شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 259 مامانی برای بهداد

1392/10/27 23:59
نویسنده : نانا
194 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهار نارنج من ***

٦٤٤ . جمعه : دیشب بعد از رفتن مامان بزرگ براش زنگ نزده بودم ... صبحانت رو که دادم زنگ زدم برای مامان بزرگ تا حالش رو بپرسم ... یه کم ناراحت بود و وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت که دیروز خونش رو دزد زده .... هرچی پول و طلا بوده برده ... درست همون تایمی که مامان بزرگ اومده بوده خونه ما ... ناراحته پول و طلای خودش نبود انگاری خاله 1 هم یه مقدار پول داشته اونجا و مامان بزرگ بیشتر ناراحت پولای خاله بود که امانت بوده دستش ... پلیس هم اومده و صورت نوشته و رفته ... اگه بدونی چقدر حالم بد شد از شنیدن این خبر ... بازم خداروشکر کردم که اون لحظه مامان بزرگ خونش نبوده ... وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش میومد ... بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم کلی ناراحتی و غصه اومد تو دلم و البته کلی نگرانی ... خدا نگذره از این آدما که از دیوار مردم بالا میرن ... این خبر برای تمام روزم کافی بود ... تا غروب که بابا بیاد همینجور فکرم مشغول بود ... دلشوره دوباره اومده بود سراغم ... بابا که اومد ماجرا رو براش گفتم و یه کم حرف زدیم تا ارومتر شدم ... روز بدی بود ... خیلی بد ... مخصوصا که تو هم با غذا نخوردنت منو حسابی دق دادی !

645 . شنبه : دیشب از دلشوره خوابم نمیبرد ... همش دلم پیش مامانم بود و تنها بودنش ... سرسختی میکنه و تنها میمونه ... تا ساعت 3 بیدار بودم ... صبح که بیدار باش دادی من هنوز خسته بودم ... صبحانتون رو دادم و ناهارم رو درست کردم ... بعدش رفتیم بیرون تا یه هوایی بخوریم ... تا پارک نزدیک خونه رفتیم و برگشتیم ... کلا نیم ساعت بیرون نبودیم .. تو همون نیم ساعت برف هم اومد !!!! ... دلم غصه داره و دست و دلم به کار نمیره ... بابا هم هی میپرسه چته ؟؟ و من میگم هیچی !!

توی دلم دلنگرانیهایی دارم که میدونم با به زبون اوردنشون دردی ازم دوا نمیشه .. یه وقتایی فکر میکنم بابا اصلا درکم نمیکنه !!! یا درک میکنه و خودش رو میزنه به اون راه !!!! و این بیشتر حرصم میده ... خلاصه که رفتم تو فاز حرف نزدن که بابایی اصلا طاقتش رو نداره ...

امروز هم حسابی بدغذایی کردی ... آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟

646 . یکشنبه : بابا که رفت اداره ... تا 11 خواب بودیم ... بعدش هم صبحانه و ناهار پختن و بازی با تو و ناهار نخوردنت !!!! ... اینقدر بیحوصله بودم که حتی حوصله ی کلنجار رفتن با تو رو هم نداشتم .!!!!!! .

اعصابم به هم ریختست و مدام فکرای الکی و جور و واجور میاد تو سرم ... دلمم که پر از غصست ...

647 . دوشنبه : صبحانت رو خوردی و بعدش من رفتم سراغ آشپزخونه ... بعدش من و شما خونه رو جارو و طی کشیدیم ... بعدش هم من ناهار پختم ... بابا رفت و یه کم خرید کرد و مرغ گرفت ... تا ناهارمون آماده بشه بردمت حمام ... به زور اوردمت بیرون چون میخواستی آب بازی کنی !! ... بعدش مرغارو شستم و ناهارت رو دادم ... نیم ساعت بعدش هم خوابیدی ... منم رفتم سراغ خرد کردن و بسته بندی مرغا ... کارم تموم شد ولی تو هنوز بیدار نشده بودی ... ساعت از 6 گذشته بود که کنارت دراز کشیدم و یه چرت خوابیدم ... همچنان بیحوصله هستم و سکوت رو ترجیح میدم ... بابا هم هر از گاهی میپرسه : نمیگی چته ؟ و من میگم : چیزیم نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!

648 . سه شنبه : بابا اداره بود و ما هم از صبح مثل همیشه بودیم .. ساعت 4 بود که ناهارت رو خوردی و داشتی خمیازه میکشیدی که بخوابی که یهو مامان بزرگ و خاله 1 اومدن ... اولش یه کم به من چسبیدی ولی کم کم با مامان بزرگ گرم گرفتی و دیگه نخوابیدی و هی شلوغکاری کردی ... خاله یکساعتی بود و رفت ... مامان بزرگ هم نمازش رو خوند و رفت خونه خاله 3 تا برن ملاقات یکی از فامیلا ... اما قرار شد برای خواب بیاد پیش ما ... بعد از رفتن مامان بزرگ خواستم نخوابونمت ولی هی نق و نوق میکردی زیر گوشم . ساعت 7 بود که خوابوندمت .. شما هم نامردی نکردی و تا 9:30 خوابیدی !!!!!!!!! ... غصم بود که امشب باید بیخوابی بکشم ... مامان بزرگ آخرشب اومد و یه چایی و میوه خوردیم .. تو هم حسابی باهاش دوست شدی و حتی بغلش هم رفتی !!! ... ساعت 1 بود که بابایی و مامان بزرگ خوابیدن و من و شما هم رفتیم تو اتاق کوچیکه تا کتاب بازی کنیم ... ساعت 1:30 بود که راضی شدی بخوابی ... البته تا خوابت ببره صدبار بلند شدی و مامان بزرگ رو که نزدیک شما خواب بود رو با انگشت نشون دادی و لبخند زدی !!!!!!

649 . چهارشنبه : ساعت 10 بود که از صدای کنده کاری توی کوچه بیدار شدم ... بابا پای لب تاب بود و مامان بزرگ هم تازه بیدار شده بود ... تا سفره صبحانه رو اماده کنم شما هم بیدار شدی و با دیدن مامان بزرگ کلی ذوق کردی و پریدی بغلش !!!!!!! ... صبحانمون رو خوردیم و مامان بزرگ آماده شد که بره خونش ... هرچی اصرارش کردم نموند و گفت کار داره ... بابا گفت بریم بیرون ... منم گفتم کارام رو انجام بدم و بریم ... من مشغول کارام بودم و بابا هم باهام صحبت میکرد و حرفای حرص دربیار میزد ( البته ربطی به مامان بزرگ نداشت !) ... کارام که تموم شد گفتم من نمیام بیرون ( لج کردم مثلا !) ... بابا هم تو رو حاضر کرد و با هم رفتید بیرون ... منم اول یه فصل گریه کردم و بعدش رفتم سراغ ناهار پختن ! که شماها برگشتید .. ناهار هم گرفته بودید ... غذات رو خوردی و یه کم بازی کردی و خوابیدی ... منم خوابیدم ... بابا هم رفت بیرون (حرم ) ... بیدار که شدی بازم بابا شروع کرد به صحبت کردن و این باعث شد با هم بحثمون بشه !! ... تو هم که حیرون بودی از این بحث ما و همش حواسمون رو به خودت جلب میکردی ... بعد از اینکه یه کم مغز همدیگه رو خوردیم ساکت شدیم و رفتیم تو فاز حرف نزدن ...

الان که اینا رو مینویسم از رفتارمون خندم میگیره !!!!!!!!!!

650 . پنجشنبه : بابا رفت اداره ... صبحانت رو خوردی و بعدش زنگ زدیم برای بابابزرگ ( چون دیشب بابا لابلای حرفاش گفت که بابابزرگ مریض بوده این مدت ) با بابابزرگ حرف زدم و البته کلی هم گله شنیدم که البته عادت دارم ! ... به کارام رسیدم و دودل بودم که بریم خونه مامان بزرگ یا نه ... دیروز زنگ زد و گفت قراره فردا نون محلی بپزیم شما هم بیایید ... بعد از کلی دل دل کردن آماده شدیم و رفتیم .. این اولین باریه که بدونه اطلاع بابایی داریم میریم بیرون!!! ... ساعت 2 بود که رسیدیم و ناهارشون رو خورده بودن .... همه ی نوه ها بودن و تو با دیدنشون منو ول کردی و رفتی بازی ... کلی بدوبدو کردی با همشون و کیف کردی حسابی ... بعدش یه کم غذا خوردی و دوباره بدو بدو ... ساعت از 5 گذشته بود و خوابالو شده بودی ... خونه مامان بزرگ حسابی شلوغ بود و یه کنج خلوت برای خوابوندنت پیدا نکردم ! .. برای همین هم ترجیح دادم بیاییم خونه ... دایی2 با کلی اعتراض که تو چرا همیشه زودتر از همه میری خونت ما رو رسوند ( خودمم دوست داشتم بمونم ولی هرجور حاب کردم نمیشد ) .... توی ماشین در حال چرت زدن بودی از بس که خسته شده بودی ... همینکه رسیدیم خونه و لباسات رو عوض کردم و دراز کشیدم کنارت خوابت برد ... امروز بیشتر از من به تو خوش گذشت ... 2 ساعت و نیم خوابیدی ... بابا هنوز نیومده بود ... ساعت نزدیک 9 بود که اومد و منم سوال نکردم کجا بود و نبود !!!!!!! ... شاممون رو آماده کردم و خوردیم ... و بعدش هم مثل هرشب و همیشه بودیم تا ساعت 1 که خوابیدی ...

* امروز صبح داشتم بهت آب پرتغالت رو میدادم که متوجه شدم گوشه لبت افت زده بوده و ترکیده ... دلیل چند روز غذا نخوردنت رو فهمیدم !!!!

* چند وقتیه همسایه جدید برامون اومده ... یه خانواده 4 نفره ... خدا حفظش کنه مامانه خونشون رو .. همیشه با بوی غذاش منو دیوونه میکنه ... تا حالا تو ساختمونمون مامان نداشتیم .. همش عروس و دوماد میومدن و میرفتن ... و تازه عروسا هم که دست پختشون معلومه !! ... خلاصه .. امروز که خوابیدی منم کنارت دراز کشیده بودم که یهو بوی پلوی تازه دم پیچید تو خونمون .. منم تو فکر و خیال خودم بودم ... داشتم با بوی غذا حال میکردم حسابی ... بلند شدم تا برا خودم چایی بریزم که متوجه شدم این بو از خونه خودمونه ... بعله ... اصلا یادم نبود که پلو رو گذاشتم رو گاز تا دم بکشه ... کلی خوشحال شدم با دیدن قابلمه ی پلو !!!!!!!!!!!!! و البته به دستپخت خودم امیدوار شدم !!!!!!!!!!

651 . جمعه : صبحانه خوردیم ... بابا گفت بریم بیرون و من گفتم کار دارم ... تو رو اماده کرد و با هم رفتید ... کم کم داره عادی میشه بیرون رفتن شما دوتا با هم !!! ... مشغول ناهار پختن شدم ... یکساعتی بیرون بودید ... تا رسیدید خونه گوشی بابا زنگ خورد و مشغول حرف زدن شد ... لباسات رو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه و تو هم مثل همیشه دنبالم اومدی و بابا همچنان در حال صحبت با تلفن بود که یهو جیغت رفت هوا و دهنت پر خون شد ... نشسته بودی کف اشپزخونه و خون از دهنت میریخت و یه ماهیتابه هم اون وسط بود !!!!!!! .... نمیدونم با خودت چکار کرده بودی !؟ ... دهنت رو شستم و دیدم که لبت جر خورده ... بغلت کردم تا آروم بگیری و بابا همچنان داشت با گوشیش حرف میزد !!!!!!!! ... کلی طول کشید تا آروم گرفتی ... لبت حسابی کبود شده بود ... ولی بازم به خیر گذشت ... تمام حرصم رو ریختم تو صدام و به بابا گفتم : صد رحمت به خانوما !!!!!! هههههههههه ... ناهارت رو خوردی بابا گفت میل ندارم و نخورد ... ساعت 4 خوابیدی منم یه دوش گرفتم و کنارت خوابیدم تا ساعت 7 ... بعدش شام خوردیم و تو هم برای اولین بار خودت برنجت رو با قاشق خوردی و کلی ذوق کردی ... نوش جون ... بعدش هم من و بابایی حرف زدیم و صلح کردیم ... همیشه با حرف زدن مسائلمون حل میشه ولی نمیدونم چرا یه وقتایی هردومون بچه میشیم و الکی به همدیگه گیر میدیم ... خلاصه که فعلا همه چی آروم شده ... بعد از یک هفته اعصاب خوردی ... منم سعی میکنم من بعد از قهر و آشتی خودم و بابات رو اینجا ننویسم !!!!!!!!!! میترسم از اونروز که ازم بپرسی چرا با هم قهر بودید و من یادم نیاد که موضوع چی بوده ... !!!!!!!!!!

کارای جدیدی که انجام میدی رو توی گوشیم یادداشت کردم تا بیام و برات بنویسم !! از بس که حواس جمعم مادر ...

* معمولا آخر شبا نمیذاری بابا زودتر بخوابه ... ینی تا دراز میکشه میری سراغش و ازش میخای باهات بازی کنه .. منم برای اینکه سرگرم بشی میبرمت تو اتاق و اول کشوی کتابات رو باهم خالی میکنیم ... همه ی کتابات رو تک تک ورق میزنیم و اسم عکساش رو من میگم برات ... بعدش هم من یکی یکی کتابا رو میدم بهت و شما میذاری تو کشو .. حتما هم باید یکی یکی باشه !!!!!!!!!! اسم این کار رو هم گذاشتیم کتاب بازی ... امیدوارم یه روزی برسه که اجازه بدی یه بیت از شعرای کتابات رو برات بخونم و اسم این بازی رو بذاریم کتاب خونی !!!!

 * قاشق دست گرفتن رو تازه یاد گرفتی ... چند روزی بود که کشمشهات رو با قاشق میخوردی ... یه دونه کشمش رو با دست میذاشتی تو قاشق و بعد میخوردی .. کم کم یاد گرفتی که با قاشق کشمش برداری و بخوری و این برات یه بازی بود ... امروز هم رسما پلوت رو با قاشق خوردی ... هرچند خیلی وسواس به خرج دادی و منو مجبور میکردی تا دونه برنجایی رو که بعد از هر لقمه رو زمین میریخت رو جمع کنم تا به لباست نچسبه ! ولی تلاش خوبی بود و منم با دیدن این صحنه کلی لذت بردم ...

* نـــــــــــــــــــه !!!!!!!!!!!!! .. این کلمه اییه که بیشتر از هرچیزی به کار میبری ... البته به جا و درست ازش استفاده میکنی ... میگم بهداد بریم عوضت کنم ... میگی نـــــــــــه ... غذا میخوری ؟ ... نــــــــــه ... بیا داروت رو بخور ... نــــــــــــه ... و این داستان ادامه دارد ...

* این روزا خیلی تلاش میکنی تا کلمات جدید رو تکرار کنی ... امروز هم بابا به من که توی اشپزخونه بودم گفت حواست به بهداد باشه دارم میرم دستشویی  ... و تو بلافاصله گفتی روشویی !!!!!!!!!!!!! ... وای خدا دلم میخواس بخورمت ... تا شب هزار بار بهت گفتم بگو دستشویی و تو میگفتی روشویی و من ضعف میکردم !!!!!!!!! .. البته تصمیم گرفتیم از این به بعد من و بابا هم بگیم روشویی !!!

* اتفاقات این هفته باعث شد از برنامه ی خونه تکونیم عقب بمونم و یه استراحت اجباری داشته باشم ... ایشالله از فردا دوباره میرم سراغ تمییزکاری ...

* درسته که با بابایی صلح کردیم ولی همچنان هوای دلم ابریه ...

عاشق لحظه های با تو بودنم ... فرشته ی کوچیکم

جمعه . امروز 651 روزته :: 21 ماه و 9 روز :: 93 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ماني جون
28 دی 92 14:07
الهي شكر كه به خير گذشته ما هم يه مامان تو فاميل داري كه بچه هاش هر شب يكيشون تو هفته با خانواده شب ميرن پيشش كه خيلي راضين از اين برنامشون واي بازم دلخوري الهي اين مشكلاتتون حل شه قربونش برم كه دهنش آفت زده خيلي بده ماني هم اينجوري ميشه از غذا ميوفته عزيزم بچه رو نخور يه بار خورديش نه ماه تو دلت بود خدا رو شكر كه آشتي كردين اينقد حرص نخور خواهر اين مردا هيچيشون نميشه فقط ما داغون ميشيم ببوس بهداد جونو مواظب خودتم باش
لی لی
28 دی 92 18:58
جمعه :ای وااااای بنده خدا مامان حرص خوردن برا چیزای خودشون کم بود امانت هم اضافه شد شنبه :امان از این چته چته هااااا یکشنبه ،دوشنبه :اینقدر فکر نکن خدای مامان ، بزرگه سه شنبه : عزیزززززززززم چهارشنبه : با اجازه منم کلی خندیدم پنج شنبه : *طفلی بچه * خیلــــــــــــــــی باهالی جمعه : الـــــهی بگردم خدا رو شکر که صلح کردین چه پسر تمیــــــــــــــزی ادب از که آموختی از فرزندم (شوخی بوداااا)
نانا
پاسخ
به به ... چه خواننده ی دقیقی !!!!! ممنونم عزیزم .... کار خوبی کردی که بهمون خندیدی .ٔ.. اصن من اینارو مینویسم که شما رو شاد کنم !!! از ادب نگو که داره دست من و باباش رو از پشت میبنده ....
مامان گیسو جون
28 دی 92 20:18
سلام عزیزم خدا لعنتش کنه الهی خیر نبینه آخه این پول خوردن داره؟ خیلی ناراحت شدم الهی فداش بشم که دهنش آفت زده بچم هیچی هم نگفته دوستم بی خیال اعصابت رو خرد نکن امیدوارم بهداد جونم دیگه شاهد این صحنه های قهر و آشتی نباشه الهی جانم لبش زخم شده این سن راه افتادن بچه ها خیلی سخته مراقبت چهار چشمی می خواد که متاسفانه دست تنها نمی شه ای جونممممممم قاشق دست گرفتن یاد گرفته نه کلمه بسیار معروفیه خوب می شناسمش الهی هوای دلت همیشه آفتابی همراه با خورشید سوزان باشه
نانا
پاسخ
نمیدونم والا حکمت این دزدی چی بود .. ولی مطمینم از حلق طرف درمیاد !!!! خدا نکنه عزیزم ... بازم خداروشکر خودبخود خوب شد اعصاب خوردی نباشه نمیشه ... ولی منبعد باید خیلی بیشتر مراقب رفتارمون باشیم .... متاسفانه الگوگیری بچه ها خیلی زیاده تو این سن هنوزم نمیدونم چه بلایی سر خودش اورده با اون ماهیتابه ... هر چقد هم کروکی میکشم جور در نمیاد ! ممنونم که بهمون سر میزنی دوست خوبم
مامان گیسو جون
29 دی 92 17:17
عزیزمی من همیشه به دوستای گلی مثل تو سر می زنم شما ها اولین دوستای من بودین تو دنیای مجازی یادم نمی ره بوسسسسسسسسسسسس
نانا
پاسخ
مامان ماني جون
30 دی 92 16:44
ببينم با من قهههههههههههههههههري قهري ديگه معلومه آخه ديدم فقط جواب منو ندادي البته نميتونيم جواب منو بدي(از اون نظر) يادت رفته ميدونم نه جواب دادي ثبت نشده
نانا
پاسخ
نمیدونم اشکال از کجا بوده ولی من جوابت رو نوشتم عزیزم بوخودا