شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 247 مامانی برای بهداد

1392/8/8 18:30
نویسنده : نانا
231 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنج مامان ***

565 . چهارشنبه : بعد از صبحانمون رفتیم فروشگاه ... فقط بخاطر اینکه تو توی حیاط فروشگاه بتونی راه بری ... خداروشکر خلوت بود و تو تمام مسیر حیاط تا ورودی فروشگاه رو راه رفتی .. اونم با یه غرور خاصی !!!!! ... توی فروشگاه هم دلت میخواست راه بری ولی بابا نذاشت چون خیلی سنگاش لیز بود و مدام میخوردی زمین .. برا همین هم نشستی تو چرخ دستی و ما دور دور کردیم ... زود خسته شدی و دوباره اومدی پایین ... من برا خودم دور میزدم و بابا دنبال تو بود !!!! چون هر مسیری که دلت میخواست رو میرفتی و حاضر نبودی دستت رو بدی به بابا !!! ... یک ساعتی اونجا بودیم و دوباره اومدیم تو حیاط و تو دوباره کل راه رفتی ... بعدشم اومدیم خونه ... ناهار خوردیم و من خریدام رو جابجا کردم و تو خوابیدی ... سه ساعت کامل خوابیدی !!!!!!!!!!!!!!!!!! ... خیلی راه رفته بودی و خسته بودی .. بیدار که شدی حسابی سرحال شده بودی ... یه دل سیر شام خوردی و من لذت بردم !!! ...

از این به بعد باید ببرمت پیاده روی بلکم غذا بخوری !!!

566 . پنجشنبه : عید غدیر بود و بابا ادارست ... صبحانت رو کمابیش خوردی ... دیدیم تا غروب حوصلمون سر میره برا همینم حاضر شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... تا رسیدیم بهم فهموندی که بذارمت زمین تا تو حیاط راه بری ... دمپاییهات رو پوشیدی و کلی راه رفتی و به درو دیوار و زمین دست مالیدی و حسابی خودت رو خاکی کردی ... منم روی پله نشستم و تماشات کردم ... یه کم هم با هم توپ بازی کردیم ... هوا خنک بود برا همین هم اومدیم توی خونه ... ناهار برات اوردم که نخوردی و یه کم میوه خوردی و تو اتاق مشغول بازی شدی ... داشتیم با مامانم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد ... دایی 1 بود ... میخواست بگه که برای شام میان خونمون ... و البته گفت که حاضری بذارم براشون ... از طرفی مامان بزرگ هم میخواد بره بیمارستان ملاقات زنعموم ... به بابا خبر دادم و گفتم شب مهمون داریم و البته ایشون هم  استقبال نکرد !!!!! ممنونم ازش !!!!! کلی کار برا شب داشتم برا همین هم آماده شدیم و اومدیم خونه ...

سریع وسایل غذام رو از فریزر دراوردم و لباسام رو کندم و خونه رو مرتب کردم و رفتم تو آشپزخونه ... و تو ...مثل همه ی وقتایی که مامان کار داره و بیقرار میشی بودی !!!! ... مدام نق میزدی و از پام اویزوون میشدی ... وقت خوابت هم بود ولی از اونجایی که با کوچکترین صدا بیدار میشی میخواستم یه سری کارام رو کنم بعد بخوابونمت ... ولی نشد و مجبور شدم بخوابونمت ... زود خوابت برد و من بازم پریدم تو آشپزخونه ... خلاصه که تا ساعت 6 همینجور بدو بدو داشتم که شما بیدار شدی و کلی گریه کردی... خوابت نصفه شده بود و البته ناهار هم نخورده بودی ... منم کلافه بودم حسابی ... همون موقع بابا هم رسید !! ... یه کم خرید کرده بود ... تو رفتی سراغ بابا و من کارام رو تموم کردم ... ساعت 7 بود و همه چیز اماده ... بابا یه کم نون بهت داد و خوردی و اخلاقت بهتر شد !!! ... لباسام رو عوض کردم و همون موقع دایی اینا رسیدن ... مامان بزرگ هم بود ... شما هم یه کم اولش به بابا چسبید و بعدش دیگه راحت بودی و برا خودت دور میزدی ... شاممون رو که خوردیم دایی 2 و خانواده هم اومدن ... و تو و آناهیتا بدو بدو میکردید فقط ... کلی هم پاپ کورن خوردید و البته پاشیدید !!!!!!!!!!!!! ... نوش جونتون ...ساعت 12 بود که تو خوابت گرفته بود و مدام دور من میچرخیدی ... دیگه سراغ آنا هم نمیرفتی ... ما هم که خیلی وقت بود اینجوری دور هم نبودیم و حسابی همه گرم حرف بودن ... تو و انا رو بردم تو آشپزخونه و سرتون رو با گوجه خوردن گرم کردم تا یه کم بیشتر بیدار بمونی !!!!! ... و این گوجه خوردن بهت انرژی داد و دوباره شروع کردی به بدو بدو کردن ... تا مهمونامون برن ساعت 1 بود ... تا مهمونا پاشون رو گذاشتن بیرون من جاروبرقی رو روشن کردم و تند و تند خونه رو جارو کشیدم ... و تا ظرفام رو جمع کنم و خشک کنم ساعت 2 شده بود و تو دیگه بیهووووووش بودی از خواب

امشب هم شبی بود .... خوش گذشت

567 . جمعه : بیدار که شدیم تا صبحانمون اماده بشه یه دوش گرفتم ... بعد از صبحانه هم رفتم سراغ مرغ شستن و خرد کردن و جابجا کردن که خودش کلی کار بود ... تو هم همینجور دور من میچرخیدی و به من اشاره میدادی که چاقو دست نزنم و هی عصبانی میشدی از این کار من !!!!!!!!!!!!! و وقتی میدیدی من به حرفت گوش نمیدم سرم داد میزدی !!!!!!!!!!!! کشتی منو تا کارم تموم بشه ... بعدش ناهار خوردیم و تو خوابیدی ... منم خوابیدم ... یه وقت بیدار شدم و به ساعت که نگاه کردم چشمام گرد شد ... دو ساعت و نیم خواب بودیم من و تو !!!!!!!!!!!!!!! بابا هم بی سروصدا نشسته بود رو مبل !!!!!!!!!!!! هنوزم جا داشتم بخوابم ولی دیگه روم نشد !!!!!!!!! تو هم بیدار شدی دیگه ... یه کم میوه خوردی و بعدش هم شام خوردی ...

خداروشکر امروز تونستی غذا بخوری و یه کم انرژی بگیری ... این روزا اینقدر راه میری و البته غذا نمیخوری که من همش فکر میکنم گرسنته !!!!!! و با کوچکترین نق و نوقت میخوام یه چی بچپونم تو دهنت !!!!!!!!!

آخر شب که داشتم عوضت میکردم که بخوابی دیدم دندونت نیش زده ... مجبور شدم آخر شبی مراسم دندون دراورون برات اجرا کنم !!!!!!!!

یاد نوشت : چهاردهمین دندونت نیش پایین راست ... در 567 روزگی دراومد ... مبارکت باشه ( جمعه >> 3 آبان >> 567 روزگی >> 18 ماه و 15 روز >> 81 هفته تمام )

٥٦٨ . شنبه : کار خاصی نکردیم ... مثل همیشه ... البته یه کم غذا خوردی و این خیلی مهم بود !!!!!!! البته بعد از شام بابا هوس پاپ کورن کرد و من هم اطاعت امر کردم و یه سبد پر درست کردم و سه تایی نشستیم خوردیم !!!!!!!!!!!! چقدرم چسبیــــــــــــــــــــــــــد!!!!!!!!!

* نصفه شب با صدای بارون و البته بوی خاک نم خورده بیدار شدم .... دوویدم پشت پنجره و روحم تازه شد ... دلم میخواست برم تو کوچه و تا ناکجا راه برم ...

٥٦٩ . یکشنبه : دیشب رو خیلی راحت خوابیدی .. ساعت 11 بیدار شدیم ... انگار بارون دیشب روح من رو هم شسته .... حالم خوبه و انرژی دارم ... صبحانه خوردیم و مثل همیشه به کارام رسیدم .. بعدش رفتیم بازار ... فقط دلم میخواست رو زمین خیس از بارون راه برم ... چقدر هوا خوب بود ... لذت بردم ...  امروز هم موقع آماده شدن و لباس پوشیدنت گریه کردی .. با اینکه ددر رفتن رو دوست داری نمیدونم چرا از لباس پوشیدنت خوشت نمیاد ؟؟ با اینکه لباسات هم راحته و گشاد ... چه بدونم ... بچه ای دیگه !! ... اینقدر امروز حالم خوب بود که برا خودم یه شلوار و یه بلوز مشکی و یه شال مشکی و دو تا کفش خریدم !!!!!!!!!!!!!!! البته قرار بود کفش خوشگله که دیده بودم رو بگیرم که بابا یکی دیگه رو بهم پیشنهاد داد و من نتونستم انتخاب کنم و نهایتا دوتاش رو گرفتم ... مبارکم باشه !!!!!! ... توراه برگشت کلی تو کوچمون راه رفتی .. خیلی زیاد !! ... همش هم میرفتی از قسمتهایی که چاله و چولش بیشتر بود رد میشدی !!! ... ساعت 5 بود که رسیدیم خونه ... ناهارت رو دادم و خوابیدی ... منم دوباره شلوارم رو پرو کردم و متوجه یه ایرادی توش شدم ... بابا گفت تا بهداد خوابه برو عوضش کن و بیا ... حالا بیرون داره بارون میاد چه جـــــــور ... یهو برقا هم رفت !!!!!!!!!!!!! .. میدونستم اگه الان نرم دیگه میمونه رو دستم .. خلاصه که حاضر شدم و تو همون تاریکی و بارون راه افتادم سمت بازار ... البته بارون کم شده بود و هوا عالی بود .. رفتم شلوار رو عوض کردم .. اینقدر دلم میخواست با خیال راحت برم بازار بگردم !!!!!!!! ولی نمیشد ...اومدم خونه و تو هنوز خواب بودی ...بابا هم تو چرت بود ... نیم ساعتی گذشت تا بیدار شدی و من رفتم سراغ شام پختن ... شاممون رو خوردیم و داشتیم سفره جمع میکردیم که زنگمون رو زدن ... بابابزرگ بود ... بدو رفتم لباس عوض کردم و هر چی اضافه بود رو چپوندم تو اتاق کوچیکه ... بابابزرگ و شوهر خاله و پسر عمم بودن ... برای عمل شوهر عمم اومدن تهران ... بساط چای و میوه رو ردیف کردم و رفتم تو اتاق کوچیکه تا جمع و جور کنم ... تو هم به نسبت دفعه ی قبل با بابابزرگ بهتر برخورد کردی ... و بابابزرگ تونست یه بار بغلت کنه .. البته اونم با یه کم اخم و نق !!!!!!!! ... شوهرخاله و پسر عمم رفتن و بابابزرگ هم یه کم با بابایی صحبت کرد و بعدش هم خوابید ... بابا هم از خدا خواسته فوری خوابید !!!!!!! .. من و تو هم تو اتاق کوچیکه با هم سرگرم بودیم تا ساعت 1 که شما خمیازه هات شروع شد و زنگ لالا رو زدی ...

٥٧٠ . دوشنبه : بابابزرگ صبح زود رفت بیمارستان و بابا هم رفت اداره ... من و تو هم تا لنگ ظهر خواب بودیم ... بعدش هم صبحانت رو دادم ... بابا زنگ زد و گفت بابابزبرگ داره میره شمال و خونه نمیاد .. من و تو هم حاضر شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... دختر خاله هم باهامون اومد ... خاله 1و خاله 3 هم بودن ... به محض اینکه وارد حیاط شدیم با دست اشاره میکردی تا بذارمت رو زمین و راه بری .. ولی نمیشد چون هوا سرد بود و باد هم میزد ... بردمت تو اتاق و دمپاییهات رو پوشیدی و تو اتاق بازی کردی و من و خاله ها و دختر خاله ها هم کلـــــــــــــــــــــی حرف زدیم ... به بابا اس دادم و گفت یه سر میره خونه و بعد میاد دنبالمون ... خاله 3 میخواست بره دنبال دخترش مدرسه ... موقع رفتن نذاشتی در اتاق رو ببندم و مجبورم کردی ببرمت حیاط ... لباس گرم تنت کردم و شالگردنت رو پیچیدم و رفتیم تو حیاط ... من که داشتم یخ میزدم ... تو هم الکی برا خودت راه میرفتی و آسمون و درختا رو نگاه میکردی و دست میزدی ... الهی بگردم برات که تو بد فصلی راه افتادی و ددری شدی !!!!!!!!!!! ... یه ربع بودیم تو حیاط و بعدش به زور اوردمت بالا ....  از وقت خواب عصرت گذشته بود و حاضر نبودی بخوابی ... ساعت حدود 7 بود که دیگه خوابت گرفت و خوابیدی ... بابا که اومد یه چایی خورد و بعدش همراه شوهر خاله رفتن بیمارستان دیدن شوهر عمم (بابای شوهر خاله و دایی بابات !) ... ما هم با خاله و مامان بزرگ کلی حرف زدیم ... نمیدونم از خستگیت بود یا چی که با اینهمه حرف زدن ما و سروصدا اصلا بیدار نشدی !!!!!! حالا اگه تو خونه باشی و یه صدای کوچیک بیاد فوری از خواب میپری ... ساعت از 9 گذشته بود که بیدار شدی !!!!! اونم با کلی نق !!!!!!!!! ... بغلت کردم و شامت رو دادم و خوردی ... بابا اینا ساعت 10:30 اومدن .. یه کم نشستیم و بعدش اومدیم خونه ...

شب تا دیر وقت بیدار بودی ... ممنونم ازت !!!!!!!!!

571 . سه شنبه : ساعت 6 بود که بیدار شدم و دیدم انگار سرگیجه دارم ... تنم سرد بود و چشمام سیاهی میرفت ... هی دراز کشیدم و نشستم ولی بهتر نشدم ... رفتم تو راهرو تا یه کم هوا بخورم ... حالت تهوع داشتم !!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... تا دراز میکشیدم نفسم میگرفت ... چند بار بابا رو صدا کردم ولی بیدار نشد ... یه کم دراز کشیدم و چشمام سنگین شد که یهو از خواب پریدم و رفتم تو حمام و هرچی تو معدم بود و نبود رو بالا اوردم ... (ببخشید اگه حالت بد شد ) ... نمیدونم چرا ... ولی بعدش حالم بهتر شد ... یه کم آب جوش و نبات خوردم و دراز کشیدم ... بابا هم اصلا بیدار نشده بود تو اونهمه سرو صدا !!!!!!!!!!!!!!!!! ... ساعت 11 بود که من و تو بیدار شدیم ... بابا هم بیدار بود و داشت تلویزیون میدید ... تنم بیحاله هنوز ... وقتی به بابا گفتم باورش نشد که من صداش کردم و بیدار نشده !!!!! ... صبحانت رو دادم ولی خودم نتونستم چیزی بخورم ... امروز مجبوریم برای یه کار بانکی بریم بیرون ولی اصلا حالش نبود ... بابا گفت بریم بیرون حالت بهتر میشه ... رفتیم و تو کلی راه رفتی تو کوچه و خیابون ... موقع راه رفتن هیچ چیز و هیچ کس نظرت رو جلب نمیکنه و فقط راه میری !!!!!!!!!!! منم حالم بهتر بود ... رفتیم بانک و تو با آقای بانکی کلی دوست شدی و هی وسایلش رو برمیداشتی و اونم لبخند میزد فقط !!!!! ... بعدش رفتیم دنبال قطره اهنت که نایاب شده ( با اینکه ایرانی هم هست !) ... بعدش هم اومدیم سمت خونه ... با خاله 3 یه کاری داشتم که باید میرفتم دم خونشون ... تو و بابا تو زمین بازی اون نزدیکی بازی کردید و من رفتم کارم رو انجام دادم و برگشتم ... چند تا بچه داشتم بازی میکردن ولی تو اصلا برات جالب نبود .. نه بچه ها نه وسیله های بازی ... فقط راه میرفتی و لذت میبردی ... بعدش اومدیم خونه ... ساعت از 3 گذشته بود ... همینکه رسیدیم خونه دختر خاله اس داد که بیا بریم بازار ( میخواست النگو بخره ) ... با اینکه خیلی زورم بود ولی بهش قول داده بودم و باید میرفتم ... بردمت حمام و بعدش فوری ناهارت رو دادم و خوابیدی ... ساعت 5 بود که رفتیم ... تا دخترخاله خرید کنه و بیاییم خونه ساعت 7 شده بود .. بابا اس داد که بهداد تازه بیدار شده ... وقتی در اتاق رو باز کردم و تو منو با لباس بیرون دیدی و متوجه شدی تنها بیرون بودم کلی گریه کردی !!!!!!!!!!!! ... با هزارجور کلک آرومت کردم ... بعدش هم تا آخر شب کلی به بابا گیر دادم که منم از این النگوها میخوام !!!!!!!!!!!!!!!!! ههههههههههههه

* امروز موقع خونه اومدن چند باری خوردی زمین ... تو حمام دیدم که سر زانوهات یه کم خراشیده شده ... بوووووووس برای اون خراشهای کوچولو

٥٧٢ . چهارشنبه : از صبح مثل همیشه ایم ... بعد از صبحانت داشتی بازی میکردی و رو زمین غلت میزدی و میخندیدی دیدم که دوتا دندونای نیشت با هم نیش زده ... خداروشکر دندونای نیشت هم تموم شد ... حالا مونده 4 تا کرسی دومت که انشالله راحت نیش بزنه ... بعد از اجرای مراسم بهت ناهار دادم و خوابیدی ... الانم دوویدم اینجا رو آپ کنم ... بابا هم هنوز نیومده ... رفته دنبال قطره اهن نایاب !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یاد نوشت : پانزدهمین دندونت نیش بالا چپ ... در 572 روزگی دراومد .. مبارکت باشه ( چهارشنبه >> 8 آبان >> 572 روزگی >> 18 ماه و 20 روزگی >> 81 هفته و 5 روزگی )

یادنوشت : شانزدهمین دندونت نیش بالا راست ... در 572 روزگی دراومد ... مبارکت باشه ( چهارشنبه >> 8 آبان >> 572 روزگی >> 18 ماه و 20 روزگی >> 81 هفته و 5 روزگی )

تو عزیز دلمــــــــــــــــــــــــــی عزیز دلمــــــــــی عزیز دلمی

چهارشنبه . امروز572 روزته :: 18 ماه و 20 روزته :: 81 هفته و 5 روزته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

خواب گو
2 آبان 92 7:54
سلام دوست من
وبلاگ جالبی دارید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.


مامان گیسوجون
9 آبان 92 0:15
سلام عزیزم

مبارک باشه خریدات

به خدا نانا جونم اون روز که بارون بارید من حس می کردم تو بهشت بودم به حدی انرژی مثبت داشتم که کلی وقت برای بازی با گیسو گذاشتم خوشحالم تو هم مثل من بودی الهی همیشه شاد ببینمت

ای جانممممم که زانوهاش اوخ شده بوسسس

مرواریدای قشنگت مبارک عزیزم

ببوسش




سلام دوستم ...

سلامت باشید انشالله

من رگ شمالی دارم که با بارون مست میشم .. تو هم داری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟



ممنونم خالش ..



ببوس عروسکت رو


مامان مانی جون
9 آبان 92 11:31
دندونای بهداد جونی مبارک
الهی بقیه هم راحت در بیاد
همهء بچه ها که تازه راه میوفتن دوست دارن فقط راه برن
راستی لباسا و کفشاتم مبارک
خوشحالم که این روزا خوشحالی
النگوها رو هم میخری البته نه اونی که خودت میخوای اونی که برات انتخاب کنن


ممنونم خالش ..

در مورد النگو منظورت رو نگرفتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
1
10 آبان 92 11:26
تو لیست خارشوورام شهریوری نداشتم که به لطف شما از این به بعد دارم
حالا 4 تا با 5 تا زیاد فرقی نمیکنه
خدا بیشترتون کنه
هههههههههههه
خیلیم جالبه چهار تا اونم هر کدوم تو یه فصل
بهار،تابستون،پاییز،زمستونو
راستی نوکشو زدم ها زیاد کوتاه نکردم


ههههههههه جالب بود ...

1
11 آبان 92 18:14
منظورم مثه کفشا بود که شوشو برات انتخاب کرد
گرفتی!!!


ههههههههههه کفش که همون رو که میخواستم و یه جفت اضافه گرفتم !!!!!!!!!!!! ولی برا طلا ریسک نمیکنه بهم پیشنهاد بده !!!!!!!!!
مامان گیسو جون
12 آبان 92 17:00
رگ شمالی که ندارم اما به شمال نزدیکم
خصوصی


پس رگ نزدیک شمالی داری !! هههههه
مامان مانی جون
13 آبان 92 16:33
کجاشو دیدی تازه با همین حالم اومدم این پست طولانیت رو خوندم
میگم که بدونی من پوستم خیلی کلفته
از خر و کرگدن و ... هم کلفت تر
دیگه خودت که بهتر میشناسیم


واقعا که خیلی جان سختی شما !!!!!!!!!!!

من افتخار میکنم به داشتن همچین دوستی