شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 231 مامانی برای بهداد

1392/4/15 16:43
نویسنده : نانا
233 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنجم ***

449 . شنبه : از صبح که بیدار شدیم مشغول جمع و جورم ... نمیدونم چرا هی کار اضافه میشه !!!! ... صبحانه خوردیم و من و تو و بابا همش ولو بودیم !!!!!!! ... عصری رفتیم بازار و من یه کیف و کفش قــــــــــــــرمـــــــــــــــز خریدم !!!!!!!!!!!!!!!!!! ... بعدش هم رفتیم خونه مامان بزرگ ... تنها بود و من کلی دلم گرفت از تنها دیدنش ... از وقتی که مستآجرش رو بلند کرده حسابی تنها شده ... انشالله خدا نگهدارش باشه ... یکساعتی بودیم و بعدش اومدیم خونه و من تا آخر شب همینجور دپرس بودم ... شب برای خوابیدنت یه کم اذیت کردی ... نصفه شب هم چندباری بیدار شدی ... نمیدونم چرا ... فکر کنم دندون تازه تو راهه !!!!!

٤٥٠ . یکشنبه : بابا رفت اداره ... تو هم ساعت 9 بیدار شدی !!!!!!!!!! ... صبحانه خوردی و همینجور نق زدی .. انگار من به زور بیدارت کردم !!!!! تا ساعت 12 همچنان غر داشتی و دنبال من اینور و اونور میومدی ... 12 تا 2 خوابیدی ... بیدار شدی ولی بازم خسته بودی ... بازی کردی و ناهار خوردی و میوه خوردی ... ساعت 6 خوابیدی تا 8:30 ... بابا یه کم دیر اومد ... برامون شام گرفته بود ... شاممون رو خوردیم ... آخر شب بردمت حمام تا راحت بخوابی مثلا !!! ... ساعت 1 خوابیدی ... ولی ساعت 2 بیدار شدی .. اونم با گریه و هق هق !!!! ... فقط هم میخواستی بغل بابا باشی !!!!!!!!! رفتیم تو اتاق و با هم کتاب ورق زدیم ... بابا هم چون باید بره اداره رفت خوابید !! ... یه کم که چشمات خسته شد گذاشتمت روپام ... و تا ساعت 5 روی پام بودی و نیمه هوشیار !!!!!!!!!!! ... چشمام داشت درمیومد که دیگه بیهوش شدی و منم خوابیدم ...

451 . دوشنبه : ساعت 10 بیدار شدی ... ولی من هنوز خسته بودم ... صبحانت رو دادم و برات کارتون گذاشتم ببینی و خودم 20 دقیقه ای چرت زدم ... اونم با عذاب !!!!! چون همش از روی کله من رد میشدی !!! ناهار درست کردم و ناهارمون رو خوردیم ... ساعت 5 خوابیدی تا 7:30 ... بابا که اومد سرحال بودی ... خاله 2 زنگ زد و گفت برای آخر هفته میان خونمون ... منم یه لیست نوشتم تاهروقت بابا تونست بگیره ... شب 11 خوابیدی ولی 12 با گریه و هق هق بیدار شدی ... یکساعت تمام زار زدی ... کلافه بودم چون نمیدونستم چته ... بابا هم که بدتر ... همش میرفتی و میچسبیدی بهش !!!!!!!!! ... بازم بردمت تو اتاق و با قطارت سرگرم شدی ... واقعا کشش نداشتم که بخوام تا صبح بیدار بمونم ... با عذاب وجدان فراوان بهت دیفن دادم و بعد از نیم ساعت بیهوش شدی ...

* در طول شب چند باری بیدار شدم و با دیدنت بازم عذاب وجدان میگرفتم ... !

452 . سه شنبه : خداروشکر که دیشب تونستی بخوابی و من هم بیهوش بودم ... بابا رفت اداره ... ساعت 10 بیدار شدم و منتظر موندم تا بیدار بشی ولی تا 11 خوابیدی !!! ... بعدشم صبحانه خوردیم ... مامان بزرگ زنگ زد و گفت برا ناهار بریم اونجا ... اشکنه بادنجان درست کرده که من عاشقشم ... آماده شدیم و رفتیم ... واااااااااااااای که چقدر گرم بود ... هلاک شدیم هردومون ... خاله 1 و دخترش هم بودن .... تو هم خوب بودی ... با وسایلت سرگرم بودی ... ناهار خوردیم و مامان بزرگ خوابید و من و خاله هم گپ میزدیم ... ساعت 5 بود که خوابیدی ... مامان بزرگ میخواد همراه دایی1 برن شمال ... عروسی دخترخالم ... خاله 1 کمک مامان بزرگ کرد تا وسایلش رو جمع کنه ... ساعت 6 بیدار شدی و من و تو با هم خونه رو جارو کشیدیم ... من جارو میکشیدم و تو دنبال جارو میومدی !!!!!! .... ساعت 7 بود که بابا اومد و یه کم نشستیم و بعدش اومدیم خونه ... با بابا حرف میزدیم و تو هم بازی میکردی برا خودت ... شاممون رو خوردیم و ساعت 12 خوابیدی ... و من همش دعا دعا میکردم که بتونی امشب بخوابی ...

* خیلی دلم میخواس بریم عروسی .. اونم شمال ... ولی چون بابا هفته پیش کلی مرخصی گرفته این هفته نمیشه .. حیف شد ...

453 . چهارشنبه : دیشب رو هم راحت خوابیدی .. خداروشکر ... ولی من تا 2 بیدار بودم الکی !!! ... بابا صبح زود رفته بود برای یه کار اداری ... موقع برگشت هم کلی خرید کرده بود برای مهمونی فردا ... من 10 بیدار شدم و منتظر موندم تا تو بیدار بشی و بتونم کارام رو بکنم ... 11 بیدار شدی ... سرحال بودی ... صبحانه خوردیم و من خریدارو جمع کردم و ناهار گذاشتم ... تو و بابا رفتید خیاطی و من خونه رو جارو کشیدم و پله ها رو تمییز کردم ... بعدشم رفتم دوش بگیرم ... در و دیوار حمام کثیف بود برا همینم مجبور شدم تمیزشون کنم ... برا همین هم وقتی از حمام اومدم انگار کوه کنده بودم و خسته بودم !!!!!! ... ناهار خوردیم و من یه کم خرده کاری کردم و ساعت 4 تو و بابا خوابیدید ... بعدش که بیدار شدید رفتیم بیرون ... یه کم تنقلات گرفتیم ... یه ماشین آتش نشانی هم برای شما ... خونه که برگشتیم با ماشینت سرگرم بودی ... منم وسایل فردا رو آماده کردم ... چون مطمئنم فردا کلی وقت کم میارم ! ... ساعت حدود 12 بود که خوابیدی ...

454 . پنجشنبه : دیشب چند باری بیدار شدی و حسابی منو بدخواب کردی ... ساعت 8 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد ... بابا رفته اداره و من یه عالم کار دارم ولی تا تو بیدار نشی نمیشه برم سراغشون ... ساعت 9:30 بود که خوابم برد و تو هم 10 بیدارباش دادی ... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ یه دنیا کار ... وااااااای که چقدر کلافه شدم از دستت ... برات کارتون گذاشتم و میوه گذاشتم جلوت تا سرگرم بشی و نیای لای دست و پای من ... اما همه رو ول کردی و اومدی پیش من و هی از پای من آویزوون میشدی !!!! ... نمیتونستم راه برم ... کلی داد و بیداد هم کردم سرت که جواب نداد و تو بیشتر میچسبیدی ... اومدم کنارت نشستم و تو برنامه تماشا کردی ... دوباره رفتیم تو آشپزخونه و تو هم دنبال من ... به هر زحمتی بود خورشهام رو بار گذاشتم و بیخیال بقیه کارا شدم ... منتظر موندم تا بابا بیاد .. قراره امروز زودتر بیاد مثلا ... ناهارت رو دادم ... ساعت 3 بود که بابا اومد و من فوری پریدم تو آشپزخونه ... تو هم کمتر میومدی پیشم ... ساعت 4:30 کلافه ی خواب بودی و خوابوندمت ... تا ساعت 6 خوابیدی ... بعدش دوباره من رفتم سراغ کارام ... ساعت 7 بود که کارام تموم شد و منتظر مهمونا بودیم ... تا خاله اینا بیان ساعت 8 شده بود ... اولش یه کم غریبی کردی ... اما بعدش با لگوهایی که خاله برات اورده بود سرگرم شدی و بعدشم که با پسرخاله ها رفتی سراغ بازی ... وقت شام هم حسابی بابا رو اذیت کردی ... شام هم نخوردی ... اما بعد از شام کلی میوه خوردی ... !!! ... خاله اینا تا ساعت 1 بودن ... تو هم از ساعت 11 دیگه نق و نوق خواب رو راه انداختی و به زور بازی بیدار موندی ... ظرفای شام رو خاله شسته بود ... منم یه کم از جابجاییها رو انجام داده بودم و آخرشب که خاله اینا رفتن فقط چندتا استکان چای مونده بود برا شستن ... تو و بابا رفتید بدرقه خاله اینا و تا برگردید من خونه رو مرتب کردم و ظرفام رو شستم و جات رو انداختم و آماده شدم تا تو رو بخوابونم ... تو هم زود بیهوش شدی !!

* امشب کلی خسته شدم ... بابا که تازه باجناقش رو پیدا کرده بود و از جاش تکون نمیخورد ... منم همش حواسم بهت بود که لای دست و پای پسرخاله ها له نشی !!! یا انگشت تو چشمشون نکنی !!!! یا از درو دیوار آویزون نشی !!!! ... ولی درکل خوب بود و خوش گذشت 

455 . جمعه : دیشب رو خوب خوابیدی ... فقط نصفه شب بیدار شدی و رفتی پیش بابا خوابیدی و لج منو درآوردی !! ... صبح تا 10 خواب بودیم ... بعدش با بابا رفتید نون بگیرید که نیم ساعت طول کشید و وقتی برگشتید بابا گفت که بخاطر گرما کلی نق زدی ... صبحانه خوردیم ... تو بازی میکردی و من و بابا هم حرف میزدیم ... یه کمی هم بحث کردیم !! ... کلا نمیتونیم آروم باشیم !!! ... ناهار خوردیم و ساعت 4 هرسه مون خوابیدیم ... ساعت 6 به زور بیدار شدم ... تا آخر شب کار خاصی نکردیم ... ساعت 10 بود که شیرخواستی و من بهت شیر دادم و همونطور با بابا حرف میزدم که دیدم خوابت برده ... چراغا رو خاموش کردم تا مثلا بخوابی ... اما نیم ساعت بعد با گریه بیدار شدی ... چراغا روشن شد و با کتابات سرگرم شدی و همونطور نق هم میزدی .... تا ساعت 12:30 ... بابا که 12 خوابید ... منم دراز کش باهات حرف میزدم و البته چرت میزدم ... تو هم میرفتی خودت رو به زور رو بالش بابا جامیدادی و کنارش میخوابیدی ... بالاخره موفق شدی و ساعت 1 کنار بابا خوابت برد ...

456 . شنبه : بابا رفت اداره ... ساعت 10 بیدار شدی ... صبحانت رو خوردی .... من رفتم سراغ ناهار و تو هم آویزوون از پای من ... تا ساعت 1 مشغول بودیم و بعدش یه کم با هم بازی کردیم ... ناهار نخوردی و بجاش هندونه و سیب زمینی خوردی !!! ... ساعت 4 خوابیدی و من اومدم اینجا ... این روزا خیلی دلم برای نت تنگ میشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

* ظهری که مامان بزرگ زنگ زد کلی از عروسی تعریف کرد ... جام خالی بود واقعا !!!

دوستت دارم عزیزم

شنبه . امروز 456 روزته :: ١٤ ماه و 28 روز :: ٦٥ هفته و 1 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان فاطمه زهرا
15 تیر 92 16:59
گفتین نظر بدین میگیم چشم خانمی کمی سایز نوشته هاتونو بیشتر کنین بشه خوند کور شدیم انقدر فشار اوردیم ممنون



دست گلت دردنکنه که برامون نظر نوشتی ...

واقعیتش اینقدر بعضی پستام دراز میشن که نمیشه با فونت درشت بذارم .. ولی به روی چشمم ... بزرگترش میکنم
مامان ماني جون
15 تیر 92 19:26
جنگل گلستان مال شماست
يعني شما اهل جنگل گلستانيد!!!!
هميشه رفته بوديم اما شب نخوابيده بوديم
خوب بود
دستتون درد نكنه با اين جنگلتون


مال خود خودمون که نه ...

ههه آره من بجه ی ناف جنگلم !!!

خوشحالم که خوش گذشت بهتون ... آشغال که تریختید ؟؟؟؟؟ هااااااااااااااا ؟؟؟؟؟
مامان ماني جون
15 تیر 92 19:39
به سلامتي استفاده كني
اي بابا بهدادم كه دوباره نق نقش شروع شده ميموندين شمال بهتر بود
عذاي وجدان نداره حتما حالش خوب نبوده كه با ديفت آروم شده
من كه يكي دو بار ماني مريض بود بهش ميدادم تازه شنگول ميشد
اي واي منم وقتي مهمون دارم خوابم كم ميشه و هي به اينكه چه كنم فكر ميكنم(ديوونه بازيه ديگه)
پس شام آشتي كنون هم به خير گذشت
اي چه حسي فضولي(قهر سر چي بوده؟ مثه خانوما حرف بردن و آوردن؟)
اي بابا حسود باباشه ديگه
ببوسش نق نقو رو


سلامت باشید

آره والا ... اونجا حسابی خسته میشد و شب بیهوش میشد .. البته فکر کنم برا بهداد از دندونشه باز

هههه بگردم مانی رو که هیچی روش اثر نداره !

هههههههههههههه نه مسالشون جدی تر از این حرفا بوده !!!

میبوسمش از طرفت
سمانه مامان پارسا جون
16 تیر 92 11:44
سلام گلم خوبید خوشید؟
بهداد گلمو ببوس


سلام عزیزم


شکر خدا خوبیم

شما هم ببوس گل پسر رو