یادداشت 27 مامانی - 2
نازنینم
رفتیم خونه دایی جون و برگشتیم ... خوووش گذشت ... عیدی هم گرفتم ... انگار امسال همگی گیر دادن به اومدنت ... دایی جونم حرف خاله رو تکرار کرد ... امسال آخرین سالیه که بهت عیدی میدم !!!!
فکر کن !!! از خجالت آب شدم !!!
کاش که تو پیشم بودی تا من از این حرفا نشونم ...
خاله جونتم امشب نیومد پیشمون ... زنگ زد که براش مهمون اومده و شامم میخوان بمونن !!!
بابایی هم که کلی ذوق کرد و گرفت خوابید ... بعد از ۶ روز سرکار رفتن حق داشت طفلی ... چشماش باز نمیموند ...
اومدم اخبار امروز رو بهت بدم و برم ...
عزییییییییییزمی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی