شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 228 مامانی برای بهداد

1392/3/25 17:58
نویسنده : نانا
209 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

430 . دوشنبه : امروز هم بابا خونست ... دیشب رو خوب خوابیدی ... از دست دندونت راحت شدی انگار ... صبح ساعت 10 بیدار شدی ... امروز یه کم کارام زیاده ولی کمردرد دارم یه کم ... ساعت 12 رفتم تو آشپزخونه تا ساعت 2 ... ناهار پختم و یه کم کارای دیگه انجام دادم ... بعدش ناهار تو رو دادم و خوابیدی ... دوساعتی لالا بودی و منم کنارت دراز کش بودم ... خوابم نمیبرد ... گفتم که غصه داره رفتن بابا هستم !!!!!! ... بیدار که شدی رفتم سراغ تمییزکاری اشپرخونه و یکساعتی سرگرم بودم ... بعدش ناهار خوردیم ... تو بازی میکردی ... من و بابایی همدیگه رو نگاه میکردیم و گاهی هم حرف میزدیم ... !!! ... ولی کلا هردومون بیحوصله بودیم ...تو هم حسابی آقا بودی و برا خودت بازی میکردی و دور خونه قدم میزدی ... شامت رو هم خوب خوردی ... بعدش بردمت حمام و11:30 خوابیدی ...

* امروز چند باری مبل رو گرفتی و روی پاهای کوچولوت وایسادی ... اونم به عشق موبایل بابایی که در انتهایی ترین قسمت مبل بود !!!! ... چند بار تلپی نشستی و دردت اومد ... ولی بعدش یاد گرفتی چجوری از حالت ایستاده بشینی تا دردت نگیره !!!!!!!!!!!

** عصری مامان بزرگ گفت : امیر رفته بوده دریا ... بعدش نشسته تو آفتاب و تنش تاول زده و حالا که تاولها سر باز کردن و باید حمام کنه کلی اذیت میشه بچم ... وقتی رفته بود دیدنش کلی تو بغل مامان بزرگ گریه کرده ... دلم آتیش گرفت براش ... کلی گریه کردم ... انشالله هیچ بچه ای بی مادر نشه ... هیچکس مثل مادر مراقب بچه نیست ... هیچکس وقت ناراحتی و درد نمیتونه جای مادر رو پر کنه ... هیچکس نمیتونه بهتر از مادر مرهم درد باشه ... خدایا بازم شکرت ... آرامش بده به دله امیر و صبورا ...

*** دلیل اعصاب داغونم و دله بیحوصلم مرور این ایام توی سالهای گذشتست ... داغ دلم تازه میشه به یادش ...

431 . سه شنبه : دیشب خیلی دیر خوابیدم ... ولی تو راحت خوابیدی تا خود صبح ... ساعت 8:30 بابا بیدار شد و آماده شد و رفت سمت شمال ... تا 10:30 خوابیدیم ... صبحانه خوردیم و بازی کردیم ... بابا 11 زنگ زد و گفت سوار اتوبوس شده ... دوستداشتم ببرمت بیرون ولی خودم بیحوصله بودم ... ظهری عمه 2 زنگ زد برامون ... بعدش بابا زنگ زد و من تا صداش رو شنیدم اشکم در اومد ... مثه بچه ننه ها !!! ... نمیدونم چرا طاقت دوریش رو ندارم ...!!! ... ناهارت رو دادم و باهم بازی کردیم و من یه کم وسایل اتاق کوچیکه رو مرتب کردم و تو هم لای دست و بالم بودی ... ساعت 6 هم گرفتی خوابیدی ... بابا اس داد که رسیده ... منم خودم رو سرگم لب تاب کردم و یه کم عکسات رو نگاه کردم ... ساعت 7 بیدار شدی .... با غرغر ... کم خوابیدی و حالا خوابالویی ولی نمیخوابی !!! ... برات آهنگایی که دوست داری رو گذاشتم تا سرحال شدی ... غذات رو گرم کردم و خوردی ... بعدشم با هم بازی کردیم ... توپ بازی ... کتاب ورق زنی ! ... چند باری هم سبد اسباب بازیهات رو خالی کردیم و جمعشون کردیم ... یه کم هم کلاغ پر بازی کردیم و شعر خوندیم ... بعدشم سیب زمینی سرخ کرده خوردیم ... بازم بازی کردیم ... تا ساعت 11:30 که خوابیدی ...

* فکر میکنم هنوز معنی نبودن بابا رو نمیدونی ... من که دلم براش خیلی تنگ شده ... چند باری تا آخر شب زنگ زد بهمون و من هربار اشکم دراومد ... تو صداش رو نشنیدی وگرنه حتما بهونش رو میگرفتی ... مثل من ...

** امروز حسابی توی ایستادن ماهر شدی و تقریبا هر موقع که من مینشستم از من آویزوون میشدی و وایمیستادی ....

432 . چهارشنبه : خداروشکر دیشب راحت خوابیدی ... منم تا 3 بیدار بودم و تو نت میچرخیدم !!! .. ساعت 10 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... تو هم چون شب برای شیر بیدار نشده بودی حسابی صبحانه خوردی ... بابایی مسافرا رو راهی کرده و اومده سمت تهران ... ساعت 12 بود که باهم حرف زدیم... بعدش من رفتم سراغ ناهار و تو هم بازی میکردی که یهو دیدم داری از پله ی آشپزخونه میای بالا !!!!!!!!!!!!! نمیدونستم باید ذوق کنم یا ناراحت بشم ... اومدم و بهت یاد دادم که چطور بیای بالا ... خودت هم خیلی ذوق کردی ... بعدش هم که رفتی سراغ کابینتها و همه ی قابلمه های مامان رو پخش و پلا کردی ... منم ناهار درست کردم و با هم خوردیم ... ساعت 3 بود که دختر خاله اس داد تا با هم بریم بازار ... گفتم بهداد داره میخوابه .. بیدار شه بریم ... اما تو تا ساعت 4 نخوابیدی و همینجور شیطونی کردی ... ساعت 4 خوابت برد ... حالا من آماده نشستم تا تو بیدار بشی و بریم بازار ... تو هم خوابیدن زیر کولر بهت حسابی مزه داده و تا ساعت 6 خواب بودی ... بیدار که شدی تا دختر خاله ها برسن یه کم میوه خوردی و رفتیم بازار ... تو توی بغل من و ما هم پای پیاده کل بازار رو گشتیم !!!!! ... خیلی وقت بود که اینجور دختروونه بیرون نرفته بودم !!!!!!!!!!!!!! خیلی مزه داد !!!!!!!!!!!!!!!!! بابایی حدود 7:30 میرسید خونه .... هرچی سعی کردم تا زودتر ازش برسم خونه نشد !!!! ساعت 8:15 اومدیم خونه ..تو توی ماشین خوابیده بودی ورسیدیم خونه بیدار شدی ... با دیدن بابایی یه کم خودت رو لوس کردی براش و بعدش رفتی سراغ بازیت ... منم رفتم سراغ شام و همونجور هم با بابایی حرف میزدیم ... البته اولش یه کم جنگیدیم و بعدش حرف زدیم !!! یه کم از دست بابابزرگت حرص خوردم ... بعدش شام خوردیم و تو هم شامت رو خوب خوردی ... وقتی به بابایی گفتم که خودت رفتی تو آشپزخونه خیلی تعجب کرد و باورش نمیشد ... تا اینکه موقع شستن ظرفا تا دیدی من تو آشپزخونم بدو بدو خودت رو رسوندی و اومدی پیشم و از پام بلند شدی وایسادی !!!!!!!!!!! ... بالا اومدن از پله برات راحته ولی پایین رفتنش رو بلد نیستی ... برا همین هم مجبور شدیم زیر پله رو بالش بذاریم تا کوتاهتر بشه و تو بتونی بیای پایین !!!!!!!!!!!! ... بعدشم که بازی کردی و من و بابایی هم هی حرف زدیم و هی بحث کردیم و هی خندیدیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... ساعت 11 هم خوابیدی و بابایی هم ...

* نمیدونم چه اخلاقیه من دارم .. نه دله دوری از بابات رو دارم نه چشم دیدنش رو !!!!!!!!!!!!!! نیشخند

** عمه جونت به همراه خانواده امروز رفتن سفر حج ... انشالله قسمت اونایی که دوست دارن بشه .... هفته بعد برمیگردن و ما یه سفر شمال بایـــــــــــــــــــــــــــدی داریم ... البته نیاز به سفر دارم ... هرچند شمال بابایی اینا برا من مسافرتی نیست که خوش بگذره ... چون فقط جسمم آرامش داره و فکرم نه ...

433 . پنجشنبه : دیشب راحت خوابیدی ... اما من نه ... تا ساعت4 بیدار بودم و مرور خاطره میکردم و اشک میریختم ... دلداریهای بابا هم آرومم نمیکرد ... صبح ساعت 9 بیدار شدم ... امروز دومین سالگرد خاله معصوم برگزار میشه ... دایی اومد دنبالم و من رفتم و تو خواب بودی و بابا پیشت مونده بود ... وقتی رسیدیم مراسم شروع شده بود و داشتن زیارت عاشورا میخوندن ... دوساعتی سرخاک بودیم و دلی سبک کردیم ... جای خالیش خیلی بیشتر از قبل حس میشه .... یه وقتایی با تمام وجود دلم هواشو میکنه ... اما ... کاری نمیشه کرد ... با دیدن امیر و صبورا دلم آتیش میگیره ... کاش یه کم بیشتر میتونستن مهر مادری رو حس کنن ... روحش شاد ... تا مراسم تموم بشه ساعت 11 شد و من 12 خونه بودم ... بیدار شده بودی و داشتی بازی میکردی .. تا من رسیدم بابایی رفت بیرون .... من و تو صبحانه خوردیم ... بابا با یه کم خرید برگشت ... و دوباره رفت بیرون ... نگران بودم چون میدونستم داره یه کارایی میکنه ... بهش چند تا اس دادم و مطمئن شدم که حدسم درست بوده ... بابا اولین قدم رو برای حل مسائل سیاسی خانوادگی با آقای ک برداشته .... اونم بدون مشورت با من ... هرچند من از حل شدنشون خیییییییییییییلی خوشحال میشم اما نگران بودم ...همه خونه مامان بزرگ بودن برای ناهار ... به بابا گفتم و تو رو برداشتم و رفتیم خونه مامانم ... تو هم تا دیدی همه سرشون جمع شده نق و نوقت راه افتاد و همینجور چسبیدی ی به من !!!!!!!!! ... منم عصبی شدم حسابی ... یه کم غذا دادم بهت ... بعدشم همینجور تو بغلم بودی و بقیه از دور تماشات میکردن !!!!!!!!!!! .... اونقدر از دستت عصبی بودم که نگو ... همینجور تو بغلم داشتی چرت میزدی ... گذاشتمت رو پام و خوابیدی ... آقای ک اومد خونه مامان بزرگ ... از چهرش فهمیدم که اوضاع خوبه و یه کم خیالم راحت شد ... نیم ساعتی خوابیدی ... با اینکه کلی کار برای انجام دادن توی خونه مامانم بود ولی من با وجود تو کارکن نبودم و ترجیح دادم بیام خونه ... با دایی 2 اومدم ... بابا خونه بود و چهرش نشون میداد که همه چیز خوبه ... ولی من هیچی ازش نپرسیدم و تو که هنوز خوابالو بودی رو خوابوندم و خودم هم خوابیدم ... ساعت 7 بیدار شدم تا اماده بشیم و بریم خونه مامانم شام ... دعوت بودیم !! ... اما  مگه تو بیدار میشدی !!! ... تا ساعت 8 خواب بودی !!!! ... وقتی هم بیدار شدی یه کم میوه خوردی و تا بریم ساعت 9 بود ... همه ی کارا انجام شده بود ... تو هم اخلاقت بهتر بود ... با توپات سرگرم بودی و بازی بقیه ی بچه ها رو نگاه میکردی ... منم با بابات همچنان سرسنگین بودم ... شامت رو بابا داد بهت و من تونستم توی جمع کردن و شستن و جمع و جور بعد از شام به خاله ها کمک کنم ... تا ساعت 11:30 اونجا بودیم ... اومدیم خونه و تو 1:30 خوابیدی ... بابا بیدار بود و منتظر بود تا من ازش سوال کنم ... ولی من خوابم میومد و خوابیدم ...

* ساعت 3 بیدار شدم دیدم بابایی هم بیدار شد و گفت بیا باهات حرف دارم ...رفتیم تو اتاق کوچیکه و کلی حرف زدیم و بابا اتفاقات امروز رو برام گفت ... تا ساعت 6 بیدار بودیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... خوشحالم که مسئه ی ما و آقای ک بعد از دوسال کشمکش حل شده ... من خوابیدم و بابایی 7 رفت اداره !!!!

** خداوند همه ی رفتگان رو مورد رحمت قرار بده انشالله ...

434 0 جمعه : ساعت 10:30 بیدار شدم ... حسابی کمخوابی دارم و خوابم میاد !! ... صبحانت رو خوب خوردی ... یه کم بازی کردی و بعدش با هم رفتیم خونه مامانم ... خاله 1 و دختراش هم اونجان ... اولش یه کم لوس کردی خودت و چسبیدی به من .. اما کم کم بهتر شدی ... موقع ناهار هم کلی برای همه دس دسی کردی و خندیدی ... تا ساعت 5 اونجابودیم ... بعدش بابا اومد دنبالمون  و رفتیم خونه ... از دیشب قرار بود که امشب بریم خونه خاله2 ... ساعت 7 از اینجا راه افتادیم ... ساعت 8 رسیدیم و تو به قدری بداخلاق بودی که من دلم میخواست برگردیم خونه !!! ... خداروشکر انگار همه چیز حل شده و من خیلی خوشحالم ... تا یخت باز بشه و راضی بشی از بغل بابا بیای پایین خیلی طول کشید ... پسرای خاله هم برای اولین باره تو رو توی خونشون میدین همش دلشون میخواست باهات بازی کنن ... ولی اینقدر بهشون اخم میکردی که رفتن سراغ بازی خودشون ... شام رو که خوردیم تو حالت بهتر شد ... و با اسباب بازیها سرگرم شدی و پسرخاله ها کنارت نشسته بودن و نگات میکردن !!!! ... ساعت 11 بود و باید میومدیم خونه ... اما تو حسابی گرم بازی بودی ... بابا و آقای ک هم حسابی سرگرم خوش و بش بودن !!!!! ... ساعت 12 از اونجا اومدیم و 1 رسیدم خونه ... تو راه یه چرت خوابیدی .. خونه هم لباسات رو عوض کردم و خوابیدی ... منم که بیهوووووووووووش !!

* بچه ها رو دوست داری ... اما نه بچه هایی که زیاد حرف بزنن یا بهت ور برن !!!!!!!!

435 . شنبه : بابا خونست ... ساعت 11 بیدار شدیم من و تو ... بابا از 9 بیدار بود !! ... از وقتی صبحانه خوردیم تا همین الان که من دارم مینویسم داشتیم با بابا حرف میزدیم ... البته بیشتر بابا میگفت و من گوش میکردم !!!!!!!!!!!! ... تو هم خوب بودی ... بازی میکردی ... ناهارت رو هم خوردی و ساعت 4 خوابیدی ... منتظرم بیدارشی تا ما هم غذا بخوریم ...

* قدرت خدا !!!!!!!!!! ... همین الان بیدار شدی ... ساعت 6 !!!!!!!!!!!

** اینقدر تمرین کردی که الان خیلی راحت مبلا رو میگیری و بلند میشی ... البته بیشتر ترجیح میدی که من بشینم رو زمین و تو با گرفتن شونه های من بلند بشی !!!! ... حس خوبی دارم با این کارت ...البته اگه حوصلم سرجا باشه !!!!!!!!!!!!!!!!

همچنان عاشقتم بهـــــــــــــــــــــــــــدادم

شنبه . امروز 435 روزته :: ١٤ ماه و 7 روز :: 62 هفته و 1 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ماني جون
26 خرداد 92 11:33
اي جونم ايستادنت
اي بابا تو ديگه خيلي لوسي بذار بره تو هم نفس بكشي
چشم ديدنو خوب اومدي
بميرم واسشون دركشون ميكنم
ميگم اين بار انگار از شمال سوغاتي واست نيومده ها آخه حرفي نزدي
الهي روح درگذشتگان شاد باشه
پس بلاخره مشكل باجناقا حل شد
خيلي مواظب باش از پله بالا پايين ميكنه سرش نخوره لبهء‌سراميك
ببوسش


من بی نفسم نمیتونم نفس بکشم !!! (عووووووووووووق )

ههههههههه آره دیگه سفر یه روزه سوغات نداشت ... بالای چند روز بمونیم سوغات میدن ... ههههههههه

باجناقن دیگه ... به خط ابروی همدیگه هم گیر میدن ...

براش بالش گذاشتم زیر پله ... اونم با احتیاط رد میشه فعلا !!
لی لی
28 خرداد 92 13:25
یه پست با خبرای خوووووووب
خوشحالم برات زندگیتون پر از آرامش


قربونت عزیزم ... دلت شاد و لبت خندون همیشه
مامی آوید
30 خرداد 92 13:16
خدا روح خواهرت رو شاد کنه و به بچه هاش و بازمونده ها صبوری بیشتری بده...

خداروشکر که کدورت قدیمی هم حل شده . امیدوارم همیشه بساط اشتی کنون داشته باشین...

آخه چیکارت کنیم نانا جون؟ وقتی همسری هستش گیری بهش...وقتی نیستش اشک میریزی واسش...تکلیف مارو این وسط روشن کن!!!!


سلامت باشی عزیزم .. ایشالله همیشه سایت بالا سره آوید جونم باشه ...
واقعا خداروشکر ... انشالله لدت شاد باشه عزیزم
ههههههههههه ما اینجوری هستیم دیگه ... تکلیفموون با خودمون هم روشن نیست ... شما خودشو ناراحت نکن
مامان ماني جون
5 تیر 92 21:14
واييييييييييييي
پاهام شل شد خوندم(اين ضعف منه)
اي بابا اين موضوع كه حل شده بود؟؟!!!!
دلم خواااااااااااااااااااست(فست فوووووووود)
الهي خوش بگذره ميدونم كه نميگذره
ما هم يه سفر ....... داشتيم


پس تو از من بیشتر هول میکنی !!! اینجوری که از بین میری !!
حل شده ولی هنوز هضم نشده ... هههههههههه
جات خالی ... بود ...
هههههههه خوشم میاد تجربه هامون شبیه همه ... خیلی هم بد نبود !!
مامان محمدرضا
15 تیر 92 17:05
سلام دوست عزیز محمدرضا تو 2تا مسابقه شرکت کرده اگه دوس داشتین به وبش بیایین وبهش رای بدین مرسیییییییی