شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 253 مامانی برای بهداد

1392/9/19 16:05
نویسنده : نانا
324 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنج زندگی من ***

609 . جمعه : دیشب تا خود صبح بارون بارید و من از صداش لذت بردم ... ساعت 10 بیدارباش دادی و صبحانه خوردیم ... هوا ابریه و بارون هم میاد و میره ... آماده شدیم تا بریم بیرون ... رفتیم داروخانه و تو با دیدن داروخانه چی که روپوش سفید داشت گریه کردی ... داروت رو گرفتیم و از داروخانه زدیم بیرون که یهو بارون گرفت .. اونم شدیــــــــــــــد ... رفتیم تو ایستگاه اتوبوس اون نزدیکی تا بارون کم بشه ... من گفتم بریم خونه ولی بابا گفت بذار بهداد هوا بخوره ... رفتیم سمت فروشگاه که لااقل بتونی به کم راه بری ... فروشگاه هم خلوت بود .. خریدی هم نداشتیم .. تو یه کم قدم زدی و بعدش همراه بابا رفتی شهربازی فروشگاه و از دیدن بچه هایی که بازی میکردن ذوق کردی ... و بعدش اومدیم خونه ... برا ناهارت فقط پلوسفید خوردی و کلی منو حرص دادی !! ... بعدش هم خوابیدی ... منم خوابیدم ... بیدار که شدی بدخلق بودی ... یکساعتی طول کشید تا روبراه بشیو بشه باهات حرف زد !!!!! بعدشم که فقط بازی کردی و بدو بدو ... تا وقت خوابت ...

610 . شنبه : بابا رفت اداره و ما هم مثل همیشه ... از دیشب همینجور دلشوره دارم و نگرانم ... نمیدونم برا آز فرداته یا چی ... فقط دارم میمیرم از دلشوره ... کل روز منتظر بودم تا بابا برگرده ... انگار اون که تو خونه باشه دلم آرومتره ... خدا به خیر بگذرونه

* بعد از شام با بابا کلی حرف زدیم و یه کم دلشورم کمتر شد

611 . یکشنبه : ساعت 10:30 بیدار شدی و تو و بابا صبحانه خوردید و من چون آز داشتم ناشتا موندم ... رفتیم ازمایشگاه ... از بدو ورودمون شروع کردی به گریه ... دیگه جاهایی که برا امپول زدن بردیمت رو میشناسی !!!! ... کارای پذیرش من و تو یه کم طول کشید و تو تمام مدت گریه کردی ... وقتی بردیمت تا برا تست آمادت کنیم هم مدام گریه میکردی و هق هق میکردی ... برخلاف دفعه قبل که خیلی زود رگت پیدا شد و کارمون تموم شد اینبار حدود 5 دقیقه فقط داشتن دنبال رگت میگشتن و من و بابا کلی اشکمون دراومد ... چند باری هر دو دستت رو چک کردن ولی بازم نشد .. چون دستت رو مشت میکردی و رگت فرار میکرد ... خلاصه که با هزارتا بسم الله و سوره خوندن سرنگ رو تو دستت کردن ولی کنار رگت بود و من دلم غش رفت از دردی که داری میکشی ولی خانوم پرستار تونست ازت خون بگیره و کارمون تموم شد ... رنگ من که شده بود عین گچ دیوار و بابا هم بدتر و خودتم که نگم بهتره !!!!!!!!! بعدش هم من تست دادم و با سرعت باد از محل دور شدیم تا گریه شما تموم بشه ! ... هوا خیلی باد داشت و نمیشد بریم بازار دور بزنیم ... یه سر هم رفتیم جیگرکی که تو اینقدر نق زدی که مجبور شدیم بیاییم خونه ... ناهار خوردیم و تو خوابیدی و من و بابا داشتیم حرف میزدیم که فردا بابا بره بیمارستان ملاقات داییش ... که یهو عموت زنگ زد و خبر داد دایی بابا فوت کرده ... من که همونجا اشکم دراومد و نتونستم بابا رو نگاه کنم ... از اتاق اومدم بیرون و بابا یه کم با خودش خلوت کرد ... ساعت حدود 5 بود که بابا رفت دنبال جواب آزمایشت ... من دلم مثل سیر و سرکه بود ... هم نگران جواب آزت بودم و هم ناراحت برای دایی بابا ... خیلی کم تحمل شدم برای مرگ دیگران .. ناخواسته یاد روزای تلخی که خودمون گذروندم میافتم ... همه ی اینا باعث شد یه دل سیر گریه کنم ... ساعت 6 بابا زنگ زد و گفت که جواب ازت خوب بود و دکترت هم تایید کرده و گفته عفونت برطرف شده ... هزار بار خداروشکر کردم که سلامتیت رو بهمون برگردونده ... بابا از راه آزمایشگاه رفت خونه مامان بزرگ که عمم و شوهر خاله 1 رو ببینه ... تو که بیدار شدی یه کم غذا خوردی و مشغول بازی شدی که بابا اومد ... دلم میخواد برای مراسمات دایی بابا ( شوهر عمم که پدر شوهر خاله 1 هست ) حتما برم .. ولی بابا میگه نه .. من تنها میرم ... همش هم بخاطر شرایط تو ... قراره که امشب جنازه رو ببرن شمال و همه هم میرن .. خونه مامان بزرگ اینا رفت و امد بود و نمیخواستم تو رو ببرم اونجا ... برا همین هم من اماده شدم تا برم خونه مامان بزرگ و عمه و شوهرخاله1 رو ببینم و عرض تسلیت بگم ... دایی 2 اومد دنبالم و رفتیم ... یکساعتی بودم و برگشتم و بابایی آماده شد و رفت و  آخر شب اومد ... همه راهی شمال شدن و بابا فردا صبح زود همراه دایی1 میره ... تو که خوابیدی من و بابا تا ساعت 3 در حال حرف زدن بودیم ... اینقدر دلم غصه داشت ... اینقدر گریه کردم .. ولی بازم سبک نشدم ... ساعت 3 خوابمون برد و 4 بیدار شدیم تا بابا بره ...

* بازم خداروشکر میکنم برای سلامتیت عزیزم

612 . دوشنبه : بابا که راهی شد منم خوابیدم تا ساعت 9 که اس داد رسیده ... تو هم ساعت 11 بیدار شدی و با هم صبحانه خوردیم ... اصلا حال و حوصله بازی باهات رو ندارم ... تو هم امروز گیر میدی که بغلت کنم و توپات رو شوت کنم !!!! ... !!! ... ساعت حدود 3 بود که بابا زنگ زد تا من با مامان بزرگ حرف بزنم و تسلیت بگم... تازه از مراسم تدفین برگشته بودن و صدای مامان بزرگ درنمیومد ... پارسال شب یلدا برادر بزرگش و امسال برادر کوچیکش رو از دست داده ... خدا به همشون صبر بده ... بعد از پدر پشت آدم به برادرش گرمه واقعا ... خدا هه رفتگان رو مورد رحمت قرار بده انشالله ... ساعت 3:30 بودکه تو خوابیدی ... 3 ساعت !!! ... کم کم داشتم نگرانت میشدم که بیدار شدی ... یه کم غذا خوردی و رفتیم سراغ بازی ... تا آخر شب خیلی حوصلمون سر رفت ... ساعت 1 بود که خوابیدی ...

613 . سه شنبه : اولین روز از 21 ماهگیت مبارک ...این ماه چقدر به هر سه تامون سخت گذشت ولی بازم گذشت ... خداروشکر ...

دیشب خوابم نبرد ... رفتم سراغ عکسای قدیمیم ... همشون رو تک تک دیدم ... از دوران مجردی تا عکسای عروسی دایی2 که توش بابابزرگ و خاله معصوم خدابیامرز بودن ... چقدر دلم آروم گرفت با دیدنشون ... چقدر راحت لحظه های زندگی کردن کنار هم رو از دست میدیم ... واقعا حیفه که یه کدورت کوچیک یه حرف ناخواسته باعث بشه رفت و امدا کم بشه و یه روزی ادم به خودش بیاد که دیگه فرصت نمونده ...

فوت داییه بابا اونم تو خونه بابابزرگ ... یه تلنگر دوباره است ... برای من .. برای بابا .. و برای همه خانواده ... خدا رحمتش کنه ...

الان خوابیدی و منم ناهارم رو درست کردم و منتظرم بیدار بشی تا با هم بخوریمش ... بابا هم قراره بعد از مراسم امروز همراه دایی1 راهی تهران بشن ... جالبه که اصلا خبری ازش نگرفتی !!!!! از بس با محبتی مادر !!!

بازم مبارکت باشه آقاتر شدنت ...

عاشقتم پسرک نازم

سه شنبه . امروز 613 روزته :: 20 ماه و 1 روز :: 87 هفته و 4 روز

** یه کم از کارات **

* انگشت شست هر دو دستت رو میذاری کنار هم و میذاری روی تن من .. یا بابا ... مثلا جوش میترکونی !!!!!!!!!!! تازه من حتما باید دردم بیاد و بگم آآآآآآآی ی ی ی ...

** به لطف برنامه ی عموپورنگ بومبل بومبل کردن رو یاد گرفتی و هر لحظه دستات رو بالا میبری و از من میخوای تا برات شعرش رو بخونم ! بعضی وقتا هم ادای گریه کردن جناب سلطان رو درمیاری و منم باید باهات همراهی کنم

*** وقتی میگم بهداد بخوابیم فوری کنترل تلویزیون رو میاری تا خاموشش کنم و بعد هم میری طرف کمد دیواری تا رختخوابت رو دربیارم ...

**** تو خونه مدام در حال راه رفتن و صحبت با تلفن هستی ... گوشی من یا بابا یا گوشی خونه یا تلفن اسباب بازی خودت و گاهی هم که هیچکدوم دم دستت نباشه کنترل تلویزیون !!!!!!!!!!!!!!

***** تا دوربین رو دستم میبینی میدویی میای که بگیریش ... اگر هم یه وقتی بدم دستت دریچه لنزش رو با انگشتت باز و بسته میکنی !!!!!!!!!! خوب نکن مادر خراب میشه همین دوتا عکسم نمیشه بگیریم !!!

****** به مسواک زدن خیلی علاقه داری .. البته مسواک زدن من و بابایی !!!!!!!! مسواک خودت رو که تو دهنت میذارم حالت بد میشه !!!!!!

******* خداروشکر هنوزم کلمه ی مفهومی رو نمیگی ... !!! بیشتر چیزا رو با اشاره نشون میدی و اگر من بهت اصرار کنم که اسمش رو بگی یا خودم رو بزنم به اون راه که نمیدونم منظورت چیه بیخیال میشی کلا !!!!

******** اینهمه اسباب بازی داری ولی بازم با در بطریهات سرگرم میشی ... تازه به من اجازه جمع کردنشون رو هم نمیدی و بیشتر وقتا وسط اتاق پر از در بطریه !!!!!!!

دیگه یادم نمیاد ...

** چند تا عکس **

این ماه بخاطر مسافرت و مریضیت ازت خیلی عکس نگرفتم ... همونایی هم که گرفتم چون توشون تکون خوردی بی کیفیت شده

 حیاط بابابزرگ ... شمالمدل جدید تلویزیون تماشا کردنت از آزمایشگاه برگشتیمپسر خوشتیپ مامانش ..

ماشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

بهار
19 آذر 92 16:27
قالب وبلاگ سفارشی با عکس کوچولوتون. تقویم سال 93 سفارشی با عکس کوچولوتون. هدر مخصوص شب یلدا.
مامان مانی جون
19 آذر 92 17:00
خدا رو شکر که تموم شد بمیرم چقد سختی کشید 21 ماهگیت مبارک نانازم الهی شکر که الان سلامت بداد جون مواظبش باش حسابی ای جونم عکس دومیش خیلی باحاله ای بابا انگار بازی همهء بچه ها مثه همه مانی هم با دوربین همین بازی رو میکرد و من دیوونه میشدم تلفناش رو از الان کنترل کن بزرگ شد دیگه نمیشه جلوشو بگیری ها حالا میگم با کی حرف میزنه جوش ترکوندن رو از کجا یاد گرفته ببوسش عزیزمو
نانا
پاسخ
خدا نکنه عزیزم .. سلامت باشی همیشه ممنونم ... ههههه کلا بچه ها میدونن ماماناشون رو با چی حرص بدن !! تلفن رو دیگه نگو .. خوبه نه من خیلی اهل تلفن بازیم نه باباش !!!! جوش ترکوندن رو از من یاد گرفته که تا دستم بیکار میشه به تنم بند میشه و خودم رو سیاه و کبود میکنم !!!!!!!!!!!! میبوسمش حتما
مامان مانی جون
19 آذر 92 17:00
خدا رحمتشون کنه عزیزم
نانا
پاسخ
ممنونم دوستم ... سلامت باشید
مامان گیسو جون
19 آذر 92 19:59
عزیزمممممم فدای دل مهربونت بشم من خدا بیامرزتشون خدا پدر و خواهر گلت رو هم بیامرزه وای نانا بعد 4 سال هنوزم نمی تونم مرگ نسیم رو قبول کنم هنوزم می گم خونشونه مشغول زندگی خیلی سخته تا کسی تجربه نکنه نمی تونه درک کنه اشکم در اومد ای جانممممم خیلی خوشحال شدم حال بهداد جونی خوبه الهی دیگه مریضیش رو نبینی وایییییی چقدر ناز شده معلومه ماشاا... بزرگ شده برای حرف زدن هم یهم از دو سالگی به بعد یه انفجار کلمه رخ می ده پسرها هم معمولاً دیرتر به حرف می آن تا دخترها ببوسش زیادددددددد خیلی زیاد می گم شبیه تو نیست به نظرم نمی دونم چه بلایی سر ژن های ما اومده!!!
نانا
پاسخ
ممنونم عزیزم ... تنت سلامت باشه همیشه ... خدا خواهر نازنینت رو مورد رحمت قرار بده انشالله ... داغ عزیزان با مرور زمان تازه تر میشه انگار ... خدا به همه صبر بده ممنونم دوستم ... بخاطر دعای دوست خوبی مثل شما بود چی بگم والا ... من کلا کم صبرم .. یادته چقدر برا راه نرفتنش حرص خوردم ؟؟ اینم همینه ... میدونم یه روزی میرسه که بهش بگم بهداد حرف نزن !!!!!!!!!! هههههههههه شبیه منه ... یه عکس از بچگیم میذارم تا ببینی ... البته ژنامون که نابود شده از بس ماله باباهاشون قویه !!!!!!!!
مامان گیسو جون
21 آذر 92 13:17
نظر من اینجا نیست فکر کنم گذاشته بودم
نانا
پاسخ
هست ... همینجاست !
مامان مانی جون
21 آذر 92 13:35
به دلایلی ثبت موقتش کردم چرا مگه میخواستی
نانا
پاسخ
دلایلت در حلقم !!!!!