 ماه و 28 روز :: 60 هفته و 5 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ماني جون
16 خرداد 92 17:45
منم همين طور
البته من اگه پول خرج كنم سر حال ترم ميشم
من و باباي ماني تو تنها موضوعي كه با هم توافق داريم مسائل تربيتي مانيه
بزن دست قشنگه رو
راستي از سبيل چه خبر
ببخشين منظور از سه تا كاسه همون پياله است نگو بچه چشم ميخوره
الهي هميشه سرگرم باشين و بخندين


ههههههههه
چقدر شما زوج با تفاهمی هستید !!!! واقعا !!

سبیل قدیمی شد !! موضوعات جدید در راه است !!
پیاله چیه !! از این کاسه آبگوشت خوریهای بزرررررگ !!!!!!!!!!!!! ههههههههههههههه

ممنونم عزیزم