شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 227 مامانی برای بهداد

1392/3/19 23:59
نویسنده : نانا
247 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

٤٢٦ . پنجشنبه : بابا رفت اداره ... دیشب هم حسااااابی بدخوابیدی ... ساعت 9:30 بیدار شدی و نق و نوق راه انداختی تا منم بیدار  بشم ... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ کارام ... تو هم همینطور دنبال من راه میافتی و غر میزدی !!! ... لباسای خودم و بابا و تو رو آماده کردم برای مهمونی امشب ... ناهارت رو خوردی و نیم ساعت چرت زدی ... خسته ای و همین غرغروت کرده ... خاله زنگ زد و گفت برا شب بیایین .... خیلی استرس دارم .. از طرفی هم دلم میخواست برم و کمک خاله کنم ... خاله 1 توی همه حال به دادم رسیده ... از خریدای جهازم گرفته تا موقع زایمانم ... اما حالا که نیاز به کمک داره من دست و بالم بستست .... امروز هم که تو اخلاقت بدتر از همه ی روزاست !!! ... خاله 3 زنگ زد که داره میره کمک خاله 1 ... گفت میای و من گفتم بهداد امروز بدقلقه بیام بیشتر دست و پا گیر میشم ... بهم اجازه هیچ کاری ندادی امروز ... حتی غذا پختن ... ناهارت رو خوردی و ساعت 3 خوابیدی ... منم کنارت خوابم برد ... تا 4:30 ... تا ساعت 6 که بابا بیاد چند باری باهم درگیر شدیم و من سرت داد زدم ... میدونم که استرس امشب عصبیم کرده بود و هرچی سرت داد میزدم تو بدتر میشدی ... ساعت 6:30 بابا رسید ... برام ساندویچ گرفته بود ... خوردم و به بابا چای دادم و رفتم سراغ خودم ... یه کم موهام و صورتم رو آرایش کردم و اومدم سراغ تو ... شامت رو آماده کردم و تا بهت بدم بخوری و آمادت کنم و بریم ساعت 8:30 بود ... وقتی رسیدیم سفره شامشون پهن بود ... تو هم دوباره شام خوردی ... همه بودن ... دایی 1و2 ... خاله .. مامان بزرگ ... مادرشوهر و پدروشوهر خاله ... و از همه مهمتر دختر خاله ... ماشالله خیلی ناز شده بود ... دایی 2 کلی سربه سرت گذاشت تا باهاش دوست بشی ولی همینجور چسبیده بودی به من ... کم کم بهتر شدی و من تونستم یه کم به خودم برسم ... ساعت 9:30 بود که مهمونا رسیدن ... با کلی طبق و اینا ... تو هم با تغجب نگاهشون میکردی ... از این به بعد دیگه غرغای تو شروع شد و حسابی رو مخ من بودی ... بابایی هم چون از قبل به من گفته بود که چون بهداد اذیت میشه توی جمع من میمونم خونه و نگهش میدارم !!! ولی من مخالفت کرده بود با اینکه دید داری کلافم میکنی نیومد تا بگیرت ... بردمت تو اتاق تا آروم بگیری ... اما آروم نمیشدی .... اینجور وقتا شیر هم نمیخوری و خودتو لوس میکین !!! ... خلاصه تا وقتی داشتن صیغه محرمیت میخوندن برای عروس و داماد تو و من توی اتاق بودیم ... اما یهو گریت دراومد و صدات رفت بالا ... برای همین هم بابا اومد سراغمون . تو رو گرفت و برد !!! ... رفتی تو آشپزخونه و یه کم میوه خوردی ... منم اومدم پیشتون ... دختر خاله و شوهر آیندش با هم محرم شدن و بعدش هم که بازار عکس و عکاسی داغ بود ... من و بابا هم با هم درگیر بودیم !!!! ... بعدش آقایون جدا شدن و تو هم با بابا رفتی ... مراسم پیش رفت و من تونستم یه کم کمک خاله3 و زندایی کنم برای پذیرایی از مهمونا ... تا ساعت 11 ... که دیدم تو و بابایی توی کوچه هستید !!!! ... اومدم پایین و دیدم شما نذاشتی بابا بشینه و اونم آوردت هوا خوری ... بابا گفت برو خدافظی کن و بیا .... منم که دلم نمیومد ... تازه سرشب بود و میدونستم که بعد از رفتن مهمونا تازه خانوادمون میشینن دور هم ... ولی با این وجود رفتم بالا و از خاله و مهمونا خدافظی کردم و اومدیم سمت خونه ... تو راه سرت رو گذاشتی رو دوش بابا و خوابیدی ...

خونه که رسیدیم بیدار نشدی و همونطور لباسات تنت بود ... از عصری که میخواستی بخوابی تا حالا شیر نخورده بودی و من منتظر بودم هرلحظه بیدار بشی ... من و بابا مشغول نقد و بررسی مجلس بودیم ... تا ساعت 1:30 ... و تو همچنان خواب بودی ... و من خوشحال که امشب راحت میخوابی ... تا جمع و جور کنم و بخوایم ساعت 2 بود .. امـــــــــــــــــــــــــا ... تا چشمام گرم خواب شد با جیغ بیدار شدی و گریه سر دادی ... حالا مگه آروم میگرفتی ... البته هر روزی که من عصبی باشم و سرت زیاد داد بزنم تو توی خواب حتما گریه میکنی و بیدار میشی ... بابا بغلت کرد و دورت داد و یه کم آبت داد تا دوباره راضی شدی بیای بغل من و بخوابی ... نیم ساعتی خوابیدی و من تا رفتم تو جای خودم تا بخوابم دوباره با گریه ای بدتر از پیش بیدار شدی ... دیگه مجبور شدیم همه ی چراغا رو روشن کردیم و این وسطا لباسات رو عوض کردم و رفتیم سراغ اسباب بازیهات ... یه کم بازی کردی و من حس کردم گرسنته ... رفتیم و یه دونه از ساندویچایی که بابا گرفته بود رو سه نفری خوردیم !!!! ... بعدشم گرفتیم خوابیدیم !! ... ساعت 4 بود که من خوابم برد ... همش تو فکر شب گذشته بودم و دلم گرفته بود ...

* ساعت 2 به دختر خاله اس دادم ... همه ی خانوادم دور هم جمع بودن ... کلی دلم میخواست پیششون بودم !!

** نمیدونم امشب چرا به داماد حسودیم شد ... انگار دخترخاله رو از من داره میگیره ... من و دختر خاله مثل خواهریم برای هم ... من خواهر کوچیکتر از خودم ندارم و این حس رو بار اوله که تجربه میکنم !!

*** من و دخترخاله از نظر قیافه و تن صدا شیه هم هستیم ... تو هم خیلی دوستش داری و همیشه باهاش مهربون بودی ... از وقتی دنیا اومدی تا دیشب ! ... هر وقت دخترخاله رو میدیدی و براش ذوق میکردی من به شوخی میگفتم : همین دخترخاله رو برات میگیرم مامانی ... !!!!!

**** تا حالا خاله1 رو اینجوری ندیده بودم !!! ... چقدر سخته مادر بودن !!! و چقدر سخت تره مادره دختر بودن !!!

***** جای بابا بزرگ خالی ... اولین نوه ی خانواده مزدوج شده ... میدونم که همون دورو برا بوده حتما ...

****** برای دختر خاله و همه ی دخترای دم بخت ... آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری و البته دلخوشی دارم ...

 ٤٢٧ . جمعه : ساعت 9 برای شیر بیدار شدی و دوباره خوابیدی ... تا 10:30 ... داشتی غلت میزدی که چشمت افتاد به بابایی که پای لب تاب و فوری پاشدی ... اما هنوز خوابالو بودی ... منم غرغرکنان بلند شدم ... صبحانه خوردیم ... تو بازی میکردی و من و بابایی هم هی به هم میپریدیم ... نمیدونم چرا !!!!!!!!!!! ... همینجور هی به هم گیر میدادیم و با هم بحث میکردیم !!!! ... ساعت 3 بود که مثلا داشتی میخوابیدی اما یهو شیطونیت گرفت و بلند شدی ... منم رفتم ناهار درست کردم !!! ... بعدش اومدم و خوابوندمت ... تا 5:30 ... بعدش سرحال بودی و من و بابا همچنان به هم گیر میدادیم ... اصلا امروز از اون روزایی بود که دلمون میخواد رو مخ هم راه بریم !!!!!! ... تا آخر شب همینجور بودیم ... ساعت 11:30 هم خوابیدی ...

* از خدا یه کم آرامـــــــــــــــــــــش میخوام ... آرامش درونی برای خودم و بابایی

428 . شنبه : بابا رفت اداره ... دیشب رو خوب خوابیدی ... فقط چند باری بیدار شدی و زود خوابیدی ... صبحانت رو نخوردی و من رو حرص دادی ... یه کم سوپ خوردی و نیم ساعت موقع شیر خوردن چرت زدی ... بیدار که شدی بازی کردی و غر زدی ... همش دنبال من راه میافتادی توی خونه و نق و نوق میکردی ... گاهی هم منو دعوا میکردی !!! ... وقتی هم مینشستم کنارت مدام از من آویزوون میشدی و میچسبیدی بهم !!!!! ... ساعت 4 تا 6 هم خواب بودیم ... بعدش بابا اومد ... یه کم دیرتر از همیشه و گفت بریم بیرون ... ولی من اصلا حوصله بیرون رفتن رو ندارم ... تو با بابا بازی میکردی و منم تو خودم بودم ... بعدش شام خوردیم و 11:30 خوابیدی ...

 * امشب موقع خندیدنت با بابایی متوجه شدم که لثت شکافته شده و دندونت داره نیش میزنه ... فکر کنم تا فردا دربیاد ... انشالله

٤٢٩ . یکشنبه : شروع پانزدهمین ماه زندگیت مبارک ... دیشب رو خوب خوابیدی ... ساعت 8 شیر خوردی و دوباره خوابیدی ... ساعت 10 هم بیدار شدی و رفتی پیش بابا ... منم دوباره خوابیدم ... 10:30 بیدار شدم و تا چشمام رو باز کردم دیدم بابا میگه : خاله 1 زنگ زده و با عمم و شوهرش دارن میان اینجا ... منم کلی غر زدم که چرا بیدارم نکردی و ازین حرفا ... وسایل پذیرایی رو آماده کردم و تا لباس مناسب بپوشم دیدم مهمونا رسیدن ... و اینجوری شد که ما امروز رو ناشتا مهمونداری کردیم ... تو گرسنت بود و هی ممه میگفتی !!! ... یه کم هندونه خوردی و آروم گرفتی ... خاله 1 و عمم ( که میشه مادرشوهر خاله) و شوهرش ( که میشه دایی بابایی ) یکساعت بودن و بعدش رفتن خونه مامان بزرگ برا ناهار ... مامان بزرگ برام زنگ زد و گفت ناهار بریم اونجا ... بعد از رفتن مهمونا صبحانه خوردیم که تو فقط نون خالی خوردی ... ساعت 12 بود که رفتیم مرکز بهداشت برای وزنت ... خلوت بود ... خداروشکر وزنت خوب بالا رفته بود ... 9900 شدی ... و من یه کم از نگرانیم کم شد ... بعدشم رفتیم فروشگاه و یه کم خرت و پرت خریدیم و اومدیم خونه ... مامان بزرگ چندباری زنگ زد و من گفتم دیگه دیر شده و نرفتیم اونوری ( البته بابا میگفت دیر شده !!!!!!!! نه من ) ... اومدیم خونه ... از گرما هلاک بودی و خسته ... یه کم شیر خوردی و خوابیدی ... هنوز خریدارو جابجا نکردم ... ناهار هم نداریم !! منتظرم بیدار بشی ...

* 14 ماهگیت رو هم تموم کردی ... به سلامتی عزیزم ...

** شبا وقتی از خواب بیدار میشی باید شیر بخوری تا بخوابی ... ینی بلد نیستی خودت رو بخوابونی ... چند شبه داریم تمرین میکنیم که شبا کمتر شیر بخوری ... چون هم برای دندونات ضرر داره و هم من خسته میشم !!

*** بابایی چند روز دیگه میخواد بره شمال ... تنها ... و من از همین الان غصه دارم ...

 دوستت دارم پسرک 14 ماهه ی مـــــــــــــــــــــــــــــــن

یکشنبه . امروز 429 روزته :: 14 ماه و 1 روزته :: 61 هفته و 2 روز

شب نوشت : 2 ساعتی خوابیدی و توی این دوساعت من و بابایی با صدای یواش ! با هم بحث میکردیم .. ههههههههه .... کلی حرفای اعصاب خورد کنی زدیم بهم و حسابی رو مخ هم رژه رفتیم .... بعدش که بیدار شدی من رفتم سراغ جمع و جور کردن خریدا ... لباسشویی روشن کردم و تو سرگرم اون شدی تا غذا حاضر بشه ... غذا خوردیم و تو یه کم بازی کردی و من موقع غذا دادنت دیدم که دندونت نیش زده و کلی ماچمالونت کردم  ... ساعت 6 رفتیم بیرون ... دوساعتی بیرون بودیم و شام رو هم پاتوق همیشگی کباب و ریحون خوردیم ... تا برسیم خونه ساعت 10 بود .. تو شامت رو خوردی و ساعت 11:30 هم خوابیدی

یادنوشت : هشتمین دندونت پیشین کناری پایین چپ ... در 429 روزگی دراومد ... مبارکت باشه ( یکشنبه >> 19 خرداد >> 429 روزگی >> 14 ماه و 1 روزگی >> 61 هفته و 2 روز )

 یه کم از کارات :

* علاقه ی شدیدی داری به مهر ... وقتایی که بابا نماز میخونه مهرش رو میگیری توی دستت و وقت سجده که ازت میگیردش غش غش میخندی ... هنوز یاد نگرفتی که باهاش میتونی فرار کنی ...

** یه فلش داری که آهنگای مورد علاقته ... کنترل تی وی رو میدی دستم تا برات آهنگ بذارم ... یه وقتایی هم وسط بازی کردنت میای و آهنگ میخوای !! فکر کنم ویتامینه آهنگت کم میاد !!!

 * عاشق چرخوندنی .... هر چیزی رو با دستات مچرخونی !!! بقوله خاله : یه روزی میشی گالیله !!!

* هر وقت نینی ببینی میگی ددددددد !! نمیدونم چرا !

* چشم دیدن لب تاب رو نداری اصلا ... وقتی بیداری که اصلا جرات ندارم روشنش کنم ... چون فوری میای سراغش و خاموشش میکنی !!!!!!!!!!!!!!!

* اسمارتیز خور شدی حساااااااااااااااااابی ... البته سعی میکنم زیاد بهت ندم ... ولی با دیدنشون چنان ذوق میکنی و تند تند با انگشتای نازت میخوریشون که من کیــــــــــــــــــــف میکنم و فردا هم بهت میدم !!

* علاقه شدیدی به جمع کردن اسباب بازیهات داری ... یکی یکی و با حوصله میریزیشون تو سبد جمعشون میکنی ... البته گاهی وقتا هم حرف زور میزنی و دلت میخواد مثلا توپ بزرگت رو توی جای جغجعه هات که نصف توپت هم نمیشه جا بدی !!!و من صدبار برات توضیح میدم که : مامانی این توپ بزرگه و توی این جعبه جا نمیشه !!!! ... ولی کیه که بیخیال بشه !!!

* وقتایی که دنبال توپات میدویی .. یا وقتایی که میخوای با عجله بیای پیشم ...ادای نفس نفس زدن رو در میاری !!!! نمیدونم این یکی رو از کجا آموزش دیدی !!!

* گــــــــــــــــــــــــــــــــاز ... این کاریه که چند روزیه انجام میدی ... میدونم بخاطر فشار دندونته ... هرجایی که اون لحظه دم دهنت باشه گاز میگیری ... دست من ... دوش بابا ... پای من ... شکمم ... انگشت بابا ... و ما چاره ای نداریم جز اخم کردن ... تو هم فوری خودت رو لوس میکنی و سرت رو میذاری زمین و یواشکی نگاهمون میکنی !!! ... کاش زودتر از سرت بیافته این کار...

* سرعتت توی چاردست و پا رفتن عالی شده ... دستت رو به وسایل میگیری و روی زانوهات بلند میشی ... چند باری هم روی یه پات بلند شدی و زود نشستی ... فکر کنم پیشرفتت عالی بود !!!!!

* تعداد دندونات هنوزم 7تاست !!!!!

* مامان ... ممه ... آقوم ... دد ... این کلمات رو خیلی واضح میگی ... البته همیشه در حال حرف زدن به زبون خودت و اشاره کردن هستی .. اسم خیلی از اسباب بازیهات رو هم میدونی و با انگشت نشونم میدی ...

* اینقدر توی عکس انداختن وول میزنی که تقریبا یه عکس درست و حسابی ازت ندارم !!!!!!!!! اما همونایی که توشون شبیه شبح هم هستی رو نگه میدارم !!!!!!!!!!!!!! ندید بدیدم مـــــــــــــــــــادر

 * از حلقه ی هوشت قبلا نوشتم ... الان دیگه کامل بلدیشون ... تا 4 تای اول رو درست میذاری ولی بعدیهاش رو خیلی بلد نیستی ... ولی اینقدر میذاری و برشون میداری تا درست بشن ... آخرش هم حتما حتما باید برای خودت دست بزنی ... آفرین پسر باهوشم ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ماني جون
20 خرداد 92 20:33
مباركش باشه الهي خوش بخت شن
درك ميكنم چي ميگي منم اينقد دوست دارم تو همچين جمعايي باشم اما امكانش نيست
زياد خودتو ناراحت نكن
بهداد جون اينقد مامانتو اذيت نكن
قربونش برم اينقده شيرين شده ببوسش


ممنونم عزیزم
خوب دل آدم میگیره دیگه ... توهیچ جمعی نباشه
لی لی
21 خرداد 92 14:50
مبارک باشه ایشالا که خوشبخت بشن تازه عروس و داماد
نانا جونم همون مسائل خانوادگی که من هیچ وقت نفهمیدم چیه باعث شده بود اینهمه دلگیرونی باشه این روزاتون؟؟؟
14ماهگی گل پسرمون مبااااارک


سلامت باشی عزیزم ...

نه اون مسائل ... کلا تو هر زندگی یه سری حرفایی هست که ممکنه هیچوقت گفته نشه یا اگرم گفته بشه حل نشه ... ما هم هروقت زیادی بیکار میشیم اون حرفا رو میکشیم وسط !!!!!!!!!!!!!!!!!

مرسی دوستم
لی لی
21 خرداد 92 16:10
به به چه نظم و انظباتی آقا !! خدا کنه بزرگترم که میشی جمع کنی وسایلتو

ای بدجنس نفس نفس میزنی مامانو گول بزنی ... واقعا از کجا یاد میگیرن کلک زدنو بچه ها ؟چن وقته دارم به این قضیه فکر میکنم

جونم به اون نگات انیشتین کوچولو




هههههههههههه ... اون موقع با کتــــــــــــــک باید جمعشون کنه

حتما یه جایی دیده ... چند باری که بازی پسرای همسایه رو نگاه میکرده حتما یاد گرفته ...


مامان گیسوجون
21 خرداد 92 23:27
سلام عزیزم خوبی ؟
ان شاا... خوشبخت بشن
عزیزم خدا کنه بهداد جونی وقتی بزرگ بشه قدر مامان مهربونش رو بدونه
برو خصوصی


سلام دوستم

ممنونم عزیزم .... عروس کنی دختر طلات رو

لطف داری گلم

بابت خصوصی خیلی خیلی ممنونم ... عالی بود راهنماییهات
مامی آوید
30 خرداد 92 13:02
مبارک باشه نارینه جون
امیدوارم که در کنار هم خوشبخت بشن عروس و داماد...

آخییییییی چقدر هم که همون روز اذیتت کرده بود بهدادی...البته اینطور مواقع خودشون بیشتر اذیت میشن...
میگم شاید جائیش درد میکنه که اینطور بیقرار میشه؟البته دندون درد رو توی این سن دارن این طفلکیا...

چقدر رژه رفتین دوتایی نارینه جون؟
بهداد توی عکسا خیلی آروم و مظلوم میفته...دلم کباب میشه واسش


ممنونم عزیزم .. ایشالله عروسش کنی اوید جونم رو
خودش بیشتر اذیت میشه .. فکر میکنم از توی بغل بودن کلافه میشه .. اونم تو این هوای گرم ... ولی تقصیر خودشه دیگه ... خدا کنه زودی این اخلاقش رو ترک کنه .. وگرنه کارم دراومدس !!!! البته بیشتر باباش

ههههههههههه
بچم کلا مظلومه .. گیره یه مامان کم حوصله افتاده طفلک !!