شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 245 مامانی برای بهداد

1392/7/26 23:59
نویسنده : نانا
250 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارنارنج من ***

جمعه غروب : قدم زنان رفتیم خونه مامان بزرگ ... تو راه بلال هم خریدیم ... وقتی رسیدیم خاله 1 و همسرش هم بودن و منتظر مهمون بودن ... پدر شوهر خاله ( شوهر عمه من ) داره میاد تهران تا بره دکتر ... و چون خونه خاله اینا آسانسور نداره میاد خونه مامان بزرگ ... یه کم نشستیم و تو بازی میکردی ... خاله بهم گفت پدر شوهرت هم داره میاد !!!! من اول فکر کردم دارم اشتباه میشنوم ولی بعدش که تکرار کرد حرفش رو متوجه شدم که بابابزرگت داره از شمال همراه شوهر عمم میاد !!!! ... کلی تعجب کردم ... وقتی به بابا هم گفتم اونم شاخاش دراومد ... خلاصه که رسیدن مهمونا ... بابا رفت تو حیاط استقبالشون و تو هم رفتی ... اما موقع اومدن تو خونه کلی گریه کردی و میخواستی بیرون باشی ... این باعث شد تا نیم ساعت گریه کنی ... بابابزرگ هم در اولین فرصت که من رو تنها گیر آورد بهم گفت چقدر شیکمت بزرگ شده!!!!!!!! منم گفتم شما که شیکم بزرگ دوست دارید !!( با توجه به اصرارشون برای باردارشدن من !) ههههههه ... سفره شام رو انداختیم و تازه شروع کردیم به شام خوردن که امیروصبورا با باباشون اومدن ... وای که چقدر خوشحال شدم از دیدنشون ... خیلی وقته ندیدمشون.. تو هم زود باهاشون دوست شدی ... تا ساعت 11 اونجا بودیم و بعدش با بابابزرگت اومدیم خونمون ... تو مشغول بازی بودی و بابات و باباش هم حرف میزدن ... ساعت 12:30 هم خاموشی زدیم و لالا کردیم

خلاصه که همه چیز دست به دست هم داد تا بلال نخورم من !!!!!!!!

554 . شنبه : بابابزرگ صبح زود رفت خونه مامان بزرگ تا با شوهر عمم برن بیمارستان ... بابا هم رفت اداره ... ما هم با خیال راحت تا 12 خوابیدیم ... صبحانت رو خوردی و بازی میکردی ... منم ولو بودم برا خودم ... نزدیکای غروب بود که بابابزرگ یه سر اومد خونه تا وسایل عمو رو برداره و بره دیدن عموت ... اومد و رفت و تو خوابیدی ... بابا که اومد خواب بودی ... من افطار خوردم و بابا هم همراهیم کرد ... بعدش هم برا خودم بلال پختم ...هرچند روی شعله گاز مزش خوب نمیشه ولی بدجور دلم میخواست .. تو هم دوتا گاز خوردی و بدت نیومد ... بالاخره نمردیم و بلال خوردیم !!!!!!!!! ... بابابزرگ آخر شب اومد خونه و خوابیدیم ...

یادنوشت : سیزدهمین دندونت نیش پایین چپ ... در 554 روزگی دراومد ... مبارکت باشه ( شنبه >> 20 مهر >> 554 روزگی >> 18 ماه و 2 روزگی >> 79 هفته و 1 روزگی )

555 . یکشنبه : بابابزرگ ساعت 6 رفت خونه مامان بزرگ ... امروز شوهرعمم بستری میشه برای آنژیو ... بعد از صبحانه یه کم به خونه رسیدم .. بابایی هم داشت کفشاش رو جابجا میکرد و تو هم حسابی خودت رو لای کفشا میچرخوندی ... کارام که تموم شد بردمت حمام ..توی حمام موقع آب بازی داشتی میخندیدی که دیدم دندونت سر زده ... یه کم بیشتر از سر زدن بود برا همین هم توی دیروز ثبتش کردم ... بعد از حمام هم مراسم دندون دراوردنت رو با هم اجرا کردیم ... بعدش هم یه کم سوپ خوردی و خوابیدی ... خاله 1 اس داد که بابابزرگ و شوهر خاله و پسر عمم دارن میان خونمون ... تو هنوز خواب بودی ... چایی دم کردم و منتظرشون موندم ... اومدن مهمانها همانا و بدخواب شدن و نق نقو شدن تو همان !! ... یه ریز نق زدی و به بابا چسبیده بودی ... حق داشتی ... خواب بعد از حمامت نصفه شده بود ... و انگار بدنت کوفته بود ... تا مهمونا برن ساعت 8 شده بود ... سفره شام رو پهن کردیم و شام خوردیم ... بابابزرگ هم ساعت 9:30 خوابید و من و تو و بابا به اتاق کوچیکه تبعید شدیم !!!!!!!!!!!!!! ... تا ساعت 12:30 که خوابیدی ...

* عاشق قند خوردنی ... ینی از دستت جرآت نداریم قندون بیاریم ... دیشب که برا بابابزرگ و بابا چای آوردم با دیدن قند کلی ذوق کردی و پاشدی بری برداری .. اما تا دیدی قندون پیش بابابزرگه بیخیال شدی ... !! ... خیلیه ها !! .. از قند گذشتی بخاطر اینکه پیش بابابزرگ بود ... بنده ی خدا دلش داره ضعف میره برا بغل کردنت و تو ازش میترسی !!!!!!!!!!!!

* از اینکه بعد از دوماه داری دوباره دندون در میاری خوشحالم ... اما چرا الان مادر !!!؟؟؟؟ ... هفته  بعد واکسن داری و من دلم نمیخواد با دراومدن دندونت همزمان باشه ... اذیت میشی آخــــــــــــــــــــــــــــــــه

٥٥٦ . دوشنبه : بابابزرگ صبح اول وقت رفت سمت شمال .. بابا هم رفت اداره ...منم روزه بودم و همش ولو بودم ... تو هم مثل جوجه همش دوروبر مامان بودی ... غذا هم لب نزدی ...

* بابا برات یه دمپایی خریده که خیلی دوستش داری ... بیشتر وقتا پاته و از صدایی که روی سرامیکها موقع راه رفتن ازش درمیاد خوشت میاد ... فدات شـــــــــم

٥٥٧ . سه شنبه : روز عرفست ... خدا قبول کنه امروز هم روزه ایم ... تو هنوزم بدغذایی میکنی ... بابا از وقتی بیدار شدیم بخاطر عمو اعصابش بهم ریختست ... برا همین هم اخماش تو هم بود ... منم کم تحمل صدبار به جونش غر زدم ... ناهار که درست کردم رفتم دوش گرفتم ... بعدش هم تو رو خوابوندم ... یکساعت بیشتر نخوابیدی ... بیدار که شدی وقت افطار بود ... داشتم افطار آماده میکردم که یهو یه آتش سوزی کوچک راه افتاد و کل گازو اطرافش به گند کشیده شد ... کارد میزدی خونم در نمیاومد ... بابا هم که فقط سرزنش کرد منو ... تا خرابکاری رو جمع کنم یکساعت طول کشید و تا افطار بخوریم ساعت 6:30 بود ... از دست خودم عصبانی بودم ... خیلی ... و بیشتر از سرزنش نابجای بابات ... تا آخر شب عصبانی و دمغ بودم .. بابا هم که بدتر از من

* نصفه شب با گریه بیدار شدی و یکساعتی طول کشید تا دوباره بخوابی ... فکر کنم باز افتادی رو دور دندون دراوردن !!!!!!!!!!!!!!!!!

558 . چهارشنبه : امشب عروسی دعوتیم ... عید قربانه و بابا سرکار ... لباسامون رو اماده کردم .. البته بابا هنوز قطعی نگفته که میریم ... ساعت 4 بود که بابا اومد اما بازم نگفت که میریم عروسی ... منم ازش حرصم گرفت که تکلیف آدمو معلوم نمیکنه ... خلاصه کنم که من حاضر شدم ینی میکآپ و شینیون کردم و منتظر بودم که تو بیدار بشی و بریم ولی نرفتیم ... به خاطر یه لجبازی کوچیک بین من و بابا !!!!!!!!!!!!!!!!! ... خدا کنه اخلاق تو نه به من بره نه به بابات !!!!!!!!!!!!!!!!!! ..

559 . پنجشنبه : ساعت 10:30 بیدار شدی ... صبحانه خوردیم و من یه کم کارام رو کردم و با اصرار زیاد بابا رفتیم بازار ... اصلا حوصله دور دور کردن نداشتم ولی چون بابا زیاد اصرار کرد رفتیم ... کلی هم خرید ریزه پاش دارم ولی حس خرید نداشتم ... !! ... یه دوری زدیم و برا شما کفش زمستونی گرفتیم ... تا بیاییم خونه ساعت 2 بود ... یه کم سوپ بهت دادم و بردمت حمام ... بعدش هم گرفتی خوابیدی ... 

* توی بازار که دور میزدیم  یه کفش چشمم رو گرفت ولی چون گرون بود دلم نیومد بخرم !!!!!!!!!! حالا دلم پیشش گیر کرده !!!!!!!!!!!!!!!! همش به بابا میگم تو چرا به زور نخریدی برام !!!!!!!!!!! ههههههههههه

560 . جمعه : بازم یه جمعه ی بدون بابا .. معلومه که چجوری میگذره !!!!!! ... بابا که اومد شام خوردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... یکساعت بعدش دایی 2 اومد با آناهیتا ... آنا بدجور سرماخورده بود و مدام سرفه میکرد ... تو هم که عاشقه نینیهایی ! .. کلی با هم توپ بازی کردید و من هی دلم شور میزد که یوقت تو سرما نخوری ... کلی با هم بازی کردید و بدو بدو ... بعدش همراه دایی اومدیم خونه ...خیلی نگران بودم که سرما نخوری ... تا رسیدیم خونه بابایی کلی حرف بهم زد ... انگار من زنگ  زدم به دایی و گفتم دختر سرماخوردت رو بیار !!!!!!!!! والا !!!!!!!!!! ... کلی استرس دارم برا فردا که میریم برا واکسنات ... و این استرسم باعث شد زیاد به حرفای بابا توجه نکنم ...

* تا وقتی بخوابیم دو سه بار اسپند دود کردم .. اونم با چه غلظتی !! چشم چشم رو نمیدید !!!!!!!!!! محض میکروب کشی !!!!

* امیدوارم واکسنات رو به سلامت بزنی و زیاد اذیت نشی عزیزم ... بامید خدا

فدای تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

جمعه . امروز 560 روزته :: 18 ماه و 8 روز :: 80 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سمانه مامان پارسا جون
28 مهر 92 12:40
سلام نارینه جون خوبی؟
گل پسرمون خوبه
دندون جدید مبارک
ایشاالله واکسنش رو هم به سلامتی و بدون دردسر میزنه و دیگه میره تا 18 ماهگی
ببوسش گلمو
راستی خصوصی داری


سلام دوستم ... شکر خدا خوبیم
سلامت باشی ...

بابت خصوصی هم ممنووووووووووووووون
مامان مانی جون
28 مهر 92 21:21
خدارو شکر که بلاخره بلال خوردی
ای بابا از دست این خانوادهء شوور که باید یه جوری نیششون رو بزنن
دندون بهداد جونم مبارک
روزه هاتونم قبول
ای بابا دوسش داشتی میخریدیش دیگه

الان چی گرون نیست؟!!!!!!
هیییییییییی از دست این لج و لجبازیای شما
میگم دورهء آی بچه ام از این و اون سرماخوردگی گرفت تموم شده ها
کلدا ماریس بگیر این جور مواقع بزن براش
بابای مانی از اول مهر تا حالا سه بار مریض شده اما به لطف کلدا ماریس مانی نگرفته
ببوس بهداد جونو


واقعن اگه نمیخوردم شبم روز نمیشد !!!!!
ممنونم
ممنون

میخرمش !!!!!!!!!! میدونم

کلدا ماریس دارم ... نمیدونم چپرا یادش نبودم !!!!!! تا حالا هم استفاده نکردمش !!!!!!!!