یادداشت 244 مامانی برای بهداد
*** شکوفه ی بهاری من ***
548 . یکشنبه : امروز بابایی از اداره بهمون زنگ نزد ... عصری که خوابیدی منم کنارت دراز کشیدم ... تازه خوابم برده بود که بابا اومد ... چشمام رو باز کردم و سلام دادم بهش و دوباره خوابیدم ... اونم جوابم رو داد و رفت تا لباساش رو عوض کنه ... ساعت از 7 گذشته بود که بیدار شدم و دیدم بابا نیست ... تو هم هنوز خواب بودی ... با صدای در بیدار شدی ... بابا همچنان سرسنگینه ... واقعا ازش دلخورم ... برا همین هم نمیتونم پیش قدم بشم و سر حرف رو باز کنم ...
549 . دوشنبه : اولین روز ماه ذی الحجه است ... خدا قبول کنه روزه گرفتم ... تا لنگ ظهر که خواب بودیم و بعدش هم تو و بابا صبحانه خوردین ... من رفتم سراغ غذا پختن ... تو هم بازی کردی ... بعدش تو رو بردم حمام و غذات رو دادم و خوابیدی ... اینقدر روزا کوتاه شده که اصلا گرسنم نمیشه ولی حوصلم سر میره از نخوردن !!!!!!! ... دم غروب بابا رفت بیرون ... تو هم نزدیک اذان بیدار شدی و من کنار تــــــــو افطارم خوردم ...
* موقع شام بابا خودش شروع کرد به حرف زدن و من خیلی کوتاه جواب میدادم ... دلم ازش گرفته ... ولی کاش بتونم حرف دلم رو بگم بدون ملاحظه .. بدون فکر کردن به اینکه ممکنه ناراحت بشه ! ... اما نمیتونم ...
550 . سه شنبه : بابا دیرتر از معمول اومد خونه و منم ازش چیزی نپرسیدم ... یه کم سوال و جواب بینمون رد و بدل شد و دیگه هیچی ... مامان زنگ زد که فردا بریم خونه دخترداییم ... منم گفتم قراره بهداد رو ببرم واکسن بزنه اگه سرحال بود میام ... چون روز واکسنت جمعه میشه و دلممیخواد زودتر این کابوس تموم بشه .. برا همین هم میخواستم فردا ببرمت ...
امشب سر سفره شام پارچ آب خالی شد و تو داشتی با درش بازی میکردی که یهو پارچ رو گرفتی دستت و راه افتادی تو خونه ... بعدش هم انداختیش رو سرامیک و ترکوندیش ... ممنون
551 . چهارشنبه : ساعت 8 بیدار شدی ... نذاشتم بخوابی تا بریم برا واکسنت ... تا بریم ساعت 8:30 بود ... اینقدر موقع بیرون رفتن ذوق کردی که نگو ... وقتی رسیدیم هنوز کسی نبود ... یه کم نشستیم و وقتی مسئول مرکز اومد و گفت که امروز واکسن نمیزنن من تازه یادم افتاد که فقط دو روز در هفته واکسیناسیون دارن ... انگار آب یخ ریختن روم ... اینقدر این چند روز تو خودم بودم که اصلا این موضوع یادم نبود ... خلاصه که برگشتیم خونه و توکلی غر زدی که چرا برگشتیم خونه !!! ... بابا رفت سراغ لب تاب و من اینقدر با تو سروکله زدم تا دوباره بخوابی ... بیدار که شدیم ساعت از 12 گذشته بود ... با بابا صبحانه خوردید و منم قرارمون رو برای خونه دختر داییم فیکس کردم ... ساعت حدود 2 بود که با خاله اینا رفتیم ... آتنا کوچولو خیلی ناز و بانمک بود ... و تووووووو .... تمام مدت به من چسبیده بودی !!!! ... نمیدونم چرا !!! ... خلاصه که تمام دوساعتی که اونجا بودیم تو توی بغل من بودی ... بعدش به بابا اس دادم که من برم خونه مامان ؟ اونم فوری جواب داد که برو منم میام !! ... همراه خاله ها رفتیم خونه مامان بزرگ و تو سرحال شدی و شروع کردی به بدو بدو !!!! ... مامان بزرگ برات غذا اورد و خوردی ... منم تا وقت افطار همینجور ولو بودم ... سفره افطار که جمع شد بابا اومد ... شام خوردیم و تو نشسته بودی و مشغول بازی بودی که دیدم داری چرت میزنی ... خاله برات بالش اورد و تو سرت رو گذاشتی رو بالش و خوابیدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... دلم برات کباب شد ... البته امروز کلا خوابت بهم ریخته بود واسه همین الان بیهوش بودی ... نزدیک دو ساعت وسط اون شلوغی خوابیدی .. اما ... بیدار که شدی حسابی بدخلق بودی ... ساعت از 10 گذشته بود .. ما هم اومدیم خونه ... بابا که ساعت 12 بیهوش شد !! تو هم تا ساعت 2 بیدار بودی و بعدش خوابیدی ...
* امان از دست سیاست من که نمیتونم به کسی نشون بدم قهر بودنمون رو ... مهمونی امشب سر حرف من و بابا رو باز کرد ... از وقتی اومدیم خونه تا وقتی بابا بخوابه مدام داشتیم حرف میزدیم با هم !!!!!!!! انگار نه انگار که این چد روز کم محلی کرده بودیم !!!!!!!!!!! بالاخره باید یه چیزی این سکوت رو میشکست !!
552 . پنجشنبه : بابا که نبود ... منم روزه بودم ... امروز هم مثل همیشه گذشت ... بابا دیرتر از همیشه اومد ... رفته بود برا خودش شلوار بخره !!!!!! اونم شلوار وارداتی و گرون !!!!! .. اونم دوتا !!!!!! هههههههه ... تازه اون روزی هم که با من قهر کرد و رفت بیرون برا خودش شلوار خریده بود !!!!!!!! برا این موضوع اینقدر بهش خندیدم که نگو ( هی بهش گفتم مردم قهر میکنن میرن امامزاده گریه میکنن تو رفتی برا خودت شلوار خریدی .. هههههه ) ... حالا که شلواراش زیاد شده باید حواسم خــــــــــــــــــیلی بهش باشه ...
بابایی داشت شلواراش رو پروو میکرد امشب .... تو هم گیر داده بودی که بپوشیشون !!!!! عکسش هست !! همش تو ذهنم اون روزایی میومد که تو بخوای شلوار اینقدی بپوشی ... جیــــــــــــــــــگرم
553 . جمعه : وای که چقدر دیشب از خواب بیدار شدی و نق زدی .. نمیدونم چت بود مادر .. فکر کنم ویر 18 ماهگیت بود ... امروز رسما 18 ماهت تموم شد ... مبارکت باشه عزیزم ... انشالله سلامت باشی و بتونم 18 سالگیت رو جشن بگیرم ... هنوزم دلم شور واکسنت رو داره ... این هفته که نمیشه بریم .. بابا نمیتونه مرخصی بگیره ... احتمالا هفته بعد میشه واکسنت ...
هوا خیلی سرد شده ... دیگه پاییزمون کامل شد ...
از دیشب کلی هوس بلال کردم .. اونم ذغالی !!! ... گفتیم صبحانه بخوریم و بریم تو حیاط مامان بزرگ بلال بخوریم که نشد ... ینی تا من کارام رو بکنم ساعت 2 شد .. بعدش به مامان بزرگ زنگ زدم و دیدم یه کم بیحاله .. منم بیخیال شدم ... حالا شاید شب بریم ... الانم تو و بابا خوابیدید و من مثلا دارم عکسات رو مرتب میکنم ... وای که چقدر لب تابمون درهمه ... به عمرم این همه فایل بی دروپیکر نداشتم !!!!!!!!!!!!!!!!
بازم مبارکت باشه پسرک راه بروی بدو بدو کنه من !!
عااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم فرشته ام
جمعه . امروز 553 روزته :: 18 ماه و 1 روز :: 79 هفته تمام
یه کم از کارات
* عاشقه آهنگی ... هر چی باشه و از هر کجا پخش بشه .. با شنیدنش شونه هات رو تکون میدی و مثلا میرقصی
* کنترل رو میذاری روبروی تلویزیون و روی زمین ... بعد میایستی و با انگشت پات کانال رو عوض میکنی !!!!!!!!!
* عاشقه خالی کردن کشو هستی .. کشو خودت یا دستگیره های آشپزخونه ... همه محتویاتش رو خالی میکنی و دوباره میریزی توش ... البته فعلا جمعشون هم میکنی !!
* محاله در یخچال باز بشه و بذاری کسی غیر از تو ببندش .. رو نوک انگشتات وایمیستی تا دستت بهش برسه و ببندیش ...
* تمام روز بهانه ی ددر رفتن رو داری ...
* یه وقتایی مامان رو مجبور میکنی تا دنبالت بدوئه !! و تو با هیجان فرار میکنی !! ... اینو دیگه کجای دلم بذارم ...
* گاهی وقتا که حوصله داشته باشی هرچی بگم بعدش تکرار میکنی ... البته به زبون خودت .. ولی اکثر اوقات همون یکبار میشه و دیگه نمیگی !! ... خیلی دلم میخواد کلمه آب رو بگی !!!!!!!!!!!!!!!!! یه وقتایی بهت آب نمیدم تا بلکم بگی ولی نمیگی و از تشنگی خودت رو هلاک میکنی ...
فعلا همینا ...
چند تا عکس
مـــــــــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــالله