شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 254 مامانی برای بهداد

1392/9/23 23:59
نویسنده : نانا
235 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنج من ***

 اول از دیشب بگم ...بابا که اومد رفتی جلو در وایسادی و زودتر از خود بابا کیفش رو دیدی !!!!!!!! اینقدر به این صحنه خندیدم که نگو ... از وقتی بابا لباساش رو عوض کرد تا موقع خواب در حال حرف زدن بودیم ... چقدر هم چشمامون چر از اشک شد و از هم قایمش کردیم ...

بابایی چکمه هات رو هم از شمال اورد .. خیلی خوشگل و دخترونه بود !!! دورش هم خز داره و نازه ولی نذاشتی پات کنم ! ... حالا سر فرصت پات میکنم و عکس میگیرم محض یادگاری !

* از بدو تولدت با دارو خوردن مشکل داشتی ... اما این مدت موقع دارو خوردن بابا تو رو بغل میکرد و دستات رو نگه میداشت و تو به هوای بازی دهنت رو باز میکردی و من شربتت رو میدادم ... امشب یه کم بدنت گرم بود و میخواستم بهت استامینوفن بدم ... تا شیشه رو تو دستم دیدی بدو بدو رفتی رو پا بابا نشستی و دهنت رو باز کردی ... هم برام جالب بود و هم دلم برات سوخت !!!

٦١٤ . چهارشنبه : بعد از صبحانه رفتیم بیرون ... هوا سرد بود ولی راه رفتن توی آفتاب خیلی لذت بخش بود ... برات یه دمپایی کرمی هم خریدیم ... اینقدر از قیافه دمپایی خوشت اومده بود که میخواستی پات باشه و باهاش راه بری !!!!!!!!!! ... تا بیاییم خونه ساعت 3 بود .. ناهار رو اماده کردم و خوردیم و بعدش خوابیدیم ... دو ساعت تمام لالا کردی ... منم یه کم کمتر ... بابا رفته بود خرید برا فردا ... منم از وقتی بیدار شدم مشغول کار بودم ... اون موقع که مریض شده بودی بابا برات لقمه نذر کرده بود و قراره فردا درست کنیم و پخش کنیم ... تا اخر شب بیشتر کارام رو انجام دادم ...

* تو که خوابیدی من رفتم سراغ لب تاب تا بعد از مدتها یه دل سیر نت گردی کنم !!! ... بماند که اول کار لب تاب هنگ کرد و بعدشم مودم قطع شد ... بیدار شدن تو نمیدونم چی بود والا !!!!!!!! حالا بیدار شدی و با دیدن لب تاب روشن چشمات باز باز شد ... گیر دادی دیگه ... منم هی گفتم لب تاب خوابیده ولی کو گوش شنوا ... آخرش هم بابا بیدار شد و هردومون رو دعوا کرد ... !!!!!!!!!!!!! و اینجوری شد که از چشمم در اومد نت گردی نصفه شبی ...

615 . پنجشنبه : بعد از بیخوابی نصفه شبت تا ساعت 12 خوابیدی ... صبحانمون رو خوردیم و من و بابا رفتیم سراغ لقمه درست کردن ... اونم با سختی ... چون مجبور بودیم بالای اپن آشپزخونه کارا رو انجام بدیم ... تو هم چون دستت به وسایل بالای اپن نمیرسید همه کابینتها رو به هم ریختی و آشپزخونه رو کردی عین بازار شام !!!!!!!! ... خلاصه که یکساعت سرگرم لقمه پیچیدن بودیم ... بعدش هم سه تایی حاضر شدیم و رفتیم حرم ... هوا هم ابری بود ... من و تو رفتیم کبوترای وسط حیاط رو تماشا کردیم و بابا لقمه ها رو پخش کرد ... خدا قبول کنه ازمون ... بعدش هم رفتیم زیارت ... چقدرم چسبید ... موقع اومدن هم تو حیاط ازت عکس گرفتم ... بعد هم قدم زنان اومدیم تا خونه ... ناهار خوردیم و تو و بابا خوابیدید و منم یه کم یه خودم رسیدم ... تا آخر شب هم مثل همیشه بودیم ...

616 . جمعه : بابا رفت اداره ... از وقتی بیدار شدم گلوم درد داره ... تو هم چند روزیه مزاجت بهم ریخته و نصفه شبا بیدارت میکنه ... برا همین هم وقتی بابا اومد رفتیم تا درمانگاه نزدیک خونه ... تا وارد درمانگاه شدیم بغض کردی و یهو زدی زیر گریه .. خداروشکر خلوت بود و معطل نشدیم ... اول من معاینه شدم و دکتر گفت گلوم چرکی شده و دارو بهم داد و بعد هم شما ویزیت شدی ... اونم با اشک و زاری ...برات یه شربت نوشت و گفت بخاطر آنتی بیوتیکیه که استفاده کردی ... بعدش هم اومدیم خونه ... با اینکه هوا سرد بود ولی قدم زدن عالی بود ... تا آخر شب گلوم درد داشت و سرسینه ام سنگین بود ... کاشکی زود خوب بشم و تورو مریض نکنم

617 . شنبه : خداروشکر گلوم دردش کم شده ولی هنوزم سینم سنگینه ... بعد از صبحانه با اینکه حال نداشتم ولی چون هوا خوب و آفتابی بود رفتیم بیرون ... بابا جایی کار داشت ... همینکه وارد ساختمون شدیم زدی زیر گریه !!!!!!!!!!! منم مجبور شدم بغلت کنم و توی خیابون نگهت دارم تا بابا بره کارش رو انجام بده ...

بخاطر دکتر رفتنای این مدت از همه ی فضاهای سرپوشیذه میترسی !!!! حقم داری ... حالا یه مدت طول میکشه تا یادت بره

خونه که رسیدیم من و تو رفتیم حمام .. بعدش هم ناهار خوردیم و خوابیدیم ... بابا هم رفت تا جایی و برگشت ... تازه بیدار شده بودیم که بابا اومد ... برات یه سنجاب بزرگ گرفته که ازش خوشت اومد و مدام چشماش رو تو دستت میگرفتی و به من نشون میدادی !! ... تازه سرگرم بازی شده بودی که یهو برقا رفت ... هر وقت که بیرون باد میاد برقا قطع میشه ! ... منم بخاطر داروهام بیحال بودم و دلم میخواست ولو باشم همش ... خلاصه که تو با لامپ شارژی سرگرم شدی و من تونستم یه کم دراز بکشم ... یکساعتی بی برق بودیم و بعد که برق اومد شام خوردیم ... امشب حالم بهتره ... بابا که از ساعت 11 رفت تو چرت .. تو هم ساعت 12:30 خوابیدی ... منم دارم از صدای باد که از لای پنجره ها میاد تو لذت میبرم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!استرس

عاشقتم یدونه پســــــــــــــــــــــر

شنبه . امروز 617 روته :: 20 ماه و 5 روز :: 88 هفته و 1 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان مانی جون
24 آذر 92 16:39
قبول باشه نذرتون الهی بهداد جون دیگه مریض نشه خدا رو شکر که بهتری چکمه هاشم مبارک باشه و البته سنجابش
نانا
پاسخ
ممنونم عزیزم .. خدا قبول کنه مرسی دوستم
مامان گیسو جون
25 آذر 92 12:25
سلام نانا جونم قبول باشه عزیزم الهی همیشه سلامتیشو ببینی ای جونممممم عزیزم بمیرم برای دل کوچولوت خاله جون که اینهمه خاطره بد شد برات درمانگاه خودت بهتری؟
نانا
پاسخ
سلام عزیزدلم سلامت باشی دوستم ... خدا قبول کنه و به همه عافیت بده انشالله واقعا هم تو ذهنش ماندگار شده بچم .. شکر خدا خوبم عزیزم .. مرسی که بهم سر زدی
آسیه مامان نیاز
26 آذر 92 3:13
قبول باشه نذرتون مثل همیشه میخونمت عزیزم بالاخره وبلاگ نیاز رو هم آپ کردم بهداد گلم رو ببوس
نانا
پاسخ
سلامت باشی عزیزم ممنون که لااقل میخونیمون !!!!!!!! ولی یه ردی از خودت به جا بذار !!!!!!!!!!! الهی شکر که آپ کردی ... خدا یه پولی به من بده یه همتی به شما !!!!!!!!!!!!!
مامان مانی جون
27 آذر 92 22:15
هی بابا مگه میشه اونی که نوشتم نباشه من خسته تر از اونی هستم که خوندی صبح تا شب جون میکنم اما هیچی معلوم نیست
نانا
پاسخ
خدا بهت قوت بده انشالله خستگیمون رو کسی غیر از خودمون بدر نمیبره ....
مامان گیسو جون
28 آذر 92 11:13
نانا گیسو هم تا مدتها یاد بیمارستان بود و کابوس می دید شکر خدا بچه ها تو این سن حافظشون زیاد موندگار نیست ههههههههه راستی در اون موارد که صحبت کردیم چی شد به کجاها رسیدی
نانا
پاسخ
الهی بگردم براشون که اولنی خاطره هاشون اینقد دردناکه !!!!! برات خصوصی گذاشتم عزیزم ... بسیار کارآمد بود
مامان گیسو جون
30 آذر 92 16:43
همه لحظه های پایانی پاییزت ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ .. یلدا مبارک
نانا
پاسخ
ممنونم عزیزم ...