شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 243 مامانی برای بهداد

1392/7/13 23:59
نویسنده : نانا
260 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنج من ***

54٢ . دوشنبه : ساعت 11 که بیدار شدم دیدم دختر خاله اس داده که کلاسش زود تموم میشه و میاد خونمون برا خوشگلاسیون ... بیدار که شدی رفتم سراغ ناهار پختن ... هم ناهار میپختم هم لقمه میچپوندم تو دهنت !! ... کارم تازه تموم شده بود که دختر خاله رسید و تو اولش یه کم ناز کردی براش و بعدش دیگه دوست شدی ... یه کم بهت میوه دادم  و برای دختر خاله ناهار کشیدم و خورد و رفتیم سراغ کارمون ... تو هم با تلویزیون و پد و توپ و هرچی که اون دوروبر بود سرگرم شدی و کمتر سراغ من اومدی ... من و دختر خاله هم یه عالمه حرف زدیم و من کلی درس زندگی بهش دادم ... خیلی وقت بود همو ندیده بودیم ... از وقتی نامزد کرده کمتر میبینمش !!! ... تا ساعت 4 کارمون طول کشید ... تو هم خوابت گرفته بود و دیگه داشتی نق نقو میشدی ... یه کم غذا خوردی و خوابیدی .. دختر خاله هم رفت ... بابا که اومد تو خواب بودی هنوز ... بابا هم خوابید ... ساعت 7 بود که بیدار شدیم و بابا گفت بریم خونه مامان بزرگ ... رفتیم .. ولی مامان بزرگ نبود ( حدس زدم که رفته دیدن دختر داییم که تازه زایمان کرده ) گفتم حتما تا یه ساعت دیگه میاد و بهش زنگ نزدم ... ساعت 8 شد و مامان بزرگ نیومد ... ساعت 9 شد و نیومد ... بابا رفت برامون پیتزا گرفت ... اون پیتزایی دم خونه مامان بزرگ عالیه ... پیتزای دااااااااااغ ... به بـــــــــــــــــــــــه بــــــــــــــــه .... تو هم یا اشتها خوردی ... ساعت 10 بود که خبری از مامان بزرگ نشد و ما قدم زنان اومدیم خونه ...

54٣ . سه شنبه : بعد از صبحانه رفتم سراغ نظافت فریزر ... بابا هم تو رو به زور تو اتاق نگهداشت تا لای دست و بال من نیای !!!!!! آخه عاشق در فریزری !!!!!!!!!!! مدام باز و بستش میکنی و این کارت باعث شده زودتر برفک بزنه ... از اونجا که فارغ شدم خونه رو جارو کشیدم بعدشم طی ...بعدش هم یه دوش گرفتم و ناهار خوردیم ... تو خوابیدی و منم خوابیدم ... ساعت 7 بود که بیدار شدی ... یه کم غذا خوردی و باز رفتیم خونه مامان بزرگ ... خاله 1 هم بود ... تا ساعت 10 اونجا بودیم و بعدش همراه خاله اینا ( با مینی بوس !!!!!!!!!!!!!!!!! ) اومدیم خونه .. کلی هم خندیدیم تو راه !!!!!!!!!!!!!!! ...

54٤ . چهارشنبه : ...................... !

54٥ . پنجشنبه : ساعت 2 بود که تازه کار ناهار پختنم تموم شده بود و داشتم آشپزخونه رو جمع و جور میکردم که بابا گفت عمه 3 توراه تهرانن ... برای شام میرسن ... به پیشنهاد بابا غذای شب رو روبراه کردم ... تو ناهار خوردی و خوابیدی ... منم یه کم اسباب بازیهات رو جمع کردم تا فضا بازتر بشه ... ساعت 8 بود که رسیدن ... از همون اول هم با دختر عمه دوست شدی ... اون بدوبدو میکرد و تو از خنده غــــــش میکردی ... تمام حواسم به تو بود که یه وقت آسیبی بهت نرسه ... چون دخترعمه خیلی شیطونه ... من رفتم سراغ گرم کردن شام و آماده کردن وسایل که نمیدونم یهو چی شد که اشکت دراومد ... با اینکه بابا هم پیشت بود ... بعدا دیدم که روی لپت یه خط قرمز افتاده ... شام خوردیم و من رفتم سراغ شستن ظرفا و تو هم بازی میکردی ... خیلی نگرانت بودم ... دختر عمه اذیتت میکرد .. توپات رو مینداخت اینور اونور و تو هم که میخواستی با عجله بری بیاریشون مدام میخوردی زمین ... چند باری عمه و شوهر عمه سر دخترشون داد زدن ولی اون اصلا گوش نمیداد و این داد زدنشون فقط تو رو ترسوند و بغض کردی ... این بغض کردن و ترسیدنت بهانه ای شد تا وقتی بابا داشت میرفت آشغالارو بذاره جلو در کلی گریه کنی و گریه کردنت ادامه داشت تا وقت خوابت ... عمه اینا فردا میرن سمت شیراز .. برا همین هم ساعت 10:30 خوابیدن .. من و تو و بابا هم تو اتاق کوچیکه بودیم و تو مدام گریه میکردی ... بابا بردت بیرون تا یه کم هوا بخوری ... غذا هم نخورده بودی و حسابی بدخلق شده بودی ... وقتی برگشتین باز هم گریه میکردی ... هر چی که میشد برات از کمد درآوردم تا بلکم آروم بشی و بالاخره آروم گرفتی ... بابا همونجا دراز کشید و خوابش برد و تو هم اینقدر اینور و اونور کردی و با خودت وول زدی تا بالاخره خوابت گرفت ...

* اینم یه مرضیه که من دارم که وقتی کسی خونمون باشه (یا خودم برم جایی ) بدخواب میشم !!!!! تا من بخوابم ساعت 3 شده بود و هنوز چشمام گرم نشده بود که تو با گریه بیدار شدی و تا دوباره بخوابی ساعت 4 بود ...

54٦ . جمعه : ساعت 7 بود که بابا داشت حاضر میشد بره سرکار ... گفت عمه اینا میخوان برن ... رفتم و راهیشون کردم و بابا هم رفت اداره ... تو تا ساعت 11:30 خواب بودی ... منم 10 بیدار شدم و یه کم آشپزخونه رو جمع و جور کردم ... صبحانت رو نخوردی .. البته چند روزیه که باز بدغذا شدی و مدام لپت رو میمالی ... کاش این روزا دندون درنیاری ... آخه نزدیک واکسنته ... ساعت 2 بود که بابا اومد خونه ... اونم انگار دیشب بد خوابیده .. سفره ناهار رو پهن کردم ولی باز چیزی نخوردی ... بعدش بابا خوابید و من و تو آروم بازی کردیم ... بعدش یه چرت نیم ساعته زدی ...

سرشب رفتیم بازار ... چیزی که نمیخواستیم ... رفتیم تو رو بگردونیم ... لباسات رو که پوشیدی اینقدر ذوق کرده بودی که مدام تو خونه راه میرفتی و بای بای میکردی ... ولی همین که وارد بازار شدیم تو شروع کردی به گریه ... اونم همراه با اشک !!!!!!!!! برات کلوچه گرفتم که نخوردی ... یه کم آروم میشدی و باز میزدی زیر گریه ... بابا میگفت از داد زدن دستفروشا میترسی ... و من میگفتم گرمته !!! .. خلاصه که نمیدونم چت بود ... بیخیال گردش شدیم و اومدیم خونه ... سوار ماشین که شدیم آروم گرفتی ... توی خونه هم مشغول بازی شدی و دیگه گریه نکردی ... !! ... نمیدونم چت بود والا

54٧ . شنبه : موقع صبحانه بابا گفت بریم خونه مامانت ... منم گفتم بادم بنداز دمپاییهای بهداد رو بردارم تا تو حیاط بازی کنه ... تا تو صبحانت رو بخوری و من کارام رو کنم ساعت 1 بود ... به مامان بزرگ زنگ زدم تا ببینم خونه است یا نه ... بعد از تلفن به بابا گفتم بریم ؟؟ گفت نمیدونم !... این نمیدونم همون معنی نه رو داشت !! ... یه کم نشستم و دیدم بابا اخماش تو هم رفته و هیچی نمیگه ... منم بیخیال خونه مامانم شدم و رفتم ناهار پختم ... بعدش بابا خوابید و تو هم خوابیدی و منم برا خودم چرخ میزدم تو خونه ... بعد از 45 دقیقه بیدار شدی ... بابا هم بیدار شد ... بدون هیچ حرفی حاضر شد و رفت بیرون ... بقدری ازین کارش دلم گرفت که نگو ... نفسم سنگین شد و قلبم تیر میکشید ... یه کم بهت غذا دادم و مشغول بازی شدی ... هر چند دقیقه میومدی سراغ من و میخواستی که بغلت کنم و ببرمت بیرون ... میدونستم حوصلت سر رفته و ددر میخوای ... رفتیم سراغ کشوی لباسات و سرت رو به اونجا گرم کردم تا ددر یادت بره ... ساعت 7 بود که بابا اومد ... باهاش حرف نزدم و اصلا نگاهش هم نکردم ... تا آخر شب هم همینجور قلبم تیر میکشید و نفسم سنگین بود .. حتی شام هم نتونستم بخورم ... بعد از شستن ظرفای شام یه کم دراز کشیدم تا حالم بهتر بشه ولی نشد ... تو هم امشب زود خوابت گرفت و 12 خواب خواب بودی ... شبت خوش پسرکم ...

* کاش هیچوقت یادمون نره که فرصتمون برای کنار هم بودن کمه ... خیلی کم ...

دوستت دارم فرشته ی مامان

شنبه . امروز 54٧ روزته :: ١٧ ماه و 27 روز :: 78 هفته و 1 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

لی لی
14 مهر 92 10:57
((کاش هیچوقت یادمون نره که فرصتمون برای کنار هم بودن کمه ... خیلی کم ...))
عالی بووووووووود عزیزم


بوس فشاری برای مامان آینده
مامان مانی جون
14 مهر 92 22:26
هیییییییی
دلم خوشگلاسیون خواست
نمیدونم چرا این روزا دلم از این چیزا میخواد
مثلا خونه تکونی
میدونی چیه به بچه پیتزا دادی بهش مزه کرده حالا دیگه بهوونهء اونو میگیره و بد غذا شده
خدا رو شکر که زود رفتن
ایییییییییی
دیگه از این اخلاقاش خسته شدم
(به من چه)
درکت میکنم -دقیقا مثه خودم
مواظب خودت باش


منم تا یه کم دلم میگیره دلم میخواد شیلنگ بردارم و کل زندگیم رو بشورم !!!!!!!!!!!!! فکر میکنم همه جا کثیفه !!!!!! ولی انجام نمیدما ... تنبلتر از این حرفام ..

واقعا یه وقتایی آدم نمیفهمه این مردا رو ... خودشون یه چی میگن و بعد پشیمون میشن ... خدا صبر بده به هممون .. به من و شما هم بیشتر از همه !!
مامان گیسوجون
18 مهر 92 19:28
سلام عزیزم چطوری؟
منم با حرف آخرت موافقم
الهی همیشه خوش باشین
ببوس عزیز دلمو که اینهمه مظلومه
من متوجه نشدم اون گل یعنی رمزمو نداری یا محبتته ؟
ممنونم ازت


سلام دوستم .. شکر خدا میگذرونیم ..

قربونت برم عزیزم .. شما هم شاد باشید ...

اون گل ینی اومدیم در خونتون ولی نبودید !! ههههههههه
سجاد
27 مهر 92 22:36
شما هم دعوت شدین خاله جان ... منتظرتونم