شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 233 مامانی برای بهداد

1392/4/28 23:59
نویسنده : نانا
234 بازدید
اشتراک گذاری

 شکوفه ی بهارم

ادامه ی چهارشنبه : یکساعتی خوابیدی و بعدش که بیدار شدی من رفتم سراغ آماده کردن افطار و سحری فردا ... هر لحظه منتظر بودم تا بابا برسه خونه ... تو هم از لای پای من داشتی تو کابینت زیرگاز رو خالی میکردی و منم هرچی سرت داد کشیدم محلم ندادی !!! ... چند بار هم دستت رو گذاشتی لای در و در رو محکم بستی !!!!!!!!!!!!!! ... ساعت 7 بود که کارام تموم شد و اومدم وسط اتاق ولو شدم ... تو هم اومدی و بالا سرم نشستی و هی گیر دادی که بلند شم !! ... یه کم کلاغ پر بازی کردیم و یه کم لی لی حوضک ... بعدش هم توپات رو اوردی و توپ بازی کردیم ... ساعت 8 بود و از بابا خبری نبود .. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم ولی جواب نداد ... 10 بار تماس گرفتم ولی بر نداشت !!!! ... بعدش رفتم تو آشپزخونه که دیدم خودش زنگ زد و من بر نداشتم !!!!!!!!!!!! ( ینی همچین لجبازی هستم من !!) ... خلاصه که موقع اذان شد و بابا نیومد ... منم برا خودم سفره پهن نکردم و فقط چای شیرین کردم و چند تا لقمه نون پنیر خوردم ... داشتم نماز میخوندم که بابا رسید ... با یه جعبه زولبیا و یه لبخند بزرگ رو صورتش!!!!!!! ... منم یه جور وانمود کردم که هنوز افطار نکردم !!!!!!!!!!!!!!! سفره رو چیدم و با هم افطار خوردیم ... خاله 1 زنگ زد و گفت میخوان برن خونه دایی1 ملاقاتش ... قرار شد با هم بریم ... بابا یه دوش گرفت و آماده شدیم و رفتیم ... تو هم توراه خوابیدی ... ساعت 10 بود که رسیدیم ... دلم کباب شد برا دایی ... ایشالله خدا همه ی بیماران رو شفای عاجل عنایت کنه ... رنگ به رخ نداشت و روی تختش دراز کشیده بود ... یه کم کنارش بودیم و بعد من و تو اومدیم اینور پیش مامان بزرگ ... یه کم شیرینی خوردی و با دخترداییها سرگرم شدی ... بابا و شوهر خاله هم پیش دایی بودن و گپ میزدن ... تا ساعت 12 نشسته بودیم بعدش هم اومدیم سمت خونه ... تو هم خوابیدی .. رسیدیم خونه بیدار شدی و گریه کردی و لباسات رو عوض کردم و دوباره خوابیدی ...

* تو این رفت و برگشتمون با بابا حرف نزدم ... تو که خوابیدی خواستم لب تاب روشن کنم که بابا نذاشت و نشست به حرف زدن ... منم بیشتر میشنیدم ... ولی بعدش دیگه حال هردومون خوب بود ... ساعت 2:30 بود که داشتم از گرسنگی میمردم !!!!!!!!!!! رفتیم سحری خوردیم !!!!!!!!!!!! تا ساعت 3:30 ... بعدش هم هی انتظار کشیدیم تا اذان بشه و بخوابیم ... بعد از اذان هم بیهوووووووووووووش شدیم

461 . پنجشنبه : دیشب خوابیدی حسابی ... تا ساعت 10 صبح که شیر خوردی و دوباره تا 11 خوابیدی ... صبحانت رو خوردی و بابا رفت یه کم خرید کرد و اومد  .... خداروشکر سرحاله .. منم ترجیح دادم که بحث قبلیمون رو ادامه ندم ... امروز همش در حال کار بودم و بابا هم برام حرف میزد ... تو هم که دیگه نگو ... همش تو آشپزخونه و لای در کابینت هستی !! ... کارام که تموم شد ساعت 5 بود ... و من گرسنه بودم !!!!!!!! ... برا همن هم رفتم تا خودم رو سرگرم کنم و ساعت بگذره ... یه صفایی به صورتم دادم و لباسات رو شستم و یه کم یخچال رو خلوت کردم تا ساعت شد 7 ... دیگه نمیکشیدم ... همونجا رو میل دراز کشیدم و تلویزیون نگاه کردم تا وقت افطار ... بعد از افطار هم دلمون میخواست بریم بیرون که نشد .. نه من حال داشتم نه بابا ... ساعت 12 بود که تو خوابیدی و من نشستم پای لب تاب ...

* امروز اولین پنجشنبه ماه رمضان بود ... خداوند همه ی درگذشتگان رو مورد لطف و رحمت خودش قرار بده انشالله

462 . جمعه : ...

٤٦٣ . شنبه : ...

464 . یکشنبه : ...

465 . دوشنبه : این چند روز گذشته اتفاق خاصی برامون نیافتاد !!! برا همین هم چیزی یادم نمونده ازشون ... مریض بودی ... پیفت زیاد شده بود ... شبها هم مدام بیدار میشدی و با گریه میخوابیدی ... منم که کلافه میشدم از این روال ... روزه گرفتن برام سخته .. چون گرسنم میشه !!! با اینکه سحری هم میخورم !!! ... امروز خاله2 زنگ زد و گفت برای چهارشنبه بریم قم ... من خیلی راضی نیستم ولی بابا دوست داره بریم ... تا ببینیم چی پیش میاد ... مامان بزرگ هم زنگ زد و برای افطار آخر هفته وعده گرفت ... امشب 12 بود که خوابیدی ... ولی ساعت 3 بیدار شدی و با نق و نوق فراوون ما رو در سحری خوردن همراهی کردی !!!!!!!!!!!!!!

* دیشب داشتم عوضت میکردم و برات شعر میخوندم ... تو هم میخندیدی .. یک لحظه چشمام برق زد !!!! ... دندون آسیابت دراومده !!! ... حسابی چلوندمت و برات اسپند دود کردم ... نمیدونم کی سرزده که بخوام برات ثبتش کنم ... ولی کامل بیرون اومدست !!!!!!! برای همین هم تاریخش رو شنبه ثبت میکنم !!!!

یاد نوشت : نهمین دندونت آسیاب اول بالا راست ... در 463 روزگی در اومد ... مبارکت باشه ( شنبه >> 22 تیر >> 463 روزگی >> 15 ماه و 4 روزگی >> 66 هفته و 1 روزگی )

466 . سه شنبه : از صبح مثل همیشه بودیم ... هنوز هم مشکل پیف رو داری ... خودت هم خسته شدی !!!! ... از غذا هم افتادی و این نگرانم میکنه ... امروز هرکاری کردم نذاشتی دوباره دندونت رو ببینم !!!! ... ناهارت رو که دادم وسایل کتلت سیب زمینی رو آماده کردم تا برای افطار و اگه رفتنی شدیم فردامون کتلت درست کنم ... خاله 2 اس داد که من برای فردا همه چیز برمیدارم !! ... کتلت هام رو درست کردم و بابا که اومد بردمیت دکتر ... دکتر خودت که نه ... یه جای دیگه ... دکتر جان تشخیص دادن که بیرون رویت و کم شدن اشتهات ربطی به دراودرن دندونت نداره !!!!!!!!!! و شما رودت عفونی شده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! برات دارو نوشت و اومدیم خونه ... خیلی دل دل کردم که بهت دارو بدم یا نه ... بابا گفت که خوردنش ضرر نداره !!! ... هنوزم برای سفر قم دودلم ... با این حال تو ... با زبون روزه ... تو گرما ... تو ماشین کم جا ... خیلی سختمه ... ولی بابا دوست داره بریم و منم دلم داره پر میکشه برای زیارت بانو ... نزدیک به 5 سال هست که نرفتیم ... تا آخر شب تصمیم بر رفتن گرفتیم !!!!!!!!!!!!!!!!

* آخرین باری که رفتیم زیارت بانو فاطمه معصومه ... تو مسیر قم به جمکران تاکسی با یه دختر بچه تصادف کرد ... اولین بار بود که صحنه تصادف رو با چشمم میدیدم ... یه دختر سه یا چهار ساله از در خونشون اومد بیرون و مستقیم پرید جلو ماشین و پرت شد رو هوا و چند متر اونورتر افتاد زمین !! ... یادمه وقتی رفتیم توی حرم براش خیلی دعا کردم ... موقع برگشت هم رفتیم بیمارستان و جویای حالش شدیم که خداروشکر زنده بود ... و من دلم آروم گرفت ... اما از اون به بعد هر وقت اسم قم رفتن میومد یاد اون خاطره میافتادم و دلم نمیکشید ... تا امسال که انگار قراره قسمتمون بشه

467 . چهارشنبه : صبحانت رو دادم و نشستم به سبزی پاک کردن ... بعدش هم رفتم سراغ جمع کردن وسیله ... بعدش هم ناهارت رو دادم و ساعت 3 بود که خوابوندمت ... خاله ساعت 4 اس داد که نزدیک خونه هستن و آماده بشیم ... مونده بودم تو رو که غرق خوابی چطور ببرم ... بابایی وسایل رو برد پایین و من هم تو رو با همون لباسای خونت بغل کردم و نشستم توی ماشین تا بیدار نشی و برای بغل بابات گریه کنی ... البته بیدار شدی ولی گریه نکردی و با پسرخاله ها سرگرم بودی ...هوا بسی گرم بود ... وسط راه خوابیدی تا وقتی که رسیدیم توی پارکینگ حرم و داشتیم از ماشین پیاده میشدیم ... رفتی بغل بابا و من لباسات رو عوض کردم و بعدش هم رفتیم زیارت ... چقدر هم خوش گذشت ... تو با بابایی و شوهرخاله و پسراش رفتین .. من و خاله هم با هم ... نماز و دعامون رو خوندیم و یه کم نشستیم ... حدود 7:30 بود که تو حیاط حرم منتظر بودیم تا شما آب بخوری که یهو یه آقایی اومد و بعد از چند تا سوال جواب بهمون بلیط زائر سرای حضرت معصومه رو داد ... هممون خوشحال شدیم و با اینکه کلی برناممون به هم میریخت ولی دعوت خانوم رو پذیرفتیم ... توی بازار اطراف حرم یه چرخی زدیم و برای شما توپ خریدیم !!!! اونم یه توپ فوتبال شبیه اونی که تو کتابات داری و خیلی هم دوستشون داری ! ... یه کم هم توی حیاط حرم نشستیم تا تو بیسکوییت بخوری ... تا وقت اذان که رفتیم زائرسرا ... واقعا لذتی داشت کنار سفره ی افطار بانو نشستن ... تو هم همچنان با بابا بودی ... بقول خاله امروز کلی مجرد بودیم .... هم توی حرم بدون بچه هم سر سفره افطار !!! ... بعد از افطار هم اومدیم بیرون و رفتیم سمت جمکران ... تو راه خوابیدی .... وقتی هم رسیدیم بیدار نشدی ... آروم بغلت کردم و بردمت داخل مسجد .. یه ملحفه پهن کردم و تو ولو شدی و خوابیدی ... نیم ساعتی تو مسجد نشستیم و دعا خوندیم و نماز ... اینقدر خسته بودی که حتی وقتی عوضت کردم هم بیدار نشدی ... از مسجد اومدیم بیرون و توی حیاط نشستیم تا شام بخوریم ... اما اینقدر نق نق کردی که نذاشتی بابا هیچی بخوره .. منم بغلت کردم و نزدیک 4 دور با هم دور حیاط چرخیدیم و نون خالی خوردی !!!!!!!!!!!!!!! ... بعدش هم رفتیم پیش بقیه و من چند تا لقمه غذا خوردم ... تو هم با توپت سرگرم شدی و یه کم نشستی ... ساعت 1 بود که دیگه اومدیم سمت تهران ... تو هم که فوری خوابیدی ... ساعت 2:30 خونه بودیم و من دعا دعا میکردم که بخوابی ... ولی بیدار شدی !!!!!!!!!!!! و نق نقو بودی ... سحریمون رو آماده کردم و خوردیم و تو رو به زور خوابوندم ... خودم و بابا هم بیهووووووووووووووووووووووووش

* بهمون خوش گذشت امروز و امشب ... البته اگه نق نقهای تو و غذا نخوردنت و بهونه گرفتنات رو فاکتور بگیریم !!!!!!!!! ... زیارت که بهمون چسبید حسابی ...

* بعد از حرم عبدالعظیم اینجا دومین حرم مقدسی بود که شما آقا کوچولو تشریف بردید ... ایشالله همیشه به زیارت باشی مادری ...

468 . پنجشنبه : اصلا متوجه سرکار رفتن بابا نشدم !!!!!!!!!!!! تا ساعت 12:30 خواب بودیم !!!! صبحانت رو خوردی و من خونه ی داغونمون رو جمع و جور کردم ... تو هم با توپ جدیدت سرگرم بودی ... بابا که اومد خوابوندمت و بابا هم ... من یه کم به خودم رسیدم تا وقتی بیدار شدی بریم خونه مامان بزرگ ... دوساعتی خواب بودی ... بعدش یه کم میوه خوردی و رفتیم خونه مامان بزرگ ... حالا بماند که قبلش کلی با بابا کل کل کردیم و آخرش هم با اخم اومد ... سفره افطار اماده بود و کار خاصی نبود ... تو با پسرخاله سرگرم بودی و منم تو آشپزخونه پیش بقیه ... افطار خوردیم و ظرفارو جمع کردیم و شستیم و بعدش تو اومدی پیش من و بابا و شوهرخاله 2 رفتن بیرون ... تا ساعت 12 که برگشتن و اومدیم خونه ... تا بخوابیم ساعت 1:30 شد ... منم نشستم اینجا تا یه آپی کنم ولی خوردم به وقت سحری و نمیرسم پستم رو ارسال کنم !!!!!!!!!!!!!

* امشب هم مثل بقیه شبهایی که از خونه مامانم برمیگردیم با بابا بحثم شد ... واقعا کلافه هستم از این مدل رفت و امدمون ...

** تو راه برگشتمون ... یه حراجی کیف بود که با پیشنهاد بابا برا خودم دوتا کیف گرفتم !!!!!!!!!!! البته این مدلی نداشتم !!!!!!!!!!!!! دستی و خانومانه !!!!!!!!!!!!!!!

 *** امشب چند باری خوابوندمت تا شیرت بدم و بخوابی .. ولی بلند میشدی فرار میکردی پیش بابا و میخندیدی ... منم از دست بابا حرص داشتم و سرت داد زدم ... و گفتم پیشم نیا ... گریه کنان رفتی و بین من و بابا نشستی !!!!!!!!! هی گریه کردی تا من نگات کنم و نکردم !!!!!!!!!!!! ولی بازم کم اوردم و بغلت کردم و بوسیدمت و خوابوندمت ... !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

469 . جمعه : تا ساعت 12 خواب بودیم ... از بعدش چیزی نمیگم ... چون روز خیلی بدی رو گذروندم .... بابا بهم گیرمیداد حسابی ... منم رفتم تو مود حرف نزدن ... امروز با حرفاش خیلی دلم رو شکوند ... از دست خودم شاکیم که به بابا اجازه میدم اینقدر راحت ناراحتم کنه ... امروز روز بدی بود ... فقط همین

* امروز بعد از یک هفته پلو و خورش خوردی !!!!!!!! خداروشکر ...

** تو همین هفته که گذشت یه شب قبل از افطار با بابا رفتیم بازار و من برای خودم یه انگشتر خریدم ... با هزینه خودم ... اما هر چی فکر کردم که کدوم روز بود اصلا یادم نمیاد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینم از دل خجسته من !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

*** با اینکه داروت رو نخوردی ولی حالت خوب بود امروز و معمولی بودی ... خداروشکر

**** گفتم میخوام ننویسم ... ولی نمیتونم ... انگار مشقای مدرسم رو ننوشتم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مثل همیشه عاشقتم عروسکم

جمعه . 469 روزته :: ١٥ ماه و 10 روز :: 67 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ماني جون
29 تیر 92 16:58
زيارت قبول
الهي بهداد جونم حالش خوب شده باشه
داروهاشم بده بهش خانووم دكتر
اي بابا شما كه ديگه از ما هم رد كردين
حرف نزدن بهتر از داد و بيداد كردن ما كه هر چي از دهنمون در مياد بهم ميگيم و دو دقيقه بعد مثل اينكه هيچ اتفاقي نيوفتاده
تا قبل از دنيا اومدن ماني دست بشكن هم داشتيم(وسايل خونه رو داغون ميكرديم)اما الان آروم شديم(بد آموزي داره ديگه)
عين خروس جنگي ميمونيم
اي بابا شما كه آدماي منطقي هستين بشينين و يه بار واسه هميشه مشكل رو حل كنين(ايكون هندونه زير بغل)
دندون بهداد جونم مبارك
انگشترت هم مبارك (ميگم اون انگشتر فاكتور داره ها ميتوني بفهمي كي خريديش)


ممنونم دوستم ... سلامت باشید
چقدر خشنید شماها ........... ما بحثامون هم خیلی پاستوریزست !!! و فقط درباره موضوع حرف میزنیم !!!!!ههههههههههههههه

فاکتور رو خوب گفتی ... ولی نصفه شب که داشتم پست میذاشتم کی حال داشت بره فاکتور بیاره !!!!!!! قانع شدی یا نه ؟
لی لی
29 تیر 92 23:55
سلام عزیزم زیارت قبول پس اومده بودین تو شهر ما
کاش ما هم می اومدیم جمکران غرغر ای این بهداد خان رو از نزدیک میدیدیم
ایشالا همیشه لبخند به لب باشین
همرا با دلی شاد


سلام عزیزم ... ای جون من نمیدونستم شما قم هستید ...

هههههههه غرغراش دیدن نداره ها !!

ممنونم عزیز دلم
مامان ماني جون
30 تیر 92 21:01
يا نه


قانع شو .... چون هنوزم حال ندار برم ببینم !!!!!!!!!!!!
زهرا
3 مرداد 92 2:29
سلام وب قشنگی دارید .به وب منم سر بزنید پشیمون نمیشید






سلام دوستم





ممنونم که بهمون سر زدید




من نمیتونم به آدرس وبلاگتون وارد بشم ... !!




عسل
8 مرداد 92 20:14
چه خوبه پسر کوچولو هست که مامانش احساس تنهایی نکنه

امیدوارم زودتر این تنش ها و ناراحتیا تمام بشه . بوس


ممنونم دوستم ... واقعا بودن پسرک نعمته