شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 239 مامانی برای بهداد

1392/6/16 23:54
نویسنده : نانا
216 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنجم ***

 ٥١٣ . یکشنبه : کله سحر ساعت 6 بیدار شدی و با دیدن جارودستی فوری از جات بلند شدی و رفتی سراغش ... داشتم از خواب بیهوش میشدم ... شروع کردی به جارو کشیدن ملحفه ها !!!!!!! بابا هم بیدار شد ... خلاصه که تا دوباره خوابت کنم ساعت 7:30 بود ... ساعت 12 بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... بابایی تا آخر هفته مرخصی داره ... دلش میخواد بره شمال .. منم میگم برو ولی خودش هی دل دل میکنه ... آخرش هم نرفت دیگه

راه رفتنت خیلی خوب شده ... تا 2 متر رو راحت میری ... البته گاهی هم میخوای تند تند بری که میخوری زمین و خندت میگیره

514 . دوشنبه : امروز تعطیله ... بعد از صبحانه زنگ زدم برا مامان بزرگ تا برا ناهار بریم اونجا ولی خونه نبود ... زنگ زدم به خاله 1 و رفتیم اونجا ... از بدو ورود شروع کردی به بازی کردن و راه رفتن برا خودت ... بعد از ناهارمون نمیدونم یهو چت شد که بدخلق شدی و تا من رو میدیدی اخم میکردی و داد میزدی ... تا ساعت 4 گرم حرف زدن بودیم که تو خوابت گرفت و بردم خوابوندمت ... 1:30 خوابیدی ... اما بازم بداخلاق بودی و نق میزدی ... یه کم پلو سفید خوردی و بعدش اومدیم خونه ... روز خوبی بود ... کلا"

ساعت 3 شب بود که از صدای ناله هات بلند شدم ... تب داشتی ... پاشویت کردم ... تا دستمال رو میذاشتم رو سرت داغ میشد و باید عوضش میکردم ... نمیدونم تبت از چی بود ... اینقدر هم خوابم میومد که نگو ... تا ساعت 6 بالا سرت بودم که بابا بیدار شد و متوجه تبدار بودنت شد ... خیلی بهتر شده بودی ... ساعت 7 بیدار شدی و نشستی !!! بعدش هم بازیت گرفت !!! ... بابا پیشت نشست و من یه چرت خوابیدم ... ساعت از 8 گذشته بود که خوابت گرفت و خوابیدی ...

515 . سه شنبه : ساعت 11 به زور بیدار شدم ... خداروشکر حالت خوبه و تب نداری ... بعد از صبحانه کلی بدو بدو داشتم ... نمیدونم چرا همیشه اینقدر کار هست !!!!!! ... عصری که از خواب بیدار شدیم رفتیم خونه مامان بزرگ ... اونجا هم کلی برا خودت ورجه وورجه کردی و البته خوش اخلاقتر بودی ... تا ساعت 11 بودیم و بعدش قدم زنان اومدیم خونه ... تنت رو آب زدم تا راحت تر بخوابی

این چند روز همش انگشتت توی دهنته ... ولی لثه هات ملتهب نیست ... اما حسابی بدغذایی میکنی ...

516 . چهارشنبه : صبح یه کم زودتر از معمول بیدار شدم تا ورزش کنم ... چند روزه که دوباره دارم ورزش میکنم ... اگه بیدار باشی که اصلا نمیذاری ... یا میای و زیر حلقه مامان میایستی یا موقع دراز و نشست میری پشت من و منو هل میدی ... خلاصه که نمیذاری من یه کم ورزش کنم ... نیم ساعتی ورزش کردم .. بابا هم داشت منو تماشا میکرد !!!!!!! ... ساعت 11 بیدار شدی و تا دیدی حلقه دستمه بدو بدو اومدی !!!!!!!!!!!!!!! منم بیخیال ورزش شدم ... بعدش هم که مثل همیشه بودیم

٥١٧ . پنجشنبه : آخرین روز تعطیلیه باباست !!!!!!!! ... عصری با هم رفتیم خونه مامان بزرگ ... دایی 1 تنها و دایی 2 با خانواده اونجا بودن ... تو هم که با آناهیتا سرگرم بودی ... اونم اینقدر شیطون شده که نگو ... باید چارچشمی مراقبش باشم تا تو رو هل نده ... تا آخر شب بودیم و اومدیم خونه

٥١٨ . جمعه : یه جمعه ی کسل کننده !! بابا رفته اداره ... اونم بعد از یه هفته خونه بودن ... حوصلمون سر رفت حساااااااااااااااااااااابی

519 . شنبه : دیشب خاله 1 اس داد که مامان بزرگت از شمال وسیله فرستاده ... و قرار شد بابا صبح بره از خونه خاله اینا بیاره وسیله هارو ... ساعت 10 بود که بابا رفت ... منم از وقتی چشم باز کردم هی حرص خوردم هی حرص خوردم ... خیلی زیاد بود ... از گوشت و مرغ بگیر تا گوجه گیلاسی و بادمجون !!! ... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ جمع و جور وسیله ها ... یه کم روبراهشون کردم و بعدش خونه رو جارو و طی کشیدم ... تو هم مثل جوجه دنبال جاروبری راه افتاده بودی !!!!!!!!! ... کارمون که تموم شد پریدیم تو حمام و حسابی کف بازی کردیم ... بعدش هم من ناهارت رو دادم و بابا گوشت خرد کرد و بعدش من گوشتارو بسته بندی کردم و بعدش تو خوابیدی ... منم ... بابا هم ... یکساعتی خوابیدم ... تو بیشتر خوابیدی تا نزدیکای 7 ... بیدار که شدی ناهار و شام خوردیم !!! ... یه کم از وسیله ها رو گذاشتم تا ببرم خونه خاله 3 ... آماده شدیم و رفتیم ... بعدش هم یه کم تو پارک دور زدیم و اومدیم خونه ... یه اخلاق ناجوری پیدا کردی که موقع بیرون رفتن فقط میگی راه بریم ... تا یه جا وایمیستیم یا میخواییم بشینیم گریه میکنی ... بیچاره بابایی که از دستت کلافه میشه و بهت هیچی نمیگه ... امشب هم نذاشتی دو دقیقه تو پارک بشینیم ... برا همین زود اومدیم خونه ... از وقتی هم اومدیم یه بند نق زدی و دور من میچرخیدی ... فکر کنم دندونت اذیت داره بازم

ساعت 12:30 خوابیدی ... تا 1 کنارت بودم و بعدش اومدم لب تاب روشن کردم ... فوری بیدار شدی ... !!! دوباره خوابوندمت و اومدم اینجا .... الانم داری تو خواب نق نق میکنی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

** این روزا یا در حال تمرین راه رفتنی یا روی مبل و در حال روشن و خاموش کردن چراغا !!!!!!!!!!!!!

*** همچنان نمیذاری مامان ورزش کنه ... مگر اینکه بابا سرگرمت کنه .. ولی بازم بیشتر از 10 دقیقه دووم نمیاری و میای سراغ من !!!!!! ... دارم میترکم مادر جان ...

عاشقانه دوستت دارم فرشته ی کوچیکم

شنبه . امروز ٥١٩ روزته :: 16 ماه و 29 روز :: 74 هفته و 1 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مانی جون
18 شهریور 92 12:59
خدا رو شکر که همه چی آرومه
بچه هست دیگه یه دقیقه خوبه یهو میبینی نق نقو میشه
خدا رو شکر که دیگه راه افتاد و کمتر آویزونت میشه
وای حرص خوردن نداره تو این وضع اقتصادی همه دلشون میخواد براشون برسه تو غر میزنی اونم چی مواد غذایی سالم
میگم حالا چرا مرغ و گوشت میفرستن مگه دام و طیور دارن!!!!!
وای سبزیجات تازه و ارگانیک کیه که بدش بیاد
هی غذاهای چرب و چیلی میخوری و بعد بچه رو مقصر چاق شدنت میکنی
ببوسش فرشتهء 17 ماهه رو


ممنونم دوستم ...

فقط همین !
مامان گیسوجون
19 شهریور 92 17:34
سلام عزیزم خدا رو شکز که تبش جدی نبوده خوب بچم مامانش رو اینجوری دوست داره نمی خواد مانکن بشه مگه زوره
نانا چقدر حرص می خوری مثل من


سلام دوستم ... ممنونم عزیزم

ههههههه بچم منو چاق و چله دوست داره ولی باباش نه !!!!!!!!!!!! به نظرت حرف کدومو گوش کنم !!!!!!!!!!

حرص که جزءی از زندگی منه ...