شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 230 مامانی برای بهداد

1392/4/7 23:59
نویسنده : نانا
218 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنجم ***

441 . جمعه : دیشب بدخوابی داشتی و تا ساعت 3:30 هر نیم ساعت بیدار میشدی . اما بعدش راحتتر خوابیدی . ساعت 8 بیدار شدم و دیدم سرت رو گذاشتی رو کمر من و همونجور خوابت برده ... نشستنکی !!!!! ... جابجات کردم و دوباره خوابیدیم تا 10:30 ... بیدار شدیم صبحانه خوردیم و چمدانها رو بستیم و را افتادیم ... ساعت 1 بود که سوار ماشین شدیم  و رفتیم شمال ... همش توی دلم دعادعا میکردم که مثل دفعه قبل گریه نکنی ... بعد از یک ربع خوابیدی ... تقریبا بیشتر راه رو خوابیدی ... هوا خنک بود و گرما اذیتت نمیکرد که بیدار بشی ... گدوک هم که فوق العاده سرد بود و مه جلو دید رو گرفته بود ... کلی کیف کردیم ... ساعت حدود 6 بود که رسیدیم  ... سفره ی عصروونه پهن بود ... دست و رومون رو شستیم و لباس عوض کردیم و عصرونه خوردیم ... تو هم به بابا چسبیده بودی !!!! ... بابابزرگ که رفت بیرون همراه دختر عموت برگشت ... آخه اونا هم شمالن ... اولش زیاد باها جور نبودی چون هی باهات ور میرفت و تو خوشت نمیومد ... اما بعدش بهتر شدی ولی هنوز هم از بابا جدا نمیشدی !!! ... خیلی خسته ام .... شام خوردیم و ساعت 11 بود که رفتیم و خوابیدیم ... اما 12 بیدار شدی و مشغول ازی شدی !!!!! من و بایا هم چرت زنان کنارت نشسته بودیم .. تا ساعت 2 که خودت رفتی سرت رو گذاشتی روی بالش بابا و خوابیدی !!!!!!!!!!!!

442 . شنبه : تا ساعت 11 خواب بودی ... داشتیم صبحانه میخوردیم که دختر عموت اومد و تو دیگه صبحانه نخوردی ... همش به بابا وصلی و از سروکولش بالا میری و مامان بزرگت هم هی حرف بار من میکنه !!!!!!!! ... ناهارت رو خوردی و بازی کردی با خودت و بابا !! ... ساعت 4 تا 6 هم خوابیدی ... منم خوابیدم ... خاله 1 صبح زنگ زده بود و برای شام دعوتمون کرده بود ( خونه ی دامادش ) ... ولی بابا قبول نمیکنه که بریم و من کلی از دست بابا عصبانی هستم ... و همین باعث شد تا آخر شب باهاش حرف نزنم ... دم غربو عمه 3 اومد ... بابا رفته بود بیرون و تو همش تو بغل من بودی و یواشکی عمه دکترت رو نگاه میکردی ... بعدش که عمه رفت با بابابزرگ توپ بازی کردی ... بعدش میرفتی تو آشپزخونه و توپات رو پرت میکردی و فرار میکردی ... وقت شام هم غذات رو نخوردی ... ساعت 12 هم رفتیم خوابیدیم ...

443 . یکشنبه : دیشب خیلی راحت خوابیدی و تا صبح حتی برای شیر هم بیدار نشدی ... ساعت 11 صبحانه خوردی ... امروز همه کار دارن و از صبح رفتن خوه ی عمه 2 که یه کم خونش رو تمییزکاری کنن و وسایل رو آماده کنن ... ما هم بعد از صبحانه رفتیم اونجا ... بابایی کلی کار داشت و تو با من تو اتاق بودی و از من جدا نمیشدی ... ناهار  آبگوشت داشتیم و تو هم با لذت خوردی ... تا ساعت 5 بودیم و چون تو خوابت میومد و تو شلوغی نمیشد بخوابی اومدیم خونه بابابزرگ ... ساعت 5 تا 6:30 خوابیدی و سرحال شدی ... امشب شب تولد امام زمان (عج) است ... برای همین هم توی کوچه بابابزرگ اینا جشنه ... بابا تو کوچه بود ... من و تو هم از پشت پنجره تماشا میکردیم ... یه کم سیب زمینی خوردی و بعدش رفتیم خونه خاله1 ... یکساعتی بودیم پیش خاله و دختراش و بعد برگشتیم خونه بابابزرگ ... مامان بزرگ و عمه 1 خونه عمه 2 هستن و شب رو هم میمونن ... من برای خودم و خودت و بابات شام درست کردم و موقع پهن کردن سفره بود که بابابزرگ رسید بهمراه دوستش !! .. منم که کدبانو ... چهارتا نیمرو درست کردم و گذاشتم کنار غذامون !!! ... چقدر هم همه تشکر کردن ازم !!!!!!!!!!!! بعدش هم ظرفا رو شستم و تا بخوابیم 12 بود ...

* امروز حسابی دلم گرفته بود .... نمیدونم چرا ....

444 . دوشنبه : میلاد امام عصر بر شما مبارک باد ... دیشب هم بسیار راحت خوابید ... تقریبا تا خود خود صبح !!!! ... اما من و بابا تا ساعت 4 بیدار بودیم و داشتیم حرف میزدیم !! ... ساعت 11 هم بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم خونه عمه 2 تا بریم فرودگاه برای استقبالشون ... تو هم که همش بغل بابا بودی و این باعث شد مامانی کلی حرف بشنوه از بقیه ... به هر حال ناهار خوردیم و با اینکه قرار بود من و تو فرودگاه نریم ولی بابا گفت که بریم ... رفتیم فرودگاه ... تمام راه خواب بودی ... اونجا هم خیلی معطل نشدیم عمه جونت رو دیدیم و دیده بوسی و زیارت قبول باد گفتیم و اومدیم سمت خونه .... اسپند و گوسفند و سلام و صلوات ... و کلی جمعیت که باعث شده بود توی بغلم میخکوب بشی !!!! ... یه که شیرینی و شربت تو بغلم خوردی .... وقت خوابت هم بود ولی بابا کلی کار داشت ... پذیرایی از مهمونا ... یه کم که خلوت شد بابا من و تو رو رسوند خونه و خودش برگشت خونه عمه 2 ... تو خوابیدی و من فکر م مشغول بود ... حالم بهم میخورد از نگاههایی که تو رو مثل یه موجود عجیب و غریب نگاه میکردن ... ٢ ساعتی خوابیدی ...بعدش یه کم سیب زمینی سرخ کرده خوردی ... بابا اومد خونه تا برای شب دوش بگیره و آماده بشه ... ساعت 9 هم حاضر شدیم و رفتیم تکیه برای شام ... بابا که کار داشت و رفت ... من و تو هم با هم بودیم ... نیم ساعت اول خوب بود .... اما با زیاد شدن جمعیت نق و نوقت شروع شد .. چون بیشتر فامیلای پردت تو رو ندیده بودن و هر کدوم که از در وارد میشدن یه ماچ از هم از تو میگرفتن و تورو عصبی میکردن و گریه میکردی و تا آروم میشدی یکی دیگه میومد ... مجبور شدم بیام تو حیاط و محوطه باز !!!!!!!!!!!!!! گرسنه بودی ولی هنوز وقت شام نبود ... تو حیاط راه میرفتیم و برات شعر میخوندم تا آروم بگیری .... تازه داشتن شام میچپیدن که من دیگه صبرم تموم شد و به بابا زنگ زدم تا من و تو رو برسونه خونه ... اومدیم خونه بابا هم برامون شاممون رو اورد .. و من و تو توی آرامش و با خیال راحت شام خوردیم و خوابیدیم ... بابا هم دیروقت اومد و از خستگی کار بیهوش شد ...

* دیشب مامان بزرگ و عمه1 کلی اصرار کردن که ما هم شب بریم و خونه عمه 2 بخوابیم ولی نه من نه بابایی هیچکدوم اونجا راحت نبودیم برا همین هم اومدیم خونه بابابزرگ خوابیدیم ... امروز همینکه وارد خونه عمه 2 شدیم متوجه نگاههای سرد عمه 1 و بقیه شدم ... نمیدونم بخاطر شب نموندمون بود یا چی ؟ ... یه حرفایی هم زده شد که دلم شکست ... همون موقع هم به بابا گفتم و بابا هم کلی ناراحت شد .... ولی شرایطی نبود که بشه گله کرد ...

445 . سه شنبه : ساعت 8 بیدار شدم .. گرسنم بود !!!!!!!! تو هم راحت لالا بودی .. بابا هم بیدار بود ... صبحانه خوردیم و حرف میزدیم ... تا ساعت 11 که تو بیدار شدی و اومدی پشت در اتاق و داشتی از لای در مارو نگاه میکردی !!!!!!!!! دلم میخواست بچلونمت !!!!!!!!! بی صدا بیدار شده بودی ... صبحانت رو خوردی ... بعدش رفتیم خونه عمه 2 ... همه بودن و تو هم بغل بابا بودی ... البته اگه کسی طرفت نمیاومد با توپات بازی میکردی و بابا رو ول میکردی ... ناهار رو خوردیم و طرفا رو شستیم و بعدش عمه سوغاتیمون رو داد ... ساعت 5 بود که اومدیم خونه تا تو بخوابی ... تو و بابا لالا کردین و من یه کم به کارام رسیدم ... شستنی داشتم و اتو کردنی ... ساعت 7 بیدار شدی و رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم ... بعدش هم رفتیم خونه عمه 2 ... یه کم سیب زمینی خوردی و با دخترعموت و بقیه بچه ها توپ بازی کردی ... خداروشکر کلی سرحالی و برای خودت تو خونه راه میری ... شامت ر و هم خوب خوردی و تا آخر شب بازی بازی بازی !!! ... حسابی با دخترعموت جور شدی البته چند باری هم ازش ضربه خوردی که بخیر گذشت ... اما بالاخره زخمی شدی و گوشه ی بینیت خراشیده شد ... ولی خوشحالم که دیگران دیدن که تو بلدی از بابات جدا بشی !!!!!!!!!!!!!

تا بیاییم خونه ساعت از 12 گذشته بود و تو اینقدر بازی کرده بودی که زودزود خوابت برد

* امشب عمه 1 یه حرفی زد ( درباره عروسیمون ) که واقعا دلم شکست ... فقط نگاه به بابا کردم و اونم سرش رو انداخت پایین ... میدونم که به قصد دل شکستن من این حرف رو نگفت ... ولی دلم شکست و تا یه روزی بهش نگم دلم باهاش صاف نمیشه

 ٤٤٦ . چهارشنبه : دیشب راحت خوابیدی .. اما ساعت 9 بیدار شدی و دیگه نخوابیدی و این بدخلقت کرد ... صبحانه خوردی و رفتیم خونه عمه 2 ... تو هم چون خوابت میومد غر میزدی ولی نمیخوابیدی ... با دختر عموت سرگرم بودی و من تو آشپزخونه گردو میشکوندم ... ناهار خوردیم و تو همچنان نق نقو بودی ... ساعت 4 اومدیم خونه ... اونم توی گرما و با پای پیاده ... چون آژانس ماشین نداشت !!! ... خوابیدی .. 2 ساعت ... ولی بازم سیرخواب نشدی و با نق و گریه بیدار شدی ...یه کم سیب زمینی خوردی و بعدش من همراه مامان بزرگ رفتیم خیاطی ... تو و بابا هم رفتید خونه عمه 2 ... وقتی هم من اومدم تو همچنان نق داشتی و من دلیلش رو نمیفهمیدم ... خونه عمه هم تند تند مهمون میومد ... ساعت 11 بود که از همه خدافظی کردیم و اومدیم خونه بابابزرگ ... یه کم وسایلمون رو سروسامون دادم تا فردا هول هولکی نشه .... ساعت 12 هم خوابیدیم

* امروز خاله 1 اس داد و شوهر خاله هم برا بابا زنگ زد تا باهاشون بریم  "" درازنو "" ولی شرایطمون جور نبود و نرفتیم ... عصری هم خواستیم بریم بندر که ایقندر بدخلق بودی که نشد بریم ... عملا این چند روز خونه بودیم همش!!

447 . پنجشنبه : دیشب هر سه تامون بیهوش بودییم ... بابا 8 بیدار شد و رفت پیش مامان و باباش اون اتاق !!!! منم ساعت 9 از صدای حرف زدنشون بیدار شدم ... وسایلمون رو جمع کردم و چمدون رو بستم ... ساعت 9:30 بیدار شدی ... البته دوسداشتی بخوابی ولی تذاشتم ... صبحانت رو خوردی .. پیفت رو کردی ... شیرت رو خوردی و ساعت 11 بود که خدافظی کردیم و اومدیم سمت تهران ... اول راه خیــــــــــلی گرم بود و من غصم بود که چجور میخوام طاقت بیارم ولی کم کم بهتر و خنک تر شد ... تو هم بیشتر راه خواب بودی و من و بابا هم خرف میزدیم ... وقتی هم بیدار میشدی بین من و بابا مینشستی و با ماشینات بازی میکردی ... ساعت 5 بودیم که رسیدیم خونه ... چمدونا رو خالی کردم و خودم دوش گرفتم و تن تو رو آب زدم چون حال حموم کردنت رو نداشتم ... بابا رفت خرید چون یخچال خالی بود ... منم لباسارو مرتب کردم و شستنیها رو ریختم لباسشویی ... تو هم سرگرم لباسشویی شدی ... بابا با کلی خرید اومد و من خریدارو جابجا کردم ... کلی هم گوشت و اینا برای جابجا کردن مونده بود .... برای شام هم سیب زمینی سرخ شده و گوجه و یه کم از کتلتی که از راه مونده بود رو خوردیم ... بعدش تو با توپات سرگرم بودی و من کلی خرده کاری داشتم ... از ساعت 10 هم هی چشمات رو میمالیدی تا بخوابونمت ... ساعت 11 بود که هر سه تامون بیهووووووووش شدیم

448 . جمعه : دیشب راحت نخوابیدی .. چند باری بیدار شدی ... صبح اصلا متوجه رفتن بابایی نشدم ... ساعت 10 بیدار شدی و صبحانه خواستی .... ولی وقتی صبحانه پهن کردم نخوردی ... یه کم میوه خوردی و بازی میکردی ... لباسشویی روشن کردم و رفتم سراغ ناهار پحتن ... تو هم لباسشویی رو ول ردی و اومدی چسبیدی به پای من !!!!!!!!!!! واقعا عذاب اور بود در اون حالت آشپزی کردن !!!! ... با داد و دعوا و خنده و شعر و قربون صدقه و اینا ناهار رو پختم و اومدم ولو شدم تو اتاق ... داشتم ناهارت رو میدادم که بابایی اومد .. زودتر برگشته ... ما هم ناهارمون ر خوردیم و ساعت 4 تو خوابیدی .... یه کم به کارام رسیدم و تا اومدم کنارت بخوابم جناب بابا در یخچال رو باز کرد و تو با صدای فـــــــــــــــــســــــــــــ نوشابه بیدار شدی و دیگه نخوابیدی !!!!!!!!!!!!!!!! ... منم که چشمام داشت هم میرفت !!! ... نشد بخوابیم دیگه ... همینجور له و لورده نشسته بودیم و تو غر میزدی و از سروکول من و بابا بالا میرفتی ... سرشب بابا گفت بریم بیرون که من اصلا حالش رو نداشتم ... و خودش تنهایی رفت !!! ... بابا که اومد شام خوردیم و تا ساعت 11 بیدار بودی و بعدش خوابیدی ... بابا هم خوابید ... منم اومدم تا  گزارش بنویسم برات !!!!!

* اول بگم که گزارشات روز به روزم رو توی موبایلم مینوشتم و الان فقط از روی موبایل کپی کردم !!!

** اینبار سفرمون نه آرامش جسمی برام داشت نه روحی ... چون همش در حال بدو بدو بودیم و از خونه عمه به مامان بزرگ رفت و آمد داشتیم ... آرامش روحی هم چیزی ازش تگم بهتره !!!

*** این چند شب که شمال بودیم خیلی خوب میخوابیدی ... اصلا برای شیر خورن بیدار نمیشدی !!!!!!!!!!! یا اصلا نق و نوق نداشتی .. باید بگردم دنبال علتش ....

**** این چند روز همش به بابا چسبیده بودی و حسابی خستش کردی ... اما من بیشتر از بابا عصبی میشدم ... هم از چسبیدنت به بابا هم از اظهار نظرهای اطرافیان ... از شنیدن این حرف که بهداد باباییه و به باباش وابستست و مامانش راحته و نباید اینجور باشه و چرا راه نمیره و چرا لاغره !!! و شیرت بدرد نمیخوره و چرا بهش فلان چیز رو نمیدی بخوره و چرا حرف نمیزنه !! چرا و چرا و چرا و اینا ... حرصم در میاومد که تو رو همینجور که هستی قبول نمیکردن ...

***** برام جالب بود که هیچکس برای نامزد شدن دخترخاله بهم تبریک نگفت ... خوب خاله و شوهرخاله یه جورایی فامیل اونا هم میشن !!!!!!!!!!!!!!

****** مامان بزرگ برام پارچه مانتویی گرفته بود که بردم خیاط بدوزه ... یه مانتو آماده هم از همونجا برام گرفت ... دستش درد نکنه

******* عمه جون برات یه بلوز تک یه سیوشرت و یه شلوارلی بندی آورده ... برای من چادری و بلوزی و برای بابا کت شلواری و بلوزی آورده .. دستش درد نکنه .... ایشالله قسمت همه بشه

******** خداروشکر این بار توراه رفت و برگشت اصلا اذیت نشدیم .. نه من نه تو نه بابا ...

********* نمیدنم چرا اینبار این همه حرف شنیدم ... یه توصیه هایی بهم میکردن که انگار من دارم ازت دریغ میکنم یه چیزایی رو !!!!!!!!!!!!!!!!!! ... اما جالبه که منه حاضرجواب لال میشدم در برابر حرفایی که میشنیدم .... شایدهم رعایت اوضاع واحوال رو میکردم ... !! نمیدونم

دیگه انگشتام درد گرفت ...میرم بخوابم

 اینم از اولین پست تابستانی

دوستت دارم پسرکم

جمعه . امروز 448 روزته :: 14 ماه و 20 روز :: 64 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

قالبـهای کودکانه کودک من با عکس کودک شمــا
8 تیر 92 2:23
سلام دوســـت جونا شما رو با افتخار به دیدن آلبــوم کلبه نـــی نی ها دعوت میکنم... قالبهای جدیدی اضافه شدن که دیدن اونها براتون خالی از لطف نیست اگر عکسهای با مزه و بیاد ماندنی و زیبایی از کوچولوتون دارید میتونید زیبا ترین کلبه رو برای وبلاگش طراحی کنید... مادام منتظر حضور مهربونتونه
فریبا
8 تیر 92 7:35
سلام به همه دوستهای گلم دوست جونیا سارینا هم در چشنواره تابستانه شرکت کرده بهش رای بدید البته اگه قابل دونستید
مامان ماني جون
13 تیر 92 21:41
اي بابا ما پير شديم چشمون نميبينه يه كم فونتتو درشت تر كن


چــــــــــــــشـــــــــــــــــــم
آسیه
14 تیر 92 0:51
سلام نارینه جون
انشاالله قسمت خودتون باشه
خوب عزیزم اون قسمتای سانسوریشم بنویس دیگه من شاخکام بدجور به کار افتادن

بهداد جونمم ببوسسسسسسسس

منم خونه مادر شوهرم اینا میریم همین جوری به شوهرم میگم پاشو نیاز رو بیار که لجشون درآد

تازه اونا هیچی نمیگنا من خودم انگار ویرم میگیره


سلام عزیزم

ممنونم انشالله باهم همسفر بشیم
ههههههههههههه من که چیزی رو سانسور نکردم !!!

شما خودت کلا چیز داری ... هههههههه ... خوبه که چیزی نمیگن و این مدلی هستی وگرنه وای به حالشون
مامان ماني جون
14 تیر 92 17:24
اي واي از دست اين آداي فضول و ازخودراضي كه دربارهء همه چي نظر ميدن
بميرم منم تو اين سفرمون خيلي حرف شنيدم
يكيش اين بود كه صندلي جيش ماني رو برده بودم تا مجبور نشم پوشكش كنم و همه بهم تيكه مينداختن كه بچه رو بد عادت كردم
بلاخره بايد گير بدن وحرف بزنن ديگه
خودتو ناراحت نكن
سوغاتيهاتونم مبارك
الهي قسمت خودتون هم بشه


اون آدمایی که گفتی هم بخشی از زندگی هستن !!!!!! فقط یه کم رو مخن !!!!

قربونت برم که تو هم حرف شنیدی .. عیبی نداره ... صبر ایوب بکار ببر تا بقیه درست بشن !!!

ایشالله با هم همسفر بشیم عزیزم