شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 244 مامانی برای بهداد

1392/7/19 17:23
نویسنده : نانا
268 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهاری من ***

548 . یکشنبه : امروز بابایی از اداره بهمون زنگ نزد ... عصری که خوابیدی منم کنارت دراز کشیدم ... تازه خوابم برده بود که بابا اومد ... چشمام رو باز کردم و سلام دادم بهش و دوباره خوابیدم ... اونم جوابم رو داد و رفت تا لباساش رو عوض کنه ... ساعت از 7 گذشته بود که بیدار شدم و دیدم بابا نیست ... تو هم هنوز خواب بودی ... با صدای در بیدار شدی ... بابا همچنان سرسنگینه ... واقعا ازش دلخورم ... برا همین هم نمیتونم پیش قدم بشم و سر حرف رو باز کنم ...

549 . دوشنبه : اولین روز ماه ذی الحجه است ... خدا قبول کنه روزه گرفتم ... تا لنگ ظهر که خواب بودیم و بعدش هم تو و بابا صبحانه خوردین ... من رفتم سراغ غذا پختن ... تو هم بازی کردی ... بعدش تو رو بردم حمام و غذات رو دادم و خوابیدی ... اینقدر روزا کوتاه شده که اصلا گرسنم نمیشه ولی حوصلم سر میره از نخوردن !!!!!!! ... دم غروب بابا رفت بیرون ... تو هم نزدیک اذان بیدار شدی و من کنار تــــــــو افطارم خوردم ...

* موقع شام بابا خودش شروع کرد به حرف زدن و من خیلی کوتاه جواب میدادم ... دلم ازش گرفته ... ولی کاش بتونم حرف دلم رو بگم بدون ملاحظه .. بدون فکر کردن به اینکه ممکنه ناراحت بشه ! ... اما نمیتونم ...

550 . سه شنبه : بابا دیرتر از معمول اومد خونه و منم ازش چیزی نپرسیدم ... یه کم سوال و جواب بینمون رد و بدل شد و دیگه هیچی ... مامان زنگ زد که فردا بریم خونه دخترداییم ... منم گفتم قراره بهداد رو ببرم واکسن بزنه اگه سرحال بود میام ... چون روز واکسنت جمعه میشه و دلممیخواد زودتر این کابوس تموم بشه .. برا همین هم میخواستم فردا ببرمت ...

امشب سر سفره شام پارچ آب خالی شد و تو داشتی با درش بازی میکردی که یهو پارچ رو گرفتی دستت و راه افتادی تو خونه ... بعدش هم انداختیش رو سرامیک و ترکوندیش ... ممنون

551 . چهارشنبه : ساعت 8 بیدار شدی ... نذاشتم بخوابی تا بریم برا واکسنت ... تا بریم ساعت 8:30 بود ... اینقدر موقع بیرون رفتن ذوق کردی که نگو ... وقتی رسیدیم هنوز کسی نبود ... یه کم نشستیم و وقتی مسئول مرکز اومد و گفت که امروز واکسن نمیزنن من تازه یادم افتاد که فقط دو روز در هفته واکسیناسیون دارن ... انگار آب یخ ریختن روم ... اینقدر این چند روز تو خودم بودم که اصلا این موضوع یادم نبود ... خلاصه که برگشتیم خونه و توکلی غر زدی که چرا برگشتیم خونه !!! ... بابا رفت سراغ لب تاب و من اینقدر با تو سروکله زدم تا دوباره بخوابی ... بیدار که شدیم ساعت از 12 گذشته بود ... با بابا صبحانه خوردید و منم قرارمون رو برای خونه دختر داییم فیکس کردم ... ساعت حدود 2 بود که با خاله اینا رفتیم ... آتنا کوچولو خیلی ناز و بانمک بود ... و تووووووو .... تمام مدت به من چسبیده بودی !!!! ... نمیدونم چرا !!! ... خلاصه که تمام دوساعتی که اونجا بودیم تو توی بغل من بودی ... بعدش به بابا اس دادم که من برم خونه مامان ؟ اونم فوری جواب داد که برو منم میام !! ... همراه خاله ها رفتیم خونه مامان بزرگ و تو سرحال شدی و شروع کردی به بدو بدو !!!! ... مامان بزرگ برات غذا اورد و خوردی ... منم تا وقت افطار همینجور ولو بودم ... سفره افطار که جمع شد بابا اومد ... شام خوردیم و تو نشسته بودی و مشغول بازی بودی که دیدم داری چرت میزنی ... خاله برات بالش اورد و تو سرت رو گذاشتی رو بالش و خوابیدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... دلم برات کباب شد ... البته امروز کلا خوابت بهم ریخته بود واسه همین الان بیهوش بودی ... نزدیک دو ساعت وسط اون شلوغی خوابیدی .. اما ... بیدار که شدی حسابی بدخلق بودی ... ساعت از 10 گذشته بود .. ما هم اومدیم خونه ... بابا که ساعت 12 بیهوش شد !! تو هم تا ساعت 2 بیدار بودی و بعدش خوابیدی ...

* امان از دست سیاست من که نمیتونم به کسی نشون بدم قهر بودنمون رو ... مهمونی امشب سر حرف من و بابا رو باز کرد ... از وقتی اومدیم خونه تا وقتی بابا بخوابه مدام داشتیم حرف میزدیم با هم !!!!!!!! انگار نه انگار که این چد روز کم محلی کرده بودیم !!!!!!!!!!! بالاخره باید یه چیزی این سکوت رو میشکست !!

552 . پنجشنبه : بابا که نبود ... منم روزه بودم ... امروز هم مثل همیشه گذشت ... بابا دیرتر از همیشه اومد ... رفته بود برا خودش شلوار بخره !!!!!! اونم شلوار وارداتی و گرون !!!!! .. اونم دوتا !!!!!! هههههههه ... تازه اون روزی هم که با من قهر کرد و رفت بیرون برا خودش شلوار خریده بود !!!!!!!! برا این موضوع اینقدر بهش خندیدم که نگو  ( هی بهش گفتم مردم قهر میکنن میرن امامزاده گریه میکنن تو رفتی برا خودت شلوار خریدی .. هههههه ) ... حالا که شلواراش زیاد شده باید حواسم خــــــــــــــــــیلی بهش باشه ...

بابایی داشت شلواراش رو پروو میکرد امشب .... تو هم گیر داده بودی که بپوشیشون !!!!! عکسش هست !! همش تو ذهنم اون روزایی میومد که تو بخوای شلوار اینقدی بپوشی ... جیــــــــــــــــــگرم

553 . جمعه : وای که چقدر دیشب از خواب بیدار شدی و نق زدی .. نمیدونم چت بود مادر .. فکر کنم ویر 18 ماهگیت بود ... امروز رسما 18 ماهت تموم شد ... مبارکت باشه عزیزم ... انشالله سلامت باشی و بتونم 18 سالگیت رو جشن بگیرم ... هنوزم دلم شور واکسنت رو داره ... این هفته که نمیشه بریم .. بابا نمیتونه مرخصی بگیره ... احتمالا هفته بعد میشه واکسنت ...

هوا خیلی سرد شده ... دیگه پاییزمون کامل شد ...

از دیشب کلی هوس بلال کردم .. اونم ذغالی !!! ... گفتیم صبحانه بخوریم و بریم تو حیاط مامان بزرگ بلال بخوریم که نشد ... ینی تا من کارام رو بکنم ساعت 2 شد .. بعدش به مامان بزرگ زنگ زدم و دیدم یه کم بیحاله .. منم بیخیال شدم ... حالا شاید شب بریم ... الانم تو و بابا خوابیدید و من مثلا دارم عکسات رو مرتب میکنم ... وای که چقدر لب تابمون درهمه ... به عمرم این همه فایل بی دروپیکر نداشتم !!!!!!!!!!!!!!!!

بازم مبارکت باشه پسرک راه بروی بدو بدو کنه من !!

عااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم فرشته ام

جمعه . امروز 553 روزته :: 18 ماه و 1 روز :: 79 هفته تمام

 

  یه کم از کارات

* عاشقه آهنگی ... هر چی باشه و از هر کجا پخش بشه .. با شنیدنش شونه هات رو تکون میدی و مثلا میرقصی

* کنترل رو میذاری روبروی تلویزیون و روی زمین ... بعد میایستی و با انگشت پات کانال رو عوض میکنی !!!!!!!!!

* عاشقه خالی کردن کشو هستی .. کشو خودت یا دستگیره های آشپزخونه ... همه محتویاتش رو خالی میکنی و دوباره میریزی توش ... البته فعلا جمعشون هم میکنی !!

* محاله در یخچال باز بشه و بذاری کسی غیر از تو ببندش .. رو نوک انگشتات وایمیستی تا دستت بهش برسه و ببندیش ...

 * تمام روز بهانه ی ددر رفتن رو داری ...

* یه وقتایی مامان رو مجبور میکنی تا دنبالت بدوئه !! و تو با هیجان فرار میکنی !! ... اینو دیگه کجای دلم بذارم ...

* گاهی وقتا که حوصله داشته باشی هرچی بگم بعدش تکرار میکنی ... البته به زبون خودت .. ولی اکثر اوقات همون یکبار میشه و دیگه نمیگی !! ... خیلی دلم میخواد کلمه آب رو بگی !!!!!!!!!!!!!!!!! یه وقتایی بهت آب نمیدم تا بلکم بگی ولی نمیگی و از تشنگی خودت رو هلاک میکنی ...

فعلا همینا ...

چند تا عکس

مـــــــــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان مانی جون
19 مهر 92 20:25
رسما 18 ماهگیتو تبریک میگه
هههههههههی
دیگه حرفی واسه گفتن در این مورد ندارم
وای درکت میکنم خیلی این واکسن دلهره داره اما خدا رو شکر آخریشه
خوبه که بازم مشکل حل شد
منم امسال بلال نخوردم فقط یه بار به مانی دادم
ای جونم ماشاالله آقایی شده ها
ببوسش
این واکسن خیلی سخته حسابی حواست باشه و اگه دیدی تبش بالا رفته و نمیشه کنترلش کرد ببر آمپول بزن ها
دعا میکنم بهش سخت نگذره


ممنونم دوستم
ایشالله همه ی دلخوریها زود حل بشه ...

ممنونم که ته دلمرو بابت واکسن خالی کردی !!!!!!!!!!
لی لی
20 مهر 92 12:50
خدا حفظ کنه این مهمونی ها رو
هههههه بجای دوتا سه تا شده شلواراش
آخی بزرگ شدی پسر
چقد دلم برای نگاهای همیشه متعجبش تنگ شده


واقعا !!!!!!!!!!!!!

قربونت برم عزیزم ..
مامان گیسوجون
21 مهر 92 17:18
سلام عزیزم خوبی ؟
بهداد جونم خوبه ؟
18 ماهگیش مبارک
برای واکسن ایرانی بزن مطمئن تره ان شاا... که تبم نمی کنه درد پاشون هم فقط یه روزه ناراحت نباش
شماها چقدر با هم قهر و سر سنگین هستین دوستم ؟
امیدوارم همیشه شادی باشه بینتون
عزیز منو ببوس

راستی نانا جونم رمزم تغییر نکرده همونه بازم برات می گذارمش


شکر خدا خوبیم دوستم ...
سلامت باشی همیشه
امیدوارم که برای بهداد هم راحت بگذره واکسنش ...

برا اینکه من یه وقتایی که باید حرف بزنم لال میشم و حرفم رو نمیگم ... !!

مرسی بابت رمز .. من با رمز قبلی نتونستم وارد بشم ... بازم تست میکنم ... مرسی
مامان مانی جون
22 مهر 92 15:38
باشه از این به بعد از تجربیاتم نمیگم که ته دلت خالی نشه
[h

نــــــــــــــــــــــه بگو ... دانستن بهتر از ندانستن است !!!!!!!!

آسیه
24 مهر 92 9:13
سلامممممممممممم
وای چند وقته بهت سر نزدم
اینقد سرم شلوغه بخدا
خوبید؟
بهداد عزیزم خوبه؟
مبارک باشه 18 ماهگی گل پسرمون
انشاالله واکسنشم به خوبی بگذره


سلام سلام عزیزم
ایشالله سرت به خوشی و شادی گرم بوده ...

شکر خدا ما خوبیم ...
سلامت باشی عزیز دلم

انشالله که برای همه نینیهاراحت بگذره بعد از همه هم بهداد من
ببوس عروسکت رو
مامی آوید
24 مهر 92 12:11
سلام نارینه جون
خوبی؟دلم واسه نوشته های قشنگت یه ذره شده بود...
روزه هات قبول باشه گلم...التماس دعا
بهدادجونم 18ماهگیت هم مبارک باشه پسرگلم...
مامانی واکسنش سخت هست ولی سختیش بخاطر اینه که بچه ها تو این سن راه افتادن و پاشون درد میگیره و نمیتونن بذارن زمین یا راه برن...اینه که گریه میکنن و آدمو کلافه میکنن...تبش هم مثل واکسن 6ماهگیه...قابل کنترله...قبل از واکسن بهش استامینوفن بده و بعد هرچهارسات یکبار تکرار کن...تا فردا عصرش خیلی حالشون بهتر میشه...
منم خیلی استرسشو داشتم ولی خداروشکر گذشت...
نانا جون بازم که قهرین و سرسنگیننننننننننننننننننننننن!!!!!!!!!!


سلام آجی جون

ممنونم عزیزم .. سلامت ودلشاد باشید تو و دختر نازم

از راهنماییهات ممنونم ...
امیدوارم برای بهداد هم راحت بگذره

منخودمم خسته شدم از این روال ... خدا خودش کمکمون کنه
مامان گیسوجون
24 مهر 92 18:04
واکسن زدی؟ نگرانم


نه هنوز عزیزم

بی حرف پیش ... شنبه میبرمش
مامان گیسوجون
24 مهر 92 18:10
نانا جونم می شه بپرسم اون مجموعه اسمش چیه ؟
علاقه رو شما باید تو بچه ایجاد کنی اونم فقط و فقط با بازی کردن
من هر چیزی که بخوام به گیسو یاد بدم با بازیه اونم فوری یاد می گیره



من از صدآفرین استفاده میکنم ... کارتهاش بزرگ و نوشته هاش خواناست

اینکه میگم بهداد علاقه نداره ینی اصلا نمیشینه ... البته من هم کم حوصله بودم ... البته زود یاد میگیره .. مثلا گربه رو هرجا ببینه میشناسه ... چون براش تکرار شده ... یا اکثر حیوانات رو به اسم میدونه و از ش بخوام با دست نشون میده ..
بعدش هم هنوز کلمات اولیه رو نمیگه بهداد ..