شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 256 مامانی برای بهداد

1392/10/7 23:59
نویسنده : نانا
274 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهاری من ***

625 . یکشنبه : دیشب تا نزدیک صبح بیدار بودم و عکسا و فیلمات رو با ترس و لرز خالی کردم تو هارد ... البته بیشتر داشتم تماشا میکردم عکسای نینی بودنت رو ... اونم با یه لبخند گنـــــــــــــــــده روی لبم ... ساعت از 4 گذشته بود که خوابیدم ... ساعت 11 بیدار شدم و آماده شدم برم آز بدم ... تو هنوز خواب بودی ... یکساعتی رفت و برگشتم طول کشید .. خونه که رسیدم صبحانت رو خورده بودی ... من و بابا هم صبحانه خوردیم ... اینقدر ازم بد خون گرفته بود که تمام رگم درد میکرد !!!!!! ... بابا گفت بریم بیرون ... داشتم لباسات رو تنت میکردم و تقریبا آماده رفتن بودیم که یهو چشمت افتاد به لب تاب و گیر دادی که روشنش کنیم ... منم لباسات رو درآوردم و لب تاب دادم دستت !!!!!!!!! ... نیم ساعتی با لب تاب ور رفتی و عکس تماشا کردی و فیلم دیدی ... بابا داشت لباس پرو میکرد و به من نشون میداد که تو فکر کردی میخواد بره بیرون ... در لب تاب رو بستی و رفتی جلوی در وایسادی ... و اینجوری شد که آماده شدیم و رفتیم بیرون ... یه کم تو بازار دور زدیم و غذا گرفتیم و اومدیم خونه ... بعد از غذا میخواستم ببرمت حمام ولی حسش نبود ... نرفتیم و خوابیدیم ... بعدش هم مثل همیشه بودیم ... بازی و شام و بازی و میوه و لالا !!!!

٦٢٦ . دوشنبه : امروز اربعین بود ... موقع صبحانه مامان بزرگ زنگ زد و گفت میخواد یه کم شله زرد بپزه .. ما هم که از قبل قرار بود بریم اونجا ... یه کم خونه رو جم و جور کردم و رفتیم ... فکر کنم حدود یک ماهی بود که نرفتی خونه مامان بزرگ ... اولش تو همه ی اتاقا دور زدی و بعدش سرگرم بازی شدی ... من و مامانم هم برنجای شله زرد رو تمییز کردیم ... خاله 1 هم اومد ... مامان و خاله رفتن سراغ بار گذاشتن شله زرد و منم تو آشپزخونه غذا درست میکردم ... تو هم همش تو کابینتهای مامان بزرگ بودی و جیغ منو درمیآوردی و بابا هم تلویزیون تماشا میکرد ...ساعت 4 بود که دیگه کار شله زردا تموم شد و بابا به مامان بزرگ کمک کرد تا پخشش کنن ... بعدش سفره انداختیم تا غذا بخوریم ... ساعت نزدیک 6 بود که حاضر شدیم بیاییم خونه .. تو حیاط بودیم که دایی 1و زندایی اومدن و تذاشتن بریم خونه ... تو خوابت میومد  یه کم نق نقو بودی .. بابا بردت تو کوچه و یه کم با هم دور زدید و اومدید ... نشسته بودیم دور هم که دایی 2 و خانواده هم اومدن ... اومدنشون یه کم بابا رو اخمو کرد (چون آناهیتا سرماخورده بود و بابا نگران بود که تو هم سرما بخوری ) ... البته منم نگرانت بودما ولی خوب باید چکار میکردم تو اون شرایط !!!!!!!! ... تو با آناهیتا سرگرم بازی شدی و مدام دنبال هم میکردید ... منم یه چشمم به تو بود و یه چشمم به بابا و دردل حرص میخوردم از اینکه باعث شدم بمونیم ... ساعت 9 بود که داشتیم شام میخوردیم ... تو دیگه از خواب کلافه بودی و مدام بغل بابا بودی ... ناچارا بردمت تو اتاق و خوابیدی ... ساعت از 11 گذشته بود که بیدار شدی و من پر از غصه بودم که باید تا نصفه شب بیدار باشم تا دوباره خوابت بگیره ... همراه دایی 2 اومدیم خونه ... بدخواب شده بودی و مدام نق میزدی ... تا لباسات رو عوض کنم و جات رو بندازم و این کارا ساعت 12 بود ... دراز کشیدی تا شیر بخوری و بخوابی ... و خوابیدی !!!!!!!!!!!!! ... منم خوشحال کنارت خوابیدم ... تا خود صبح !!!!!!!!!!!!!

* به بابا حق میدم که نگرانت باشه .. منم هستم ... میدونم که مریضی بچه ها گرفتاری برای پدر و مادرشونه حدا از زجری که خودشون میکشن ... ولی تو اون شرایط که من خودمم مهمونم باید چکار میکردم !؟؟؟ ... میگفتم بچتون رو نیارید مبادا پسرم مریض بشه !! .. امشب هم بابا به من چیزی نگفت ولی من از چشماش و از حرکاتش میفهمم ... خونه هم که اومدیم باهام حرف نزد .. منم ساکت بودم و تو دلم دعا میکردم که تو مریض نشی !!!!!!!!!!!!

627 . سه شنبه : ساعت 11 بیدار شدیم ... بابا رفته بود خرید گوشت و مرغ ... با دیدن آشپزخونه و اونهمه کار که در انتظارم بود غصم میشد ... جواب آزمایشم رو هم گرفته بود .. کلی اوضاعم به هم ریختست و کلی دلم غصه دار شد ... صبحانت رو خوردی و بعدش من و بابا یه کم حرف زدیم درباره دیشب ... ینی بابا حرف زد و من گوش دادم !!!!!!!! ... راستش اصلا حوصله کل کل نداشتم برا همینم فقط گوش دادم و گفتم حق با شماست !!!!!!!!! ... بعدش هم رفتم سراغ آشپزخونه ... من مشغول خرد کردن گوشت و مرغ و تو و بابا هم مشغول تماشای من !!!! ... تا ساعت 3 گوشتا خرد شد و شسته شد و بسته بندی شد ... غذات رو گذاشتم داغ شد و بابا بهت داد و من گوشت چرخ کردم ... بعدش هم تو رو بردم حمام ... ساعت 5 بود که خوابت گرفته بود و خوابیدی ... بابا رفت سلمونی و منم کنارت دراز کشیده بودم که خوابم برد ... ساعت 7:30 بیدار شدیم ... شام رو آماده کردم و خوردیم و بعدش هم مثل همیشه بودیم ... آخر شب دایی 2 یه سر اومد پیشمون و زود رفت .. تو هم 12 خوابیدی ...

* قراره آخر هفته برای شوهر عمم که پدر شوهر خاله 1 میشه از طرف خانوادمون توی تهران مراسم بگیریم ...

628 . چهارشنبه : بابا که از اداره اومد درباره فردا یه کم حرف زدیم ... نمیدونم برای مراسم فردا برم یا نه ... کلی با هم همفکری کردیم و در نهایت هم به نتیجه ای نرسیدیم ... ولی به احتمال زیاد من و تو نمیریم و بابا و بابابزرگ میرن .. حالا تا فردا ببینیم چی پیش میاد

629 . پنجشنبه : بابا ساعت 6 بیدار شد و برا بابابزرگ زنگ زد ... تازه میخواست از شمال راه بیافته .. با این حساب دم دمای ظهر میرسید تهران ... ما هم با خیال راحت خوابیدیم ... هنوزم تصمیم ندارم برا مراسم برم ... ساعت 11 بیدار شدی و صبحانت رو خوردی و من رفتم سراغ کارای خودم که بابابزرگ رسید ... یه چایی و حلوا براش آوردم و همینجور با بابا نشسته بودیم که یهو بابا گفت پاشو حاضر شو بریم ... با کلی دودلی رفتیم ... سفره ناهار پهن بود و ما هم نشستیم سر سفره ... بعدش بابا رفت پیش آقایون نشست و تو اومدی پیش من و با بچه ها سرگرم شدی ... اونقدر زود باهاشون دوست شدی و رفتی سراغ بازی که خودمم تعجب کرده بودم ... چون بچه ها ازت بزگتر بودن نگرن این نبودم که بهت آسیب برسه ... ساعت حدود 3 بود که همگی آماده شدن تا برن مسجد ... منم قرار بود که آخر مراسم برم مسجد و برگردم تا تو زیاد اذیت نشی ... همه رفتن و من و تو تنها شدیم ... خونه رو یه جارو کشیدیم با هم بعدش هم من چایی خوردم و شما غذا ... ساعت حدود 4 بود که خوابت گرفته بود و چشمات رو میمالوندی ... خوابوندمت و به بابا اس دادم که نیاد دنبالمون ... یکساعتی خوابیدی و وقتی همه اومدن خونه با بداخلاقی بیدار شدی چون دلت میخواست بیشتر بخوابی و از سروصدا بیدار شده بودی ... یه کم بعد سرحالتر شدی و رفتی سراغ بازی ... ساعت حدود 7 بود که مهمونا رفتن شمال ... بابابزرگ هم رفت ... تو و بابا با آقایون نشسته بودید و من و خاله و دختر خاله خونه رو تر و تمییز میکردیم ... خواستیم بیاییم خونه که مامان بزرگ گفت وقته شامه نرید ... موندیم و بعد از شام برگشتیم ... البته یه موضوعی پیش اومد که بابا ناراحت شد و بیشتر به خاطر اون زود اومدیم خونه ... از وقتی هم رسیدیم خونه بابا همه ی عصبانیتش رو سر من خالی کرد و من هیچ حرفی نزدم ( مثل همیشه !)... اصلانم دلم نمیخواد بیشتر از این دو خط دربارش بنویسم فقط میگم که بخاطر لحن حرف زدنش ناراحت شدم ... شب ساعت 12 لالا کردی و منم بیهووووووووووووش

630 . جمعه : بابا رفت اداره ... ما هم یه جمعه ی خسته کننده رو گذروندیم ... معمولا روایی که بابا ادارست دمدمای ظهر بهمون زنگ میزنه ولی امروز نزد ... حدود ساعت 2 بود که بهش زنگ زدم تا سر حرف باز بشه .. چون اصلا حوصله قهر و ناز ندارم !!!! ... اونم خوب برخورد کرد ... عصری هم که اومد خونه خودش درباره دیشب یه کم حرف زد و منم بهش گفتم که میتونست تمام حرفای دیشب رو با آرامش بزنه یا مثلا بذاره امروز بگه تا خستگی کار دیروز به تنمون نمونه ... اونم حرفم رو تایید کرد !!!

و زندگی شیرین میشود ...........

631 . شنبه : بعد از صبحانه رفتیم فروشگاه ... فکر کنم بابا از پول خرج کردن خوشش میاد !!!!!!! ... هربار که میاییم کلی خرید میکنیم که ضرورتی هم نداره ( البته به جز پوشک برای شما که از نون شب هم واجبتره !!) ... به هر حال 2 ساعتی تو فروشگاه چرخیدیمو تو هم حسابی راه رفتی و به همه چی دست زدی و در نهایت با یه عالم وسیله برگشتیم خونه .. ناهار خوردیم و من خریدام رو جابجا کردم و تو خوابیدی ... و منم ولو شدم روی کتابای جدیدم و با لذت ورقشون زدم ! ... 3 ساعت لالا کردی !!!!!!!!!! تا ساعت 7:30 !!!! ... بیدار که شدی یه کم بازی کردی و بعدش شام خوردیم و من و بابا هم هی حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم اونقدری که اصلا متوجه ساعت نبودیم ... ساعت 11:30 بود و من همه کارام مونده بود ... بابا 12:30 خوابید و تو هم 1 ...

* امشب به بابا گفتم فکر کنم اگه ما قهر باشیم خیلی بهتره !!!!!!!!! چون همه ی کارام میمونه والا ...

* امروز داشتی بازی میکردی ... کلاه تولدت از بالای کمدت افتاده بود رو زمین ... رفتی برش داشتی و بردی گذاشتی توی پذیرایی ... بعد هم منو بردی تا اون صندلی قرمزه رو بهت بدم ... صندلی رو هم کشون کشون اوردی کنار کلاهت ... بعد ازم خواستی بذارمت روی صندلی تا بشینی و بعدش کلاهت رو گذاشتی رو سرت ... یه کم اینور و اونور رو نگاه کردی و اشاره کردی به شمعهایی که بالای اپنه ... شمعها رو برات اوردم و روشن کردم ... از کارت تعجب کردم ... چون تولدی به این شکل ندیدی که یادت مونده باشه ... یهو یادم افتاد که شب یلدا شمع روشن بود ... و صندلی قرمزه رو اورده بودم تا دوربین و سه پابش رو روش بذارم و عکس بگیریم ... بعد از عکس گرفتنمون کلاهت رو گذاشتم رو سرت و نشوندمت بالای صندلی !!!!!!!!!!!!!!!!!!! و تو همه ی اینکارا تو ذهنت مونده بود .... دلم میخواست گاز گازت کنم همونجا که بابا نجاتت داد !!!

کاش بدونی که عاااااااااااشقتم

شنبه . امروز  631 روزته :: ٢٠ ماه و 19 روزته :: 90 هفته و 1 روز

 

بعدا نوشت : با تشکر از دوستای خوبم که برای پست قبلیم ( بدون شرح ) نظر گذاشتن ... با اجازتون پاکش کردم ... بتا به دلایلیعینک

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان گیسو جون
8 دی 92 22:27
سلام عزیزم حالا چرا با ترس و لرز فیلم ها رو خالی کردی؟ چه جالبه همسرت می ره خودش مرغ و گوشت می خره خونه ما خرید با همسرم و منه یادآوریش هم با منه چه خوب خودت رو می تونی این جور مواقع خونسرد نشون بدی ای جونم بهداد عزیزم که دلش مهمونی می خواسته ببوسش
نانا
پاسخ
سلام دوستم والا یه بار همه ی هاردم پریده بابت اون میترسم !!! واقعا از ان لحاظ همسرس نمونه هستن ایشون ! دیگه بچم اجتماعی شده !!!
مامان مانی جون
9 دی 92 16:37
وای منم از اون هاردا میخوام ای وای چت شده مگه جواب آزت چی بود ای بابا به خدا من دیگه از دست این قهر و آشتی های شما کلافه شدم بابا دست مارو از پشت بستین شما دیگه حالا یه چی بگم منم وقتی بابای مانی خونه هست دست به سیاه و سفید نمیزنم و میشینم ور دلش نه خیلی هم با هم کنار میایم اینجور موقع ها اسپریشو واسش بزن بد جور جواب میده نیست که تو بدت میاد بری خرید به زور میبردت نهههههههه؟؟!!!! ای جونم خو مثه من هر چند روز یه بار یه کیک خونگی بار بزار و واسش تولد بگیر یک کیفی میکنه که خودت از خوشحالی بال در میاری خودت که جرات گاز گرفتنشو نداشتی اما جای من گازش بگیر خودم پاسخگو میباشم آهان راستی چی شد پاکش کردی نکنه حرفای من تاثیر داشت
نانا
پاسخ
بیا عکساتو بریز تو هارد من !! یه عالمه جا داره !! جواب آزم وحشتناک نبود ولی من کلا دلم نمیخواد هیچیم باشه !!! نیست که وزش میکنم و غذاهامم اصلا چرب نیست و شیرینی هم نمیخورم ... بابت همون ! هههههههههه ما اگه یه روز با هم بحث نکنیم روزمون شب نمیشه ... حوصلمون سر میره !!! از خرید بدم که نمیاد ولی همسری هم گناه داره خووووووو .. هی الکی چرت و پرت میخرم الان من حتما باید بگم بلد نیستم کیک بپزم !!!!!!! خودم گازش میگیرم .. اونم یه جای مخصوص که هیشکی نبینه حرفات بی تاثیر که نبود ولی خودمم حالم بد میشد از عکسه !
لی لی
11 دی 92 0:59
یه نظر دادم طوماااااااااااااااااااااار همش پاک شد فردا دوباره مینویسم
نانا
پاسخ
قربون دستت که طومااااااااااااار نوشتی بازم بنویس
مامان مانی جون
11 دی 92 13:30
رمزو فرستادم ها
نانا
پاسخ
ممنونم ... قبلا فرستاده بودی که همراه پست قبلم پاک شد !