یادداشت 28 مامانی
دلبندم
امسال عیدمون خیلی کسل کننده بود و امروز بدتر از روزای قبل
خیلی حوصلمون سر رفت
امروز ساعت ۱۱ بود که بیدار شدیم ... فکر کن !! بابایی که هیچوقت تا اون موقع صبح نمیخوابه ... تو جاش بود و دوس نداشت بیدار بشه .. همینم باعث شد که تا شب کسل باشه ...
امروز جایی نرفتیم ... یعنی راستش خودمم حوصله بیرون رفتن نداشتم
سبزمونو گذاشتم تو راه پله و آخر شب هم بابایی انداختش تو کیسه زباله !!!! میبینی چه با احساسیم !!!!
بابایی جون که امروز یا خواب بود یا تی وی تماشا میکرد ... منم کارای خونه رو انجام میدادم و غر میزدم ... آخه دلم میخواست بریم بیرون ...یعنی دلم میخواست بابایی پیشنهاد بده بریم یه دوری بزنیم ... ( اینم از اون اخلاقای بدیه که میاد سراغ مامانی ) همین شد که موندیم تو خونه و سیزدمونو تو خونه در کردیم !!!
هر چقدر که روزمون کسل کننده بود ... شب بهمون کلی خوش گذشت ... خاله جونت اینجا بود ... مامان معصوم کوچولو ... کلی خندیدیم ... عیدیشم بهش دادم ... خیلی خوشش اومد ...
اتفاقا خاله اینام بیرون نرفته بودن ... هههههههه ... فکر کنم خانوادگی یه چیزمون شده !!!!
عزیزکم ....
عید امسال تموم شد و نیومدی ... همش به این فکر میکنم که اگه تا آخر امسال تو توی بغلم نباشی این ۳ سال زندگیم رو الکی از دست دادم ... از اول ازدواجم گفتم نینی من باید شهریور ۹۰ تو بغلم باشه ...و روزا رو از دست دادم ... اما الان میگم تا آخر امسال میخوامش ... میدونم که خدا هر وقت بخواد میده ...ولی من میگم تا دل خودم آروم بشه ...فکر میکنم خدا صدامو نمیشنوه ...
بازم دلم گرفت ....
فردا صبح میرم آزمایشگاه و عصر هم پیش خانوم دکتر ... خدا کنه باز یه حرفی نزنه که رو مغز من راه بره !!!
قشنگم ... برای همه مامانای منتظر و نینی های آسمونیشون دعا میکنم ... شاید خدا یه نگاهی هم به من کرد ...
دوستت دارم ...