شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 255 مامانی برای بهداد

1392/9/30 23:59
نویسنده : نانا
298 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

618 . یکشنبه : بابا صبح خواب موند و هول هولکی رفت اداره ... اصن سابقه نداشته !!!! ... ما تا 12 خواب بودیم و بعدش صبحانه خوردیم و من رفتم غذا پختم و تو لای پای من بازی کردی ... چند باری هم دعوامون شد !! خداروشکر این دو روز خوب غذا میخوری و من لذت میبرم ... ناهارت رو خوردی و خوابیدیم .. بابا دیرتر از معمول اومد .. بالاخره هارد گرفت برامون تا لب تاب نفس بکشه ... و البته کتابایی رو که بهش سفارش داده بودم رو ... بیشترش مال من بود و دوتا هم مال شما که فعلا مناسب سنت نیست و گذاشتیمشون کنار ... یه آلوماولت هم خریده بود که کلی براش خندیدیم ... این به تلافی یه بافت و شلواریه که دیروز برا خودش گرفته بود !!! ... امشب کلی حرف زدیم و خندیدیم ... دلمون وا شد یه کم ...

619 . دوشنبه : بعد از صبحانت رفتیم بیرون ... بابا یه کم کار داشت و باید میرفت بیرون ما هم مثل جوجه دنبالش راه افتادیم .. این روزا تو خونه موندن خیلی خسته کننده شده ... همش دور و برم میچرخی و من برای یه لحظه تنها موندن لحظه شماری میکنم ... البته هوا سوز داشت و خیلی بیرون نموندیم ... تا رسیدیم ناهار رو گرم کردم و بعد از ناهار هم خوابیدیم ... سرشب هم رفتیم خونه خاله 1 برای عرض تسلیت ... قرار بود زود برگردیم ولی تا ساعت 10 اونجا بودیم ... تو هم سرگرم بازی بودی همش ... شام من و بابا سبک خوردیم و شما هم سیب زمینی سرخ شده میل کردی ... من و بابا هم تا وقت خواب درباره مسافرت آخرهفته بابا حرف زدیم ... از همین الانم غصه دار شدم واسه دو روز تنها موندنمون ...

620 . سه شنبه : صبح با سردرد بدی بیدار شدم ... تو هم بدخوابی داشتی ... صبحانت رو با میل نخوردی و فقط یه کم حلواشکری خوردی ... برا ناهارت غذا داشتی .. منم از سردرد کلافه بودم ... برا ناهارت فقط چند قاشق غذا خوردی و بعدش خوابیدی .. منم یه مسکن خوردم و دراز کشیدم کنارت ولی خوابم نبرد ... هی اینور و اونور شدم تا بابا اومد ... بعدش تونستم یه کم بخوابم ... تو ساعت 7 بیدار شدی و من رو هم بیدار کردی ... سرم خوب شده بود !! ... بابا برامون شام گرفت و خوردیم ... البته کم خوردی ... بعدش هم من رفتم سراغ کارام و تو و بابا بازی کردید و تلویزیون دیدید ...

نمیذاری کتاب بخونم ... دلم داره پر میکشه برا کتابای تازم ... فعلا که بالای اپن موندن !!!! و من تا بهشون دست میزنم از دستم میگیری و شروع میکنی به ورق زدنشون یا تو دستت میگیری و لبهات رو تکون میدی !!!!!!!!

621 . چهارشنبه : بابا صبح رفت جواب آزمایشت و بگیره ... بیدار شدیم و منتظر بابا بودیم تا صبحانه بخوریم ... بابا اومد بدون جواب آز ... منم باید دوباره آز بدم چون قندم بالا بوده ... سر همین موضوع یه کم با بابا بحثم شد و بابا هم سرم داد زد !!!!!!!! از داد زدنش ناراحت شدم و رفتم تو اتاق و برای صبحانه هم نیومدم ... تو و بابا صبحانه خوردید و بعدش تو اومدی پیشم ...

بخاطر یه موضوع الکی که خودمم باعثش بودم از دست بابا ناراحت شدم و قهر کردم ... و باعث شدم بابا اینطوری برداشت کنه که من میخوام یه کاری کنم که نره شمال !!!!!!!!! نمیدونم حالا این دوتا چه ربطی به هم داشتن که بابا اینجور برداشت کرد ...

خلاصه که امروز روز گندی بود ... اه اه اه ...

* قرار بود امرزو عصر بابا همراه خاله اینا بره شمال ... که نرفت و من کلی تو دلم به خودم بد و بیراه گفتم ... البته یه کم امید داشتم که شاید فردا بره !!

٦٢٢ . پنجشنبه : بیدار که شدم بابا نبود ... میدونم که سرکار نرفته ... چقدر تو دلم خدا خدا کردم رفته باشه شمال .. رفتم تو اتاق و دیدم کاپشنش نیست ... ولی کیفش بود ... رفتم صبحانت رو آماده کردم و داشتم سفره مینداختم که بابا اومد ... رفته بود نون بگیره ... نشستی کنار سفره تا صبحانه بخوری منم کنارت ... ولی بابا نیومد و رفت تو آشپزخونه صبحانه خورد ... فک کنم از اینکه براش چای نریخته بودم ناراحت شده بود !!!!!!!! ... بعد از صبحانه من رفتم سراغ غذا پختن و تو هم مسیر بین من و بابا رو میرفتی و برمیگشتی ... ساعت از 2 گذشته بود که بابا بهت گفت : بریم بیرون ؟ و تو هم بدو بدو رفتی کلاهت رو اوردی تا بری بیرون ... بابا ازم پرسید میای بیرون منم گفتم : نخیر ... بابا هم لباسای تو رو پوشید و با هم رفتید بیرون ... از پشت پنجره نگاهتون کردم و یهو دلم سوخت برا خودم و کلی اشک ریختم ... اون روزایی اومد جلو چشمم که تو و بابا با هم برید گردش و منو نبرید! ... برا خودم چای ریختم و رو مبل دراز کشیدم تا کتاب بخونم ... هنوز 20 دقیقه هم نبود که رفته بودید ... برگشتید و هردوتون لپاتون گل انداخته بود از سرما !!!! ... بدو بدو اومدی کنارم تا ببینمت ... لباسات رو عوض کردم و ناهارت رو آوردم ... خوردی و سرگرم بازی شدی .. بابا هم هر چند دقیقه یکبار یه متلکی به من میگفت !!!!!! و من سکوت میکردم ... عصری خوابیدی و منم خوابیدم ... بیدار که شدم دیدم بابا رفته بیرون ... وقی هم برگشت دست پر اومد ... یه کم خرید برای شب یلدا و برای شام امشب و یه کم لوبیاسبز که خیلی وقت پیش گفته بودم بگیره ... حالش بهتر بود انگار !!!!!!! منم دیگه لجبازی نکردم ... شام رو آماده کردم و دور هم خوردیم و بعد از شام حرف زدیم و یه سری چیزا رو روشن کردیم ... هرچند زمان از دست رفته بود ولی بازم باید خیلی سوء تفاهمات رفع میشد ... مخصوصا این مطلب که من از داد زدنش ناراحت شده بودم و بابا برداشت کرده بود که من نمیخوام بره شمال ... خلاصه که خوب و خوش شدیم ... به همین راحتی !!!!!!!

بعد از حرف زدنامون نشستم تا مثلا لوبیا ریز کنم ... ولی مگه گذاشتی ... همه ی خونه رو پر لوبیا کردی ... اولش خوب بودی ها .. بهت گفتم یدونه یدونه بریز تو سبد و تو هم ریختی ولی کم کم خسته شدی و مشت مشت ریختی و بعدش هم که سبد پر شد همشو چپه کردی رو فرش !!!!!!!!!!!!! منم کاسه و کوزم رو جمع کردم و رفتم سر آپن و ایستاده لوبیا ریز کردم .... دیگه آخر کارم هیچ خونی توی مغزم نمونده بود !!!!!!!!!!

* امشب کلی از بابا عذرخواهی کردم که بخاطر من و بخاطر یه سوء تفاهم که ممکن بود خیلی زود رفع بشه نتونست بره برا مراسم دایی هاش ... پانزدهم دایی کوچیکش و اولین سالگرد دایی بزرگش بود ... خدا ازم بگذره با این اخلاق گنـــــــــــــــدم ...

623 . جمعه : از صبح مثل همیشه ایم ... دلمون ددر میخواد ولی از بس هوا سرده زورمون میاد بریم دور بزنیم ... عصری که خوابیدی من با اجازه بابا رفتم آرایشگاه ... یکساعتی کارم طول کشید و وقتی برگشتم هم هنوز خواب بودی ... لباسام رو عوض کردم و خواستم دراز بکشم که بیدار شدی ... شام رو روبراه کردم و خوردیم ... بعدش هم مثل همیشه بودیم ... یه عالمه حرف ... یه عالمه بگو و بخند ... خداروشکر

624 . شنبه : تا لنگ ظهر خواب بودیم ... بعد از صبحانه رفتیم تو آشپزخونه ... مثل همیشه لای دست و بال من بودی و بازی میکردی ... ناهارم رو آماده کردم و البته بخشی از غذای امشبمون رو ... بعدشم انار دون کردم ... لبو پختم ... هندونه رو پاره کردم ... همه ی این کارا تا ساعت 3 طول کشید .. ناهارت رو دادم خوردی و رفتم سراغ خونه ... خونه رو جارو کشیدم و طی ... در حال طی کشیدن بودم که بابا اومد .. زودتر از هر روز ... یه دوش گرفتم و تو رو خوابوندم ... بابا هم کنارت خوابید و من یه کم ریزه کاری کردم ... یکساعت بیشتر نخوابیدی .. بیدار که شدی رفتم سراغ شام درست کردن و همزمان سینی یلدا رو هم چیدم ... شاممون رو که خوردیم سینی یلدامون رو آوردیم و اول چند تا عکس خانوادگی گرفتیم ... تو هم که پر از تعجب بودی از اینهمه خوراکیه یه جا که جلو دستته !!! ... بعدش هم که از خودمون پذیرایی کردیم و حرف زدیم و تو هم حسابی ورجه وورجه کردی ... بخاطر کم خوابیدن عصرت امشب ساعت 12 خوابت برد ...

* به بابا پیشنهاد دادم بریم خونه مامانم ؟ ولی زیاد استقبال نکرد و منم اصرار نکردم ... چی بگیم والا ...

* امشب در کنار همه ی بگو و بخندامون از جای خالیه خیلیها یاد کردیم ... روحشون شاد

* لباس هندونه ایت خیلی بهت میومد ... البته یه کاری کردی که حسابی خاطره ساز بشه برامون ... داشتی ورجه وورجه میکردی که دیدم پس دادی !!!!!!!! برام خیلی عجیب بود .. چون سابقه پس دادن نداری !!!!

* از بین خوراکیهای یلدایی از دیدن هندوانه بیشتر تعجب کردی ... انگار میدونستی که ماله این فصل نیست !!!

اینم از دومین یلدایی که با شما گذروندیم ... یلدات قشنگ عزیز دلم

دوستت دارم هندونه ی شیربنم

شنبه . امروز 624 روزته :: 20 ماه و 12 روزته :: 89 هفته و 1 روز

آخرین پست پاییزیمون بود ... فقط 89 روز مونده تا سال نو ........... !

یلدای 92

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان گیسو جون
1 دی 92 16:36
سلام عزیزم خوبی؟ وای چطوری می تونی تا 12 بخوابی ههههههههه کتابات مبارکه چرا قندت بالاست تو این سن؟ ان شاا... که بینتون همیشه عشقولانه باشه دوستم وای گیسو هم همین جوری بود موقع لوبیا پاک کردن یادش بخیر مبارکه آرایشگاه رفتی یلداتون مبارک به به چقدر قشنگ ای جونممممممممم عزیزم با اون لباس های قشنگت ببوسش
نانا
پاسخ
سلام عزیزم ... شکر خدا خوبیم ... ههههههه من اینقدر پرخوابم که تازه تا بعد از 12 هم جا دارم برا خواب ولی روم نمیشه !!!!!!!!! راستش بالا نیست ... امروز که رفتم برا تکرار آزم گفت در حد نرماله ولی نزدیک مرزه .. برا همین هم بهت تکرار دادیم ... بد غذایی میکنم ... شیرینی زیاد میخورم و نمیسوزونم !!!!!!!! اینا همش دلیل محکمه برا بالا رفتن قند خون مرسی عزیز دلم ... خیلی خوشحال میشم بهم سر میزنی
لی لی
1 دی 92 17:56
یلدا مبارررررررررک دوستم رفتم تو ادامه مطلب که عکس خانوادگی ببینم ضایع شدم شوهر خوبی داریااااا هی قهر کن ...هی اون بیاد منت کشی
نانا
پاسخ
ممنونم عزیزم ... برای شما هم مبارک بوده باشه انشالله الهی بگردمت .. آخه یه مامان قلنبه که دیدن نداره .. داره ؟؟ خداییش خیلی خوبه .. من خیلی ناشکرم !
مامان مانی جون
2 دی 92 14:46
خودت خودتو چشم میزنی ها اول از روزای خوب و عشقولانه میگی بعدشم از قهر و دلخوری الهی همیشه روزاتون قشنگ باشه خوبه که بهداد لوبیا ها رو میریزه زمین مانی که میریزه تو شکمش(میخوره)بچه گیاه خواره خوشم میاد مثه خودم تا لنگ ظهر میخوابی بس که کیک میخوری قندت میره بالا خواهر نگو تو بیشتر میخوری که من فقط شبا شام میخورم امیدوارم همه یلداهاتون قشنگ باشه ادامهء مطلبت هم باز نمیشه نمیدونم چرا!!! ببوس بهداد جونو
نانا
پاسخ
هههه واقعا هم چشم خوردن داریم ما !!! وووووی فکر کنم سکته میزنم اگه بهداد لوبیا خام بخوره !!!! قربونت برم خواهر خوش خواب من ... از لذت تا لنگ ظهر خوابیدن نمیگم که خودت میدونی !!! دله اونایی که صبح زود پا میشن بسووووووووزه !!! ممنونم دوستم ... ادامه مطلب عکس بهداد پسره ... دوباره تلاش کن خوووووووووب
مامی آوید
2 دی 92 22:05
دومین یلدات مبارک باشه پسر عزیزم...ماشالا چه مردی شدی واسه خودت ... امیدورام یلداهای بیشماری رو کنار مامان بابا خوش بگذرونی .. نارینه جون خصوصی هم داری.
نانا
پاسخ
ممنونم دوست خوبم براب آوید جون هم یه عالمه یلدای قشنگ آرزو میکنم ممنونم از پست خصوصیت ..
لی لی
3 دی 92 0:27
بله که داره نباش خب د ِ هـ َ
نانا
پاسخ