یادداشت 257 مامانی برای بهداد
*** شکوفه ی نارنجم ***
632 . یکشنبه : وای که چقدر دیشب بد خوابیدی ... نمیدونم گرمت بود یا چی ؟ هی بیدار میشدی و بالا سرم مینشستی و ادای گریه درمیاوردی !!! خلاصه که هر دومون کلافه شدیم تا صبح شد ... ساعت 11 بیدارباش دادی ... صبحانمون رو خوردیم و رفتیم غذاپزون ... مثل همیشه زیر پای من مشغول بازی شدی ... تا کارمون تموم بشه و ناهارت رو بخوری دوباره وقت خوابت بود ... خوابیدی .. منم یه کم کتاب خووندم ... بابا که اومد هنوز خواب بودی ... یه کم با بابا اختلاط کردیم ... بیدار که شدی و دیدی من و بابا کنار هم هستیم حسابی خلقت تنگ شد !!! .. شدی هووی من !!!! تا بابا از کنارم رد میشه عکس العمل نشون میدی !!! چه برسه که کنارم بشینه ... خلاصه که از هم جدا شدیم تا شما سرحال بشی ... بعدش هم شام خوردیم و حرف زدیم و مثل همیشه بودیم ...
٦٣٣ . دوشنبه : از صبح گلوم میسوزه ... بعد از صبحانه رفتیم بیرون ... هوا سرد بود و البته الوووووده ... سوزش گلوم بدتر شده ... از بس سرد بود رفتیم توی پاساژ تا شما بتونی یه کم راه بری ... 4 طبقه پاساژ رو دور زدیم و فقط دو تا کلاف کاموا گرفتم تا برات شالگردن ببافم ... هههههه ... اومدیم خونه ... اینقدر حالم بد بود که نگو ... بابا میگفت بخاطر الودگیه ولی خودم فکر میکنم سرماخوردم ... چه میدونم والا ... هر چی که بود داشت حسابی اذیتم میکرد ... ناهارت رو خورده و نخورده خوابیدی ... بیدار که شدی رفتم سراغ غذا پختن ... یه چیزی برا تو و بابا درست کردم و شامتون رو دادم ... خودم میل نداشتم ... بعد از شامتون هم شالگردن رو سر انداختم خدا قبول کنه !! ... خداروشکر نخ و میل زیاد برات جالب نبود و سراغم نیومدی ... برا همین هم خوب پیش رفتم و تا اخر شب نصفشو بافتم ... !
634 . سه شنبه : تا صبح نخوابیدم ... گلوم میخارید و مجبور بودم همش آب بخورم تا سرفم نگیره و تو رو بیدار نکنم ... ساعت 10 بیدار شدم .. اونم از سروصدای مهمونای همسایه که داشتن با ولوم بالا تو راهرو حرف میزدن ... حسابی اعصابم به هم ریخت .. بعدش هم هرچی سعی کردم بخوابم نشد !! ... 11 بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... گلوم سوزش داره و سرفم میگیره ... بابا هی میگه برو دکتر ولی اصلا حال تکون خوردن هم ندارم .... خودم انتی بیوتیک میخورم ... ناهارمون رو اماده کردم و تو رو بردم حمام ... بعدش هم ناهار تو و بابا رو دادم ... خداروشکر خوب خوردی ... بعدش هم مشغول بازی شدی و من بافتنی بافتم ... حدود 5 خوابیدی .. منم خوابیدم ... بیدار که شدی یه کم شیر و کیک خوردیم ... تو با بابا سرگرم بودی منم ولو بودم ... برا شام آبپز گذاشتم .. خودم که چند تا لقمه بیشتر نخوردم ولی تو با اشتها خوردی !!! نوش جونت ... بعد از تمییزکاری آشپزخونه هم اومدم سراغ بافتنیم که نذاشتی و منم جمعش کردم و نشستم ور دل تو و بابا که داشتید بازی میکردید ... شب هم ساعت 1 خوابیدی ...
635 . چهارشنبه : دیشب اصلا نتونستم بخوابم ... داشتم خفه میشدم از گلودرد ... صبح که بیدار شدم بیحوصله بودم حسابی ... بابا صبح زود رفته بود جایی و تا ما بیدار بشیم برگشته بود ... صبحانت رو که خوردی با بابا رفتید تا یه دوری بزنید ... منم خونه رو جمع و جور کردم و رفتم تو آشپزخونه ... وای که فکر کردن به اینکه چی بپزم سخت تر از پختن غذاست !!!!!!!!! ... یه کم سس ماکارونی برا تو و بابا آماده کردم تا وقت غذاتون بپزم و یه کم شلغم و کدو و سیب زمینی برا خودم بار گذاشتم و تازه میخواستم ولو بشم که شماها برگشتید ... بابا کباب گرفته بود ... نشستید دوتایی خوردید و من خیالم راحت شد که فعلا گشنتون نیست ... ولو شدم رو زمین ... تو هم که عادت نداری منو در حالت افقی ببینی هی میومدی گیر میدادی که بشینم و وقتی بلند نمیشدم کنارم دراز میکشیدی و خودت رو میمالوندی به من ... ترسم از اینه که مریض بشی ... حالم خیلی بده .. سرم و گوشم و حتی چشمم ! درد میکنه !! ... دارو هم میخورما ولی توفیری نداره انگار ... وقت خوابت که شد خوابیدی ولی من نتونستم بخوابم ... شالگردنت رو تموم کردم ولی وقتی بیدار شدی و اندازش کردم دیدم خیلی پهن شده و حسابی اعصابم خورد شد ... حوصله باز کردنش رو هم نداشتم برا همین پرتش کردم اونور !!!!!!!!!!!! ... شام رو روبراه کردم و بعدش هم مثل همیشه گذشت .. البته به زور خودم رو سرپا نگه داشتم تا آخر شب ...
* بابا امروز برام تبلت گرفت ... صبح که از بیرون برگشت ما تازه از خواب بیدار شده بودیم ... حالم خوش نبود و نتونستم خیلی ذوق کنم !!! ... البته ازش تشکر کردم ولی خیلی هیجان زده نشدم ! ... واقعا ازش ممنونم که تا چیزی از توی مغزم میگذره برام فراهم میکنه ... البته این یکی ضروری نبود ولی دلم میخواست .. !!!!!!!
636 . پنجشنبه : بابا رفت اداره ... دیشب هم بدخوابی کشیدم ... صبحانت رو دادم و همونجا ولو شدم رو زمین .... نای تکون خوردن هم نداشتم ... بابا که زنگ زد گفت اگه بتونه زودتر میاد تا من برم دکتر ... من ولو بودم و تو همینجور دور و بر من میچرخیدی ... هرجور بود خودم رو جمع کردم و یه بخور گرفتم تا یه کم سرحالتر شدم ... ساعت 4 خوابیدی و بابا 5 اومد خونه ... فوری زنگ زد آژانس و من رفتم درمانگاه ... چقدرم شلوغ بود .. انگار همه ی عالم مریض بودن ... 10 نفر قبل از من تو صف بودن ... ناچارا منتظر موندم ...دکتر گفت سرماخوردگیه و ویروسی ... البته مراحل آخرشه ... دارو داد و من برگشتم خونه .. تازه بیدار شده بودی و داشتی با در بطریهات ور میرفتی ... داروهام رو خوردم و یه بخور دیگه گرفتم و رفتم سراغ غذا پختن ... حالم از صبح روبراهتره ... تا آخرشب هم چندباری بخور گرفتم ولی هنوزم سرفه و آبریزش دارم
* دیشب شما که خوابیدی من و بابا تا ساعت3 داشتیم تبلت بازی میکردیم !!!!!!! ههههههههههه ندید بدیدیم فعلا
* امروز صبح اولین برف زمستونی بارید .... کم بود ولی از هیچ بهتر بود .. چشمم روشن !
637 . جمعه : به لطف قطره ای که دکتر داد دیشب بهتر از شبای دیگه خوابیدم ... سر درد و چشم درد و اینا ندارم .. فقط نیم سرفه دارم که امیدوارم زود برطرف بشه ... صبحانت رو خوردی و من رفتم سراغ کارام و همونجور با بابا هم حرف میزدیم ... کارام که تموم شد بابا گفت بریم بیرون ولی من اصلا حال تو سرما راه رفتن رو نداشتم ... نرفتیم ... عصری یه چرت خوابیدم و تو 2 ساعت کامل خوابیدی ... تا بیدار بشی شالگردنت رو باز کردم حالا کی دوباره بشینم پاش خدا بدونه ... بعد از بیدار شدنت رفتیم خونه مامان بزرگ ... مامان بزرگ زنگ زده بود و وقتی دید سرماخوردم گفت سوپ درست میکنم بیایین اینجا ... خوشحال بودی از ددر رفتن ... مدام تو خونه از اینور به اونور میرفتی ... یه کم سوپ خوردم و گلوم بهتر شد ... دوساعتی بودیم و بعدش اومدیم خونه ... از صبح زیاد عطسه زدی برا همین هم موقع خوابت بهت شربت دادم ... امیدوارم مریض نشی ...
* چند وقتیه که مدام میگی بغلت کتیم .. یا من یا بابا ... نه بخاطر اینکه دلت تنگمون بشه بخاطر اینکه همه ی وسایل رو زمین و مبلا که دستت بهشون میرسه رو تست کردی و ازشون سیر شدی و حالا نوبت اون بالایی هاست !!!!!!!! .... بغلت میکنیم ... میگی منو بذارید رو اپن بشینم ... یا در کابینتهای بالایی رو باز میکنی .. یا کلیدای برق رو روشن و خاموش میکنی ... یا قندون رو میبینی و گیر میدی قند بخوری ... خلاصه که کلا اون بالا پادشاهی میکنی در حالی که کمر مامان (یا بابا ) داره له میشه !!!!!!!!! برای پایین گذاشتنت هم مراسمی داریم .. حتما باید یه چیز فوق العاده جذاب رو زمین باشه تا راضی بشی از بغل بیای پایین !!!!!!!!!!!!!!!!! ... این چند روز هی ازت فرار کردم تا مبادا مریضت کنم ...
* باید کم کم برم سراغ تمیزکاری خونه ... امسال خونم از هرسالی بیشتر کار داره ... از بس که دست به سیاه و سفید نزدم ... چند تا کار تعمیری هم داریم که خداکنه نیاز به بیل و کلنگ نداشته باشه !!!!!! وگرنه کارم دراومدست ... اونم با وجود دسته گلی مثل شما !
مریض نشو عزیزم !!!!!!!!! این یه خواهشه !!!!
دوستت دارم زیـــــــــــــــــــــــــــــــاد
جمعه . امروز 637 روزته :: 20 ماه و 25 روز :: 91 هفته تمام