شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 229 مامانی برای بهداد

1392/3/30 23:59
نویسنده : نانا
199 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

436 . یکشنبه :چیز زیادی یادم نمیاد !!!!!!!!!!!!!!!!!! فکر کنم مثل همیشه بودیم !!!!!!!!! البته آخر شب من و تو رفتیم حمام !!!! و تو اینقدر تو حموم آروم بودی که من تونستم یه کم موهات رو مرتب کنم ...

437 . دوشنبه : خوب خوابیدی ... صبح هم مثل همیشه بودیم ... امروز بابا خونست و از وقتی بیدار شدیم داریم یه کله حرف میزنیم ... البته من شنونده هستم بیشتر !! ... تو هم که از سر و کول من بالا میری و کیف میکنی ... بعد از ناهار نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم و تو هم اسباب بازیهات رو مینداختی بالای مبل و بعد بلند میشدی و میگرفتیشون ... یهو ... دستت سر خورد و فکت خورد به مبل ... و تو یه چشم به هم زدن همه ی دهنت پر از خون شد ... تو هم که جیغ میکشیدی فقط ... سر و صورتت رو شستیم ... خیلی طول کشید تا آروم بشی ... نمیدونم درد داشتی یا ترسیده بودی ... سرت رو با اسباب بازیهات گرم کردم تا بتونم ببینم چی شده ... لب پایینت رو از داخل گاز گرفتی ... دندونای بالاییت فرورفتن تو لبت و قلوه کنش کردن ... دلم ریش شد از دیدنش ... گوشتت آویزون بود تو دهنت ... ولی احتیاجی به بخیه نداشت ... تو هم مدام اون تیکه گوشت رو مک میزدی و گریه میکردی ... وقت خوابت بود ولی نتونستی بیشتر از نیم ساعت بخوابی ... یه کم غذا بهت دادم و غروب رفتیم بیرون ... تو هم چون خسته بودی وسط راه خوابت برد ... دوساعتی بیرون بودیم و تو همچنان لالا بودی ... خونه هم که رسیدیم یکساعتی خوابیدی و حسابی خستگیت بدر شد ... ساعت 10 بیدار شدی و شام خوردی و تا دوباره بخوابی 1 بود ...

* این اولین باری بود که به شکل جدی آسیب میدیدی ... بازم به خیر گذشت .. انشالله دیگه پیش نیاد

** اینقدر توی این چند روز درباره مسئله آقای ک و بابات حرف زدیم که حالم داره بهم میخوره ... نمیتونم هم به بابا بگم که دربارش حرف نزن !!!! چون ناراحت میشه ... مجبورم تحمل کنم و این باعث عصبی شدنم شده ... گاهی هم با بابایی الکی بحث میکنم ... خدا به خیر بگذرونه !!

*** پسر همسایمون که جوون مجردی بوده فوت شده ... و از دیشب تا حالا صدای شیون از خونشون میاد و البته صدای قرآن ... دلم آشوب شده ... مدام پشت پنجره هستم و رفت و آمدها رو نگاه میکنم ... انگار که همین دیروز بود ... خدا رحمت کنه همه ی رفتگان رو

438 . سه شنبه : بابا رفت اداره ... ساعت 10 بود که با صدای تشییع کننده ها بیدار شدم و دوویدم پشت پنجره ... تو خواب بودی و من با دیدن این صحنه ها اشک میریختم ... خدا برای هیچکس نخواد ... مرگ جوون خیلی سخته ... تا مراسم تشییع تموم بشه منم یه دل سیر گریه کردم ... دوباره میخواستم بخوابم که بیدار شدی ... صبحانمون رو خوردیم ... بعدشم میوت رو خوردی و مشغول بازی شدی ... منم امروز با اینکه کلی کار دارم ولی حسو حال ندارم و همینجور ولو روی مبل نشستم ... ناهارت رو دادم و ساعت 3 خوابیدی ... منم الکی برا خودم دوردور کردم ... کلی کار دارم ولی نمیدونم چرا دست و دلم بهشون نمیره ... یکساعتی لالا بودی و بیدار شدی ... بابایی که اومد من خیلی بیحوصله بودم ... تا آخر شب هم حالم بهتر نشد و همینجور دمغ بودم و بابایی من و بداخلاقیهام رو تحمل میکرد ...

* لبت از داخل ورم کرده و چرک جمع شده توش .... نمیتونی غذا بخوری و اذیت میشی ... مدام هم لبت رو فشار میدی با دستت ... من قربونت برم که کاری از دستم برنمیاد

439 . چهارشنبه : بابا خونست ... دیشب راحت خوابیدی ... ساعت 10 بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... بعدشم بازی کردی و من و بابا حرف زدیم ... خداروشکر حالم بهتره !!! اما حس و حال کار کردن ندارم ... دم غروب یه سر رفتیم خونه مامان بزرگ ... یکساعتی بودیم و تو با اسباب بازیهای بچه ها بازی میکردی و با مامان بزرگ هم کلی مهربون بودی ... ساعت 10 اومدیم خونه ... تو راه هم رفتیم فست فود خوردیم !!!!!!!!!!!!! اینقدر بابا رو اذیت کردی که نگو ... مدام نق زدی ... یه سری هم لیوان آب رو چپه کردی رو میز و من کلی خجالت کشیدم ... حتی سیب زمینی سرخ شده هم آرومت نکرد .. نمیدونم چت بود !!!!!!!!!!!! به هر حال اصلا نذاشتی خوش بگذره به ما !!! ... ساعت 11:30 هم خوابیدی ...

* لبت بهتر شده ولی هنوز هم چرک داره ... منم با دیدنش دلم ریش میشه ... کاش زودتر خوب بشه ...

440 . پنجشنبه : بابا رفت اداره ... ساعت 10 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... من  خوردم و تو نگاه کردی ... چون کار داشتم نمیتونستم معطل صبحانت بشم ... من رفتم سراغ جارو کشیدن خونه و تو هم مثل جوجه دنبال من میومدی ... تمام مدت که من مشغول جارو کشی بودم تو دنبالم بودی !!!!!!!!!!! 45 دقیقه !!!!!! ... بعدشم طی کشیدم و گردگیری کردم ... دیگه گرسنت شده بود و نق نق میکردی ... بهت صبحانه و میوت رو دادم ... بعدش رفتیم سراغ بستن چمدان ... مگه میذاشتی ... تا در کمد رو باز میکردم تو میبستی !!!!!!!! منم بیخیال شدم ... برای ناهار نون و هندونه خوردیم !!!!!!!!!!!!! تو هم که عاشق هندونه هستی ... بعدش داشتم میخوابوندمت که بابا اومد ... تو و بابا خوابیدین و من یه کم به سر و صورت خودم رسیدم و یه کم هم وسیله جمع کردم ... بیدار که شدی با بابا رفتید بیرون و یه دور کوچولو زدید ... منم شام درست کردم ... بعدش قدم زنان رفتیم خونه مامان بزرگ ... ولی کسی نبود و برگشتیم خونه ... تا رسیدیم بردمت حمام ... همینکه از حمام اومدیم و لباسات رو تنت کردم دیدم دایی1 و خانواده و مامان بزرگ اومدن خونمون ... بساط پذیرایی رو آماده کردم و سرمون گرم بود به تو و شیرین کاریهات ... حسابی مهربون بودی و با دختر داییها توپ بازی میکردی ... تا ساعت 10:30 که مهمونا رفتن ... تند تند بهت شام دادم و بابا هم سرپایی شام خورد و منم داشتم به بقیه کارام میرسیدم ... وای که  چقدر کار هست موقع مسافرت رفتن ... ساعت 11:30 خوابیدی و من دارم بی سر و صدا بقیه کارام رو میکنم ... الانم اومدم برات بنویسم و برم به ادامه کار  برسم ...

* اصلا مسافرت این مدلی رو دوست ندارم ... سخته .. خیییییییییییییلی ...

** احتمالا تا آخر هفته شمال میمونیم ... امیدوارم بهمون سخت نگذره و تو از هوای اونجا اذیت نشی ...

*** نمیدونم کی چرک لبت سر باز کرده و تو هم خوردیش !!!!!!!!!! ولی خوشحالم ... چون راحت تر میتونی غذا بخوری

**** اینم از آخرین پست فصل بهــــــــــــــــــــــــــــار ...

خیلی دوستت دارم عزیزم

پنجشنبه . امروز  440 روزته :: 14 ماه و 12 روز :: 62 هفته و 6 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سمانه مامان پارسا جون
1 تیر 92 1:01
سلام نازینه جون خوبی؟
بهدا گلم خوبه؟
دلم واستون تنگ شده بود
دوستتون دارم زیاد


سلام عزیزم

شکر خدا خوبیم

ما هم دلمون تنگ میشه براتون

ببوس پارسا جونم رو
مامان ماني جون
5 تیر 92 12:53
سر فرصت ميام ميخونم ماني نميذاره


بــــــــــــــــــاشــــــــــــــه
آسیه
5 تیر 92 17:24
سلام نارینه جونمممممممم
بعد از مدتها حوصله ام شد و برات پیغام گذاشتم
همچین آدم تنبلی هستم منا
شیرازی شیرازی

خوبی؟
خوشی؟
بهداد جونم خوبه؟
ماشاالله چقد بزرگ شده
و مثل همیشه عالی مینویسی


سلاملکم ... واقعا مزین نمودین وبلاگمون رو با این پیغامتون !!!!!!!!!!!!

شکر خدا خوبیم ...
بازم لطف کردی که دو خط برام نوشتی ... واقعا شیـــــــرازی هستی !!!!!!!
لی لی
6 تیر 92 11:26
سلاااااااام نانا جونم
خدا رو شکر که بخیر گذشت و نینی گولو مون زود خوب شد


ممنونم عزیزم ... واقعا خداروشکر
مامان کوثری
15 تیر 92 5:49
با سلام تم پارتی با خدمات زیر درخدمت شماست: حتما سر بزنید و نمونه کارهامون رو ببینید شاید خوشتون اومد http://temparti.blogfa.com/ انواع تم تولد (هم طراحی و هم چاپ) هر طور شما بخواین تم جشن دندونی ، جشن سیسمونی ، جشن قدم ، جشن الفبا و... انواع تقویم(حتی متناسب با تم مورد نظرتون) انواع قاب و فریم عکس ساخت کلیپ جشن تولد و جشن های دیگه ساخت کلیپ از عکسهای کوچولوتون ثبت و یادآوری خاطراتی که هیچ وقت تکرار نمی شن همه جوره در خدمت شما هستیم طراحی و آماده سازی گیفت های مخصوص جشن منتظرتون هستیم حتما به ما سر بزنید