شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 232 مامانی برای بهداد

1392/4/19 15:44
نویسنده : نانا
270 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنج من ***

دیروز که بابا اومد خونه دست پر بود ... رفته بود برات پوشک بگیره از بازار ... چند تا هم اسباب بازی گرفته بود ... یه دونه عروسک پووووو که گــــــنــــــــــــدست و تو عاشقش شدی و یه سری آجر خونه سازی بزرگ ... و یه تلفن موزیکال .. دستش درد نکنه ... تا آخر شب با اسباب بازیهای جدیدت سرگرم بودی

457 . یکشنبه : دیشب هم برای خوابیدن خیلی اذیت کردی .. نمیدونم چت میشه مادر که یهو اینجوری بیدار میشه و بیتابی میکنی و بدخواب میشی ... تا ساعت 5 صبح در حال جابجاشدن رو تشک من و بابا و خودت بودی ... صبح که بیدار شدم دیدم بابا رفته اونور تنها خوابیده و تو رو جای بابا هستی و من رو جای تو !!!!!!!!!!!!!!!!! ... ساعت 10 بیدار شدی .. بعد از صبحانه بابا گفت بریم خونه مامانت (این قسمت رو که بابا خودش گفت بریم خونه مامانت رو یادت باشه !!) ... به مامان زنگ زدم و اونم گفت برام مرغ بگیرید و بیارید .. گرفتیم و رفتیم .. خاله 1 هم بود با دخترا .. داشتن نعنا پاک میکردن ... تو هم خوب بودی و با اسباب بازیهات مشغول شدی ... من که سبزی پاک کردن بلد نیستم .. برا همین هم رفتم مرغارو شستم و جابجا کردم و وسایل ناهار رو آماده کردم... مامان بزرگ از شمال برام وسیله فرستاده بود ( لباسایی که داده بودم خیاطی و یه ماهیتابه !!! ) .. لباسام رو پرو کردم و بعدش نشستم پیش تو وبابا والبته درباره عروسی با خاله و مامان بزرگ حرف میزدیم ... تا وقت ناهار که ناهارمون رو خوردیم و تا بعدش که حدود ساعت 4 بود و تو خوابت گرفته بود بابا یه کلام هم حرف نزد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نه با من نه با تو نه با خاله اینا نه مامان بزرگ !!!!!!!!!!!!!!!!!! اصلا معنی رفتارش رو نمیفهمیدم !!!!!!!!! خودش گفته بود بیاییم و حالا اینجوری ... !!!! .... خاله چند باری با اشاره ازم پرسید که چرا بابا ناراحته و من فقط ابرو بالا انداختم که نمیدونم !!!!!!! ... ظرفای ناهار رو شستم و یه چایی خوردیم و خاله اینا و مامان بزرگ همچنان درحال پاک کردن نعنا بودن که ما اومدیم خونه ... تو خوابیدی و من رفتم سراغ بابا تا ببینم چشه ... اما از رفتن خودم پشیمون شدم ... اشکم دراومد و گرفتم خوابیدم .... یه وقتایی از قضاوتهای نادرستش دلم میشکنه ... خلاصه که هم از دستش عصبی شدم هم غصه دار و هم دلم برای خودم سوخت ... یکساعتی خوابیدم ... با هم بیدار شدیم و من رفتم سراغ شام درست کردن و تو هم دور و برم میچرخیدی و بابا هم تلویزیون تماشا میکرد ... تا آخر شب اصلا با بابا حرف نزدم ... دلم نمیخواست حرف بزنم ... چون ممکن بود یه چی بگم که بدتر بشه ... آخر شب کنارم خوابیدی ... و این یه کم دلم رو آروم کرد !

* امروز داشتم ظرفای ناهار رو میشستم که دیدم رفتی بغل خاله و داری هرهر میخندی !!!! فکر کنم داری بزرگ میشی !!

** امروز داشتی با پنکه ی مامان بزرگ اینا بازی میکردی که بابا دعوات کرد و تو اینقدر گریه کردی که از کارش پشیمون شد ... البته دعوا کردنش به جا بود !!

*** امروز خونه مامان بزرگ بودیم که زندایی1 زنگ زد و ما متوجه شدیم که دایی 1 برای اون عمل جراحی رفته بیمارستان ... بدونه اینکه به کسی بگه !!! ... بازم خداروشکر که همه چیز براش خوب پیش رفته بود ... شب باهاش صحبت کردم و انشالله فردا ترخیص میشه .. بیمارستان که نمیتونم برم ولی میرم خونش دیدنش انشالله

 458 . دوشنبه : امروز بابایی خونست ... مرخصی اجباری دارن !!!! ههههههه ... بابت حرفای دیروز کلی با هم سرسنگینیم ... تو هم دیشب تا دم صبح کنار من خواب بودی و دم صبح راه افتادی و رفتی پیش بابات !! ... ساعت 10:30 بیدار شدیم .. بابا برای یه کاری رفته بود بیرون ... تو گرسنت بود .. صبحانت رو آماده کردم و داشتی میخوردی که بابا اومد با نون تازه ... ما هم صبحانه خوردیم ... بعدش خونه رو جارو دستی کشیدم و تو رو بردم حمام و ناهارم درست کردم و خودم هم رفتم دوش گرفتم ... یه کم ولو شدم تا ناهارمون آماده بشه ... بابا جان هم همینطور بی حرف نشسته بود و تو از سروکولش بالا میرفتی ... ناهارمون رو خوردیم و تو نیت خواب داشتی ولی فقط شیر خوردی و نخوابیدی !!! ... من یه چرت زدم و ساعت 6 بود که موفق شدم تو رو بخوابونم !!!!!!! بابا هم خوابید و منم .... بیدار که شدم ساعت 8 بود ... بابا پای لب تاپ .. تو هم خواب ... اما بیدار شدی .. انگار پلکت به پلک من بنده !!!! ... یه کم تو جات باهات بازی کردم تا سرحال شدی ... بابا گفت بریم بازار ( از قبل قراربود بریم ) ولی تو گرسنه بودی و مطمئنا تو بازار نق میزدی .. برا همین هم گفتم دیر شده و باشه فردا بعدشم رفتم شام بپزم و تو با بابا بازی کردی ... شاممون رو خوردیم و بعدش یخ بابا باز شد و یه کم حرف زد ... امشب حسابی با آجرات سرگرم شدی ... میذاریشون رو هم و بعد از هم جداشون میکنی ... آفرین که اینقدر زود یاد گرفتی ... ساعت 1 بود که خوابیدی !! 

* امروز موقع صبحانه دستت رو کردی تو لیوان چای من !!!!!!!!!!!! شانس آوردی که خیلی داغ نبود ... البته کلی از فرشم رنگ گرفت که منم کلی سابیدمش تا تمیز شد !!!

** امشب برای شامت بهت سیب زمینی و پنیر پیتزا دادم ... تو هم با لذت خوردی !!!

459 . سه شنبه : دیشب تا ساعت 4 بیدار بودم ... خواستم عکسای دوربین رو خالی کنم و متوجه شدم که از کی تاحالا عکسات موندن و تاریخ نذاشتم براشون ... دلم کباب شد برا خودم که حتی وقت نکردم بشینم پای لب تاب !!!!!!!!!!!! صبح ساعت 11 بیدار شدی و مجبور شدیم صبحانه نخورده بریم بهداشت ... شلوغ بود و کلی هم معطل شدیم ... قدت 79 ... وزنت 10.300 ... دور سرت 49 بود ... خداروشکر وزنت خوب بود و من ذوق نمودم ... سریع اومدیم خونه و بساط صبحانه رو چیدیم و نوش جان کردیم ... یه کم بازی کردی من و بابا هم حرف میزدیم که همینجور الکی بحثمون شد و کارمون به گریه کردن من و رفتنم توی اتاق کشید ... !!! ... تو هم دنبالم اومدی تو اتاق و با دیدن اشکای من گریه کردی !!! و هی ماما ماما میگفتی ... کلی طول کشید تا آروم بشم ... بعدش هم تو همون اتاق با تو خوابیدم ... نیم ساعتی خوابیدیم ولی از شدت گرما بیدار شدی و منم بغلت کردم و رفتیم زیر کولر خوابیدیم ... دوساعت لالا کردیم و بابا هم پای تلویزیون بود ... بیدار که شدیم رفتم سراغ غذا پختن ... هم برای شام هم برای سحر فردا ... برا تو هم یه کم سیب زمینی سرخ کردم تا سرگرم بشی ... اصلا نگاه بابات هم نکردم ... شام حاضر شد و خوردیم .. تو هم حسابی غذا خوردی !!! نمیدونم غذام خوشمزه شده بود یا تو گرسنت بود ولی بیشتر از حد معمول خوردی .. نوش جونت ... تا آخر شب هم با بابا سرسنگین بودیم ... ساعت 12 هم شما لالا کردی و من تو جام بیدار بودم ...

* قرار بود امشب بریم خونه دایی1 برای ملاقاتش ... ولی نشد ... خیلی هم بد شد که نرفتیم

460 . چهارشنبه : اولین روز ماه رمضانه و اولین روز از 16 ماهگیت ... مبارک باشه عزیزم ... دیشب تا بخوابم ساعت 2 بود .. ساعت 3 هم بیدار شدم و سحری رو آماده کردم ... بابا هم خودش بیدار شد ... تمام تلاشمون رو میکردیم تا صدایی درنیاد و تو بیدار نشی ... سحرمون رو خوردیم و منتظر اذان موندیم و بعدش هم نماز و دوباره خوابیدیم .. تو هم خداروشکر بیدار نشدی ... ایشالله بتونم تا آخر ماه روزه هام رو بگیرم .. هرچند بعد از دوسال خیلی سخته !!!!!!!!!!!!!!! ... بابا که رفت اداره .. ما هم تا ساعت 10 مثلا خواب بودیم ...  تا ساعت 10 چند باری بیدار شدی و نق و نوق کردی ... و نذاشتی من بخوابم ... بیدار شدیم و صبحانت رو آماده کردم ولی نخوردی .. ظرفای سحر رو شستم و تو سرگرم بازی شدی ... برات میوه آوردم و خوردی ... ساعت 3 هم خوابیدی و من فرصت کردم لب تاب روشن کنم ...

* از همه ی دوستای خوبم التماس دعا دارم ... تو لحظه های سحر و افطارشون من رو یاد کنن ...

** خیلی ناراحتم که ماه رمضانم رو با قهر شروع کردم .... ولی لازمه ...

*** دارم دل دل میکنم .. شاید یه چند وقتی ننویسم ... حس میکنم نوشتنم تکراری شده !!!! ... هنوز تصمیم نگرفتم ... تا ببینیم چی میشه

**** بازم مبارک باشه عزیزم ... انشالله 16 ماهگیت رو هم به سلامت به آخر برسونی ...

عاشقانه دوستت دارم پسرکم

چهارشنبه . امروز 460 روزته :: 15 ماه و 1 روز :: ٦٥ هفته و 5 روز

:::::::::::::::::: یه کم از کارات ::::::::::::::::

*وابستگیت به بابایی یه کم زیاده ... خودش که میگه اذیت نمیشه ... ینی یه جورایی فقط برای شیر خوردن و خوابیدن میای طرف من ... یه وقتایی حسودیم میشه به بابایی !!!!! مخصوصا این چند وقت که برای خوابیدنت هم ترجیح میدادی سرت رو روی بالش بابا بذاری !!!!!

* هنوز به تنهایی قدمی بر نداشتی ... البته بیشتر وقتا در حالت ایستاده هستی !!! ... یا از مبل یا از من یا از بابا !!!!!! یا از در کابینت !!!!! ... گاهی هم ستون وسط اتاق!!! ... گاهی هم میز عسلی ها !!!

* وقتایی که از کار خسته میشم و میام تا یه کم بشینم و استراحت کنم فوری میای سراغم و از سروکولم بالا میری ... این کارت عصبیم میکنه ... یا وقتایی که تو آشپزخونه کار دارم میای و با کمک پای من میایستی که باعث میشه نتونم تکون بخورم و بازم عصبی میشم ... البته خیلی وقتا خودم رو کنترل میکنم که سرت داد نزنم ولی بعضی وقتا هم نمیشه ... خدا خودش بهم صبر بده

* اسباب بازیهات رو خوب میشناسی ... و وقتی اسمشون رو میگم بهشون نگاه میکنی و اگه حال داشته باشی با انگشت نشون میدی ...

* حلقه ی هوشت رو کامل بلدی و برا همین هم دیگه دوستش نداری و سرگرمت نمیکنه !!!!!!!!!! آجرهای جدیدت رو هم زود دلت رو زد ... زود یاد گرفتی روی هم چیدن و جدا کردنشون رو !!!!

* کتابات رو دوست داری و بیشتر دوست داری که من برات عکساش رو نشون بدم و اسم شخصیتهاش رو بگم ... بعدش که ازت میپرسم اسماشون رو بهم نشون میدی ولی خیلی حوصله نمیکنی برا جواب دادن ...

* بابا و ماما و جی جی (ممه) و دد و نی(نینی) ... رو خیلی خوب میگی و به جا ... اما هرکار میکنم آب رو تکرار نمیکنی !!!!!!!!!! حتی اگه تشنت باشه !!!

* غذا خوردنت بد شده ... سر سفره که همش در حال راه رفتنی ... بیشتر هم دوست داری غذاهای انگشتی بخوری ینی خودت بخوریشون که همیشه امکانش نیست ... خدا به مامانت حال و حوصله بیشتر بده تا غذاهای متنوع تر بپزوونه !!!

* عاشقه کابینتهای آشپزخونه ای .. نه اینکه خالیشون کنی ها .. نه ... فقط دراشون رو باز و بسته میکنی !!!! البته بیشتر از همه کابینت زیر سینک رو دوست داری که پر از مواد شویندست و من همش دلواپستم ...

* عادت نداری چیزی رو از زمین برداری و بخوری ... اگر هم یه چیزی چیدا کنی اینقدر صدام میکنی تا بیام و از دستت بگیرم ..

* چند روزیه میری رو بالش میشینی و برا خودت دست میزنی و من همش دلهره دارم برات ...

* خیلی تمرین میکنی که بری بالای مبل .. یکی دوباری هم تونستی !!! ... البته دوست داری بالای هرچیزی بری ... میز عسلی ها ... در لباسشویی .. کشوهات ... !!!

* چند روزه که میشینی کنار درب فریزر و باز و بستش میکنی !!! این چه کاریه آخه مــــــــــــــادر

* هنوزم وقت نماز کنار من یا بابا میشینی و مهرمون رو نگه میداری ... ولی وقتایی که من میرم سجده دستات رو میذاری رو سرم و میایستی ... حالا من باید اون زیر نفسم بند بیاد تا تو بیخیال بشی و بشینی !!!!!

* بازی کردن با کشوها هم که سرگرمیه مورد علاقته !!!!!!!!!!!!!!! هر سه تا کشوت رو باز میکنی و دستت رو میگیری بهشون و وامیستی !!!!!

و کلی کارای دیگه که فعلا یادم نمیاد و البته وقت نوشتنش رو هم ندارم !!!!!!!!!!!!!

::::::::::::::::::::: چند تا عکس ::::::::::::::::::::

 گفتی ماشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان ماني جون
20 تیر 92 16:09
16 ماهگيت مبارك عزيزم
واي نانا جون دركت ميكنم
نميدونم چرا مردا اينقد راحت ميتونن ما رو ناراحت كنن
زياد به خودت سخت نگير
من با تجربهء‌8 ساله تازه فهميدم كه گاهي نبايد دليل ناراحتي شوشو رو پرسيد
گاهي از دست خانوادهء‌خودش ناراحته اما روش نميشه بگه واسه همين ميندازه گردن همسرش
مهم نيست كه با قهر شروع كردي
اي بابا تو چقد پايبند رسوماتي
بميرم بهداد واسه مامانش گريه كرده عزيــــــــــــــــــــــــــــــزم"مثه مانيه"
ادامه
همهء‌بچه ها همين جورن هم بابايي بودن هم اينكه تو آشپزخونه به پا چسبيدن
ماني كه ياد گرفته بود بره رو مبل ما از ترسمون مجبور شديم مبلارو برگردونيم سمت ديوار و جاي پشتي ازشون استفاده كنيم
واي عكسارو تابلوئه همش در حال فضوليه
ببوسش آبدار ها
راستي ممنون بابات تغيير فونت


ممنونم خاله جون

ممنونم از تجربیاتت !!!


ماچش میکنم بجات ...

قابل نداشت عزیزم
مامی آوید
21 تیر 92 0:40
16ماهگیت مبارک باشه پسر نازم
خدا حفظت کنه که اینقده آقایی و توی عکسا ژستای مردونه میگیری مرد کوچولووووووو

نانا جون اینقده حساس نباش و خودتو اذیت نکن...شاید همسری منظوری نداره و تو اون برداشتهارو میکنی...

راستی نکنه تصمیم به ننوشتن رو عملی کنی آااااااا...بنویس حتی اگه شده کوتاه و مختصر
دلم نوشته هاتو دوست داره

ممنونم خاله جونم

من اصلا از حرفاش برداشت نمیکنم ... ینی مستقیم ازش میپرسم منظورت چیه و اونم دقیق میگه .. هههههه ... ولی قبول دارم که حساس شدم تازگیها !!!

ای جونم که از نوشته هام لذت میبری ... سعی میکنم بنویسم .. چشم
آوین
21 تیر 92 17:14
گفتم ماشاالله
ببخشید خیلی در گیر زندگیم شدم و دسترسی به اینتر نت ندارم ولی هیچ وقت فراموشت نکردم باور نشد وقتی گل ÷سرت رو دیدم خیلی بزرگ شده هزار الله اکبر نماز و روزتون هم قبول منو از دعای خیرت فراموش نکن


مرسی عزیزم

دعاگوی دوستای خوبم هستم
برات شادی و لبخند آرزو میکنم عزیزم ... شما هم زیاد سخت نگیر عزیزم ...زندگی میگذره
سفانه
23 تیر 92 14:04
نارینه جون من آدرس وبلاگمو عوض کردم مزاحم داشتم دوستم... البته فعلا نمیرسم اپ کنم... ولی خواستم داشته باشی... میبوسمت

جیگر طلات رو هم از طرف من ببوس.. ماشالله بزرگ شده... بچه ها عین برق و باد بزرگ میشن....


ممنونم عزیزم ...
لی لی
24 تیر 92 12:35
نانا جونم سلام
طاعات و عبادات قبول باشه دوست مهربونم شما هم منو فراموش نکن عزیزم حتما حتما برام دعا کن که منم حاجاتم رو زودتر از خدا بگیرم
راستی حیفت نیومد این حرفو زدی
آخه چرا ننویسی؟؟؟؟
اگه احساس میکنی تکراری شده برات ، سبک نوشتنت رو چند وقت عوض کن
مثلا بجای روز نوشت ، دل نوشت بنویس
مثلا یه وقتا که گل پسرمون یه کار جالب کرد یا خودت احتیاج به نوشتن داشتی
دلمون برات تنگ میشه اگه بری


سلام دوستم .. دعاگوتون هستم اگه قابل باشم

ایده خوبی بهم دادی ... ممنونم که باعث میشید انگیزم برا نوشتن زیاد بشه ...

بوس عزیزم
آسیه
25 تیر 92 2:04
سلاممممممممممم
آره بازم منم آسیه همیشگی
یه وقت فکر نکنی میتونی ننویسی ها
عمرا اگر بذارم
پس من بعدش برم وبلاگ کیو بخونم
اشکام رو دراوردی خدا ببخشتت
بهدادمم ببوسسسسسسسسس


سلام به روی ماهت
خوشحالم که خودتی !!!!!!!!!!
ههههههههههههه فقط 10 روز تحمل کردم که ننویسم !!!!!!!!!!!

اشکات رو قربون آجــــــــــــــــی
سمانه مامان پارسا جون
25 تیر 92 17:50
الاهی بگرم
چقدر تو عکسهاش قیافش مظلومه
البته ماشاالله گفتیمها خانوم
ننمیدونم چرا همه کارها تو همه بچه ها یکسانه حالا با یه ذره کمتر و بیشتر
خدا حفظش کنه


ههههههههههههههه
همه همین رو میگن !!!!!!!!!!!
ممنونم عزیزم

واقعا هم همه ی بچه ها یه شکلن ... قدرت خدا !
مامان گیسوجون
28 تیر 92 18:54
سلام عزیزمممممم خوبی ؟ای جونم پسملمون بزرگ شده آقا شده
ببوسش عزیزم
نانی جونم من رمزم رو برات گذاشته بود که
دوباره می گذارم بوسسسسسسس


سلام عزیزم ... شکر خدا خوبیم ...
ممنونم دوستم ... مرسی