شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 246 مامانی برای بهداد

1392/7/30 18:11
نویسنده : نانا
209 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنج مــــــــن ***

561 . شنبه : وای که تا صبح جون دادم از بس بیدار شدم وخوابیدم ... ساعت 7:30 بیدار شدم ... تا 8 بالا سرت نشستم تا بلکم بیدار بشی ... دیدم نه ... خواب خواب بودی !!! یه کم ماساژت دادم تا بالاخره چشمات رو باز کردی وتا دیدی من  و بابا بیداریم سرحال شدی ... آماده شدیم و رفتیم ... چندتا نینی دیگه هم بودن ... قدت 84 .. وزنت 11 و دور سرت 50 بود ... بماند که برای تک تک این کارا کلی گریه کردی ... دختر کوچولویی که قبل از تو بود موقع واکسن خیلی گریه کرد و جیغ زد و تو از گریه اون ترسیدی و گریه کردی ... برا همین هم تا بابایی نشست رو صندلی تو جیغ جیغ کردیو کلی اشک ریختی .. منم با بی رحمی تمام دستت و بعد پات رو نگه داشتم تا خانوم بهداشتی بتونه واکسنات رو بزنه ... بعدش تو و بابا سریع محل رو ترک کردید !!!!!!!!!!!!! ... الهی بگردم برات .. تمام صورت کوچولوت اشک بود ... البته زودی آروم گرفتی ... اومدیم خونه بهت داروت رو دادم و خوابیدی ... تا ساعت 12 لالا بودی ... بعدش که بیدار شدی طبق معمول راه افتادی و تا پات رو روزمین گذاشتی متوجه دردش شدی ... پات رو با دستت نگهداشته بودی و راه میرفتی ... اما بعد از چند دقیقه برات عادی شد ... صبحانت رو خوردی و من رفتم سراغ غذا پختن ... هرلحظه چکت میکردم تا تبت بالا نره ... خداروشکر سرحالی و مثل هرروز بازی میکنی ولی وسط بازی انگار یهو پات درد میگیره و میشینی و با دست نگهش میداری ... هرجور باهات بازی کردم تا بذاری یه کم برات کمپرسش کنم نذاشتی .. منم اصراری نکردم ... عصری یه چرت خوابیدی ... هنوزم حالت روبراه بود .. فقط به خاطر قطره یه کم کسل و خوابالودی ... سر شب رفتیم خونه خاله 1 تا یه هوایی عوض کنیم ... تمام مدت در حال راه رفتن بودی و یه دقیقه هم ننشستی !!!!!!!!!!!!!!!!! ... تا آخر وقت اونجا بودیم و اومدیم .... شب موقع خوابت یه کم تبت بالا رفت که خداروشکر با پاشویه کنترل شد و تا صبح یکسره خوابیدی

* امروز خوب غذا خوردی .. نوش جونت ... به نظرم بخاطر قطره استامینوفن بود .. چون درد لثت رو آروم میکرد و میتونستی غذا بخوری ..

562 . یکشنبه : بابا امروز رو مرخصی داشت بخاطر تو ... چون فکر میکردیم بخاطر واکسن اذیت بشی ولی نشدی خداروشکر ... موقع صبحانه مامان بزرگ اومد ... یه کم پیشمون بود و رفت ... تو هم حالت خوبه و سرحالی ... خداروشکر ... واکسنت راحت تر از اون چیزی که توی فکرم بود برات گذشت ... بعد از صبحانه رفتیم خونه مامان بزرگ ... بخاریمون اونجاست و قراره سرویسش کنیم ... سرویسکار زودتر از عصر نمیتونه بیاد ... دمپاییهات رو پات کردم و کلی توی حیاط راه رفتی برا خودت ... یه قیافه ای هم میگرفتی که انگار داری کار بزرگی انجام میدی ... کلی ازت عکس گرفتم ...!!... بعدش هم به زور آوردمت بالا !!!!!!!!! مامان بزرگ یه کم خیاطی داشت که من براش انجام دادم ... بعدش بابایی رفت ناهار گرفت و دور هم خوردیم ... ساعت 4 بود که سرویسکار امد و تو و بابایی رفتید حیاط ... یه کم هوا سرد بود ... برا همین اوردمت تا بخوابی ... زود خوابت برد اما بعد از نیم ساعت بیدار شدی ... خاله 1 اومد و برامون کارت عروسی اورد ... عروسی شماله و ما نمیریم !!! ... از خواب عصرت سیر نشدی و برا همین هم مدام نق داری ... خواستیم بیاییم خونه ولی مامان بزرگ گفت میخواد کوکوی محلی درست کنه و ما هم که شکمـــــــــــو موندیم تا بعد از شام ... تا شام بخوریم و ظرفارو بشورم و بیاییم خونه ساعت 9 شد ... وای که چقدر موقع خونه اومدن گریه کردی ... بابا برای اینکه بتونه بخاری رو تو ماشین جابده تو رو داد بغل من ... و تو یکریز گریه کردی تا خونه !!!!!!! امان از بچه ی بابایــــــــــــــــــــی ...

563 . دوشنبه : بعد از صبحانه بابایی گفت بریم بازار ... اصلا حالش نیست ولی بابا اصرار داره ... رفتیم ... بازم اشک ریزون داشتی ... بابایی رفت یه شلوار پرو کنه و تو همینجور زار زدی تا وقتی کارش تموم شد !!!!!!!!!!!! یه کم تو بازار دور زدیم و اومدیم پاساژ تا چند تا مطلب رو پرینت بگیریم ... منتظر بودیم تا کارمون انجام بشه که بابایی تو رو گذاشت زمین و تو هم راه افتادی از اینور پاساژ به اونور ... کلی هم ذوق میکردی !!! ... به هر کس هم میرسیدی وایمیستادی و بهش لبختد میزدی ... منم دنبالت بودم!!!... خلاصه که تا کارمون تموم بشه کلی برا خودت راه رفتی ... بعدش هم که اومدیم خونه ... یه کم تو کوچه راه رفتی و یه کم تو حیاط ... بازم به زور آوردیمت تو خونه !!!!!!!!! ... نه به اونوقت که تو خیابون قدم از قدم برنمیداشتی نه به حالا !!!!!!!!

ناهار خوردیم و خوابیدیم ... تو هم 3 ساعت کامل خوابیدی !!!!!!!!!!!!!!! و من وبابا هم حرف میزدیم ( نزدیک محرمه و همون حرفای تکراری هر سال بازم شروع شده !!)

بیدار که شدی بابا بخاریمون رو وصل کرد و تو هم همینجور لای دست و بالش بودی ... بعدش هر چی بهت گفتم بخاری جــــــــــیـــــــــز به گوشت نرفت و هی رفتی طرفش .. وقتی بخاری خوب گرم شد انگشتت رو زدی به صفحش و سوختی ... و این باعث شد دیگه طرفش نری !!!!!!!!!!!! یک تجربه !!!!!!!

564 . سه شنبه : بابا رفت اداره ... صبحانت رو نخوردی ... یه کاسه انگور خوردی و بازی کردی تا من غذا بپزم ... این وسطا صدبار اومدی دست منو گرفتی و کشیدی تا بیام و باهات بازی کنم ... کم پیش میاد که تنهایی با چیزی سرگرم بشی ... و این خوب نیست ... اسباب بازیهات کم سرگرمت میکنه ... بازی یاهاشون رو بلد نیستی و من نمیدونم چطور یادت بدم ... !! ...

مشغول بازی با یه قوطی نوشابه بودی که یهو جیغت رفت هوا ... نمیدونم چکار کرده بودی باهاش که زیر چشمت رو کبود کردی ...

الانم ناهارت رو خوردی ( چند تا قاشق .. اونم به عشق ماست خوردن ) ... و خوابیدی ...

منم اومدم تا آخرین پست مهر ماهت رو بذارم ...

ووووووووی که چقدر داره زود میگذره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! لوس

همچنان عشـــــــــــــــــــــــــقمی

سه شنبه . امروز 564 روزته :: 18 ماه و 12 روز :: 80 هفته و 4 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مانی جون
2 آبان 92 10:28
خدارو شکر
دیگه راحت شد
وای قربونش برم با اون دمپاییاش
الان دیگه کدوم بچه ای با اسباب بازیاش سرکرم میشه؟!!!(آیکون چشم و دل سیر)
دیگه بطری نوشابه هم سرگرمش نمیکنه

ببوسش
عیدتونم مبارک


واقعا راحت شد و نفس منم سر راست شد !!

چی بگم والا .. همه چی زود دلش رو میزنه !!! ینی همه بچه ها همینجورن !!!!!!!!!!!!!


مرسی عزیزم ... عید شما هم مبارک بوده باشه
مامان گیسوجون
3 آبان 92 23:36
نانا جونممممممم خیلی خوشحالم که واکسن بهداد جونی به خیر گذشت عزیزم
الهی شکر خیلی دعا می کردم به خدا
کم کم یاد می گیره تنها بازی کنه کجاش بده بچم تازه افتاده تو 18 ماه که پایان اضطراب جداییه
ای جانم دستش اوخ شده از سال بعد دیگه می فهمه با یکبار گفتن سراغش نمی آد
خوب حال نداری می ری بیرون من عمراً نرم
خوش باشین عزیزم


ممنون دوستم ..واقعا از دعای دوستایی گلی مثل شما بود که براش راحت گذشت ...
همین الانم دیگه نمیره طرفش بچم ... ا رو هم نمیذاره دست بزنیم !!!!!!!

مرسی دوستم