شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 258 مامانی برای بهداد

1392/10/19 23:59
نویسنده : نانا
312 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

638 . شنبه : برات ناهار پلو و خورشت اوردم که نخوردی ... منم برای خودم سوپ داغ کردم تا بخورم که در کمال تعجب سوپ منو خوردی .. اونم همشو !!!!!! البته چند تا تیکه مرغش رو نخوردی و گذاشتی برا من ... نوش جونت ... بعدش هم خوابیدی ... منم ولو بودم کنارت ... تا بابا اومد ... بابا هم دراز کشید تا بخوابه که تو بیدار شدی .. اونم با بدخلقی ... تا آخر شب همینجور الکی بهونه میگرفتی ...

* خداروشکر که مریض نشدی .... منم خوبم ...

639 . یکشنبه : خداروشکر بعد از مدتها دیشب راحت راحت خوابیدم ... تو هم خوابیدی ... فقط یهویی نصفه شب بیدار شدی و اومدی چسبیدی به من و دقیقا زیربغل من خوابیدی و لنگت رو هم انداختی رو شیکمم !!!! .. البته تو اون لحظه دلم میخواست گریه کنم ولی الان که یاد اون حالت خوابیدنت میافتم دلم غنج میره ... بعد از صبحانمون بابا گفت بریم بیرون ولی کار داشتم و نرفتیم .. تا ناهار بپزم ساعت از 2 گذشته بود ... بعدش رفتم سراغ کمدت و یه کم از لباسات رو جمع کردم و یه سروسامونی بهش دادم ... ناهار رو که اوردم خیلی بدقلقی کردی و نخوردی ... بعد از خواب عصرت یه کم غذا خوردی ... همه چیز آرومه البته به جز مغز من که دارم مدام توش برنامه ریزی میکنم برا کارام ... یه لیست بلند بالا هم نوشتم برای کارایی که باید انجام بدم ... میدونم برای شروعشون زوده ولی دیگه دلم طاقت نداره ... دلم میخاد یه شیلنگ بردارم و کل زندگیم رو بشورم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

640 . دوشنبه : بابا رفته اداره ... ما هم مثل همیشه ... امروز یه کم دعوامون شد ... گیر دادی که بغلت کنم ... بغلت کردم و کلی با وسایل خونه ور رفتیم .. یه کم هم پشت پنجره وایسادیم و بیرون رو تماشا کردیم که شکر خدا تو اون یه ربعی که ما پشت پنجره بودیم نه آدم تو کوچه بود نه پرنده و گربه !!!!!!!! ... دیگه کمرم له بود ... خواستم بذارمت زمین تا ناهارت رو داغ کنم که شروع کردی به گریه کردن و اروم نگرفتی ... برات غذا اوردم ... و تو همچنان داشتی گریه میکردی .. بعدش یهو سرت رو کوبوندی به مبل ... ینی شانس اوردی که گیجگاهت سالم موند ... منم چنان دادی سرت زدم که گلوم درد گرفت ... و البته از دادم ترسیدی و زار زار ادامه دادی !!!!!!!!! خلاصه که تا یکساعت هم تو هق هق کردی و دلم خون کردی و هم خودم ناراحت بودم ... ولی غذات رو خوردی !!!!!!نیشخند و بعدش هم خوابیدی !! اونم 3 ساعت !!!!! .... بیدار که شدی بابا اومده بود ... یه شیر و کیک خوردی و بردمت حمام ... بعدش هم مثل هرشب بودیم ... 

641 . سه شنبه : بعد از صبحانه رفتیم بیرون ... اصلا راه رفتن تو هوای سرد رو دوست ندارم ... ولی چند روزیه بیرون نرفتی ... چند تابقچه لباس و یه قفسه برای کنار کمدت میخواستم که خریدیم و زود اومدیم خونه .... ناهار خوردیم و بعدش خوابیدی ... منم یه چرت زدم و رفتم سراغ کارام ... بعد از بیدار شدنت کمد دیواری رو ریختیم بیرون و تر و تمیزش کردیم ... البته یه بخشیش رو ... یه کم دور ریز داشتم که کلی کمد رو خلوت کرد ...از تو هم نگم بهتره ... چون فقط لای دست و بالمون بودی ... البته کمک هم میکردیا ... برای خالی کردن وسیله ها از تو چمدون یا کارتون کلی کمک کردی !!!!!!!!

امشب متوجه شدم که راه درازی در پیش دارم برای تمییزکاری سال نو !!!!!!!!! با وجود شما دسته ی گل نمیشه زیاد ریخت و پاش کرد ..

٦٤٢ . چهارشنبه : بابا که رفت اداره ... صبحانت رو دادم و رفتم سراغ ناهار پختن ... تا ناهارمون دم بکشه کشوهای کتابامون رو ریختم بیرون ... تو هم که عشق کتاب ورق زدنی ... دوساعت تمام داشتیم سه تا کشو رو تمییز میکردیم ... !!! ... بعدش برات ناهار کشیدم که خیلی میل نداشتی و نخوردی ... از وقت خوابت هم گذشته بود و کم کم داشتی غر غرو میشدی .... خوابوندمت و خودمم هم دراز کشیدم و با گوشیم ور میرفتم که بابا اومد .. براش چای بردم و نشستیم تو اتاق کوچیکه که شما بیدار نشی ... دوساعتی خوابیدی و سرحال شدی ... بیدار که شدی چند تا لقمه غذا خوردی و رفتی سراغ بازیت ... منم رفتم و دوتا کابینتای آشپزخونه رو ریختم بیرون و تمییز کردم ... البته چون کابینتهای بالایی بود و دستت به وسایلش نمیرسید خیلی برات جالب نبود و دور و برم نیومدی ... بعدش هم که تا آخر شب مثل همیشه بودیم ...

643 . پنجشنبه : اولین روز از بیست و دومین ماه زندگیت مبارک ... برات یه ماه پر از شادی و سلامتی ارزو میکنم ... بعد از صبحانه بابا گفت بریم بیرون ولی من حسش رو نداشتم و غذا درست کردن رو بهونه کردم ... مخصوصا که تو هم صبحانت رو نخورده بودی و کلی منو حرص داده بودی ... به بابا پیشنهاد دادم تو رو ببره هواخوری ... دوتایی حاضر شدید و رفتید ... منم ناهارم رو درست کردم و رفتم سراغ ریزه کاریهای خونه ... کم کم داشت دلم شور میزد ... یکساعتی بود که رفته بودید ... قبلا که تنها میرفتید زود برمیگشتید ... بالاخره اومدید ... رفته بودید فروشگاه !!!!! و کلی قاقالی لی خریده بودید .. اونم بدون من !!!!!!! ... ناهارمون اماده بود ... برات اوردم که نخوردی و ترجیح دادی بیسکوییت و آب پرتغال بخوری ! ... مامان بزرگ زنگ زد و گفت داره با خاله1 میره سرخاک ... بابا قبول نکرد که ما هم بریم و به من گفت تو برو من و بهداد میمونیم خونه ... ولی من نرفتم (بنا به دلایلی !) و از دست بابا هم دلخور شدم ... تو خوابیدی و منم کنارت خودم رو زدم به خواب ... ساعت 5 بود که دیدم مامان بزرگ زنگ زد که دارم میام خونتون ... تو هنوز خواب بودی ... با اومدن مامان بزرگ تو هم بیدار شدی و اولش یه کم بداخلاقی کردی ولی بعدش سرحال شدی ... بعد از چایی و میوه من رفتم سراغ شام پختن و تو هم حسابی با مامان بزرگ سرگرم بازی شدی ... شاممون رو ساعت 7:30 خوردیم و تو باز هم چیزی نخوردی جز چند تا لقمه نون ... مامان بزرگ هم ساعت 10 رفت خونش ... الانم برات سیب زمینی سرخ کردم و داری میخوری مثلا ... البته بیشتر فرشمون میخوره تا تو ... انگار بازم رفتی تو مود بدغذایی !!!!!!!

 دیگه همین ... ( البته یه عالمه غر دارم که حوصله نوشتنشون رو ندارم !!)

دوستت دارم مرد مردانم !!!

پنجشنبه . امروز 643 روزته :: 21 ماه و 1 روز :: 91 هفته و 6 روز

یه کم از کارات

* به لطف و قدرت خدا چند تا کلمه میگی .... ! ... روشن (دوشن ) ... خاموش (آموش ) که بیشتر درباره تلویزین و لباسشویی بکار میبری ... خرگوش (هَـــــــــــــــــــپوش) ... خرس پو ( پو ) ... کوش ؟ ( موقع گفتن این کلمه اینقدر لباتو ناز میکنی که دلم میخاد بخورمش برا همین هم هی ازت میپرسم فلان چی کوش و تو هم میگی کوش کوش کوش و دنبالش میگردی !! ) ... مَمَ ( با دیدن سفره و بشقاب غذات میگی ) ... خاخا ( ینی خوابیدن ) ...

* قبل از هر قاشق غذات حتما باید قاشقت رو بذارم جلو دهن پو و تو بگی نام نام نام نام و بعدش خودت لقمه رو بخوری !!

* قبل از خوابت تقریبا هرشب باید تو رختخوابت با در بطری ها بازی کنی ... بعدش که خسته میشی جمعشون میکنی تو سبد تا بخوابونمت ...

 * با اینکه ارتفاع گازمون زیاده ولی رو سرپنجه هات وایمیستی و گاز رو برام خاموش میکنی ... اینم از شروع کارای خطرناکت !!

* موقع بازی کردن یه تیکه اسباب بازی رو زیر پات قایم میکنی و هی میگی کوش ؟ و منم باید نقش بازی کنم که جلو چشمم نیست !!!!!! حالا اون چیز ممکنه کنترل تلویزیون باشه و همش از زیر پات زده باشه بیرون !!!!!!!!!!!!!!!

* نمیدونم چرا این ماه اینقد کم ازت عکس گرفتم !!؟؟ ... همش 20 تا دونست که 8 تاش برا شب یلداته !!!!!!!!!!!

چندتا عکس

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان ماني جون
20 دی 92 11:44
الهي شكر كه خوبي و بهداد جونم مريض نشده نگران نباش همه بچه ها بگير نگير دارن يه روز ميخورن و يه روز ما رو حرص ميدن واااااااااي دعوا منم كاهي گلو درد ميگيرم 22 ماهگيت مبارك عزيزم او تا عيد زياد خودتو خسته نكن بازم همه جا كثيف ميشه(آيكون هپلي) قربونش برم من با اين عكساي ناناسش ميگم حدست درست نبود ها فقط گفتي ترشي ميخوره در صورتي كه داره بو ميكنه ههههههههه جايزه هم نداره اگه داشته باشه هم يه بوسه بيا اينم مال تو اينا هم مال بهداد جوني
نانا
پاسخ
ممنونم عزیزم... اگرم کثیف بشه من دیگه دستشون نمیزنم .... سالی یه باره نه بیشتر .. هههههههه ای جونم با اون بو کردنش .... تا گردن رفته توی دبه که بو کنه !!!!!!! جایزت هم بهم چـسـبـــیــد
مامان گیسو جون
20 دی 92 22:21
سلام بر بانو نارینه عزیز خسته نباشی عزیزم خدا قوت ان شاا... همه کارهات به خوبی و راحتی پیش بره می دونم چه حالی داری منم پارسال همین حالت رو داشتم خدا کنه امسال با وجود گیسو راحتتر بتکونم خونه رو خوشحالم حالت خوبه و بهداد جونی هم مریض نشده الهی همیشه سلامت باشه ای جونممممممممم عزیزم چه عکس هایی هزار ماشاا...
نانا
پاسخ
سلام دوستم ... انشالله .. فعلا که دارم استراحت میکنم !! ماشالله ما که هر هفته میتکونی .. زیاد خودت رو خسته نکن ... ممنونم دوستم
مامان گیسو جون
20 دی 92 22:45
خصوصی دوستم
نانا
پاسخ
ممنونم عزیزم
مامان ماني جون
23 دی 92 14:56
خصوصي[پاس چشم
مامان گیسو جون
26 دی 92 0:53
خخخخخخخ شروع نکرده رفتی استراحت نانا به خدا الان دیگه اون جوری تمیز نمی کنم مثل قدیم مخصوصاً اینکه دو هفته دیگه شروع می کنم به خونه تکونی
نانا
پاسخ
استراحت اجباری بود دیگه !!¡ همون دیگه ٔ... منتظری تا برا خونه تکونی خودت رو هلاک کنی ... پیشاپیش خسته نباشی
مامان ماني جون
28 دی 92 13:49
خصوصيات رو هم چك كني بد نيست
نانا
پاسخ
چکیدم بوخودا