شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 260 مامانی برای بهداد

1392/11/4 17:59
نویسنده : نانا
289 بازدید
اشتراک گذاری

*** شکوفه ی بهارم ***

652 . شنبه : دیشب بد خوابیدی فک کنم گرمت بود ... ضبحانت رو هم خوب نخوردی...ظرفای صبحانت رو شستم و رفتیم خونه خاله برا خوشگلاسیون ... اولین بار بود پیاده دستت رو میگرفتم ... راه پنج دقیقه ای  بیست دقیقه طول کشید خاله اینا ناهار نخورده بودن ... سفره انداختن که ناهار بخورن و ما هم نشستیم سر سفره و شما با اشتها غذا خوردی ... اونم چی ؟ شویدپلو که اگه من تو خونه درست کنم بیشتر از دوتا قاشق نمیخوری !!!!! بعدش تو سرگرم بازی شدی و من و دخترخاله هم رفتیم سراغ کارمون ...تا کارمون تموم بشه و بیاییم خونه ساعت پنج بود ...  تو خوابیدی و من به خونه رسیدم و وسایل شام رو حاضر کردم و تازه دراز کشیده بودم کنارت که بابا رسید ... یه کیف اداری برا خودش گرفته بود که بعد از بیدار شدنت تا یکساعت باهاش سرگرم بودی چون چندتا زیپ داشت و تو هم که عاشقه باز و بسته کردن زیپی !!!!!!! ... شاممون رو خوردیم و با بابا کلی حرف زدیم ... به جبران یه هفته کم حرفیمون !!!!!! 

۶۵۳ . یکشنبه : بعد از صبحانه بابا گفت بریم بیرون ولی من گفتم نه ... هم ناهار نداشتیم و هم کلی برنامه داشتم برا اشپزخونه ... ناهار درست کردم و به بابا گفتم : میتونی سر بهداد رو گرم کنی تا من کابینت ظرفام رو بریزم بیرون و تمییز کنم ؟ ....‌باباهم خیلی شیک و مجلسی گفت : نه !!!! ... شوکه شدم از جوابش ... با اینحال رفتم سراغ کابینتها و تو هم مدام لای دست و بالم بودی... زبونم مو دراورد از بس گفتم بهداد بشین بازی کن ... بهداد فنجونا رو نذار رو هم ... بهداد خواهش میکنم برو دنبال بازیت !!!! ... یه کابینت رو با سختی ترو تمییز کردم و رفتم سراغ بعدی که بابا رفت تو اتاق و شما هم به دنبالش رفتی ... منم تندتند ظرفارو دستمال کشیدم و جمعشون کردم ... چندتا کشو هم بود که باید تمییز میشد ... حالا شما و بابایی نشستین رو پله ی اشپزخونه و منو تماشا میکنید !!!!! ساعت ۴ بود که کارام تموم شد و منو تو رفتیم حمام ... اینبار هم به زور از حمام اومدی بیرون !! ... ناهارت رو دادم و خوابوندمت وخودمم خوابیدم ... بابا هم زودتر از من و شما خوابش برده بود ... ساعت۷ بیدار شدیم ...‌و من بازم رفتم تو آشپزخونه .... شام رو درست کردم و تو و بابا شام خوردید و بعدش یه کابینت دیگه رو ریختم بیرون .. اینبار سیب زمینی و پیاز شدن وسیله بازیت ... چیزایی که تو حالت عادی بدت میاد بهشون دست بزنی اما حالا !! برای اینکه منو حرص بدی داشتی باهاشون بازی میکردی !!!! ... شستن جا سیب زمینی پیازی توی حمام هم معرکه ای بود برا خودش چون میخواستی بیای تو حمام و آب بازی کنی .... خلاصه که این یه دونه کابینت بیشتر از کل کارایی که امروز کردم ازم انرژی گرفت !!!!!! ... ساعت  از ۱۰ گذشته بود که با سه لیوان چای داغ رو مبل و جلوی تلویزیون ولو شدم تا ساعت ۱۲ که خواستیم بخوابیم ...

آخر شب بابا ازم قول گرفت که برا فردا برنامه کوزتینگ نچینم تا بریم بیرون !!!! منم گفتم چش.....م

۶۵۴ . دوشنبه : در حال صبحانه خوردن بودیم که خانوم همسایه که تازه از اینجا رفتن اومدن پیشمون .... البته زیاد نموند و رفت ... بعدش ما حاضر شدیم و رفتیم بیرون ... یه شلوار کتان برات گرفتیم و چون درباره سایزش مطمین نبودم مجبور شدم برات پروش کنم و شما حسابی قشقرق کردی ... بعدش هم دنبال کفش برات بودم که چیز مناسبی گیرمون نیومد ... یه کم خرده پاش خریدیم و اومدیم خونه .... صبحانت رو خوب نخورده بودی و گرسنت بود ... یه کم از نون قندی داغ خوردی و منم بدو بدو رفتم ناهار بپزم ... ساعت از ۴ گذشته بود که سفره ناهار رو انداختم ولی حتی یه لقمه هم نخوردی !!!!! و تمام خستگی به تنم موند ... یه کم سالاد شد ناهارت ... بعدش هم خوابیدی و منم خوابیدم .... ساعت ۷ بود که با وحشت از خواب بیدار شدم ... یه خواب وحشتناک تمام فکرم رو بهم ریخت ... اینقدر عرق کرده بودم و با هیجان از جام بلند شدم که بابا اومد بالا سرم !!!! ... انشالله خدا بخیر بگذرونه ... ساعت ۸ بیدار شدی ... برات غذای ظهر رو آوردم که نخوردی ... یه کم پلوسفید تو یخچال بود که گرمش کردم  و خوردی ... لذت میبردم از دیدن غذا خوردنت ... هرچند هنوزم وسواس داری که دونه هایی رو که روی زمین میریزه رو همون لحظه جمع کنم ولی بازم خوبه که خودت راه دهنت رو یاد گرفتی !!!! بابا میل به غذا نداشت و منم شام نخوردم ... دلم میخواست برم و یه کم کوزت بشم ولی بابا داشت درباره کاراش صحبت میکرد و نمیشد پاشم برم ... تا حرفاش تموم بشه ساعت ۱۰ بود دیگه !!!!  اینم از امروز

۶۵۵ . سه شنبه : ساعت ۱۰ بیدارباش دادی .... صبحانت رو حوردی و من به کارام رسیدم و منتظر پستچی موندیم ... ساعت ۱۲ بود که سفارشم رسید و بعدش رفتیم بازار ... یه زیر پرده گرفتم ... چندرنگ ساتن ... بعدش هم برا شما کفش خوشگل پیدا کردیم و گرفتیم ... اما موقع امتحان کردنشون اینقدر گریه کردی که حسابی کلافمون کردی ... معرکه ای بود ... البته گرسنت هم شده بود و بداخلاق شده بودی ... میخواستم برات بلوز بگیرم ولی دیگه بدخلق بودی و نشد و تندتند اومدیم سمت خونه ساعت ۳:۳۰ بود که رسیدیم خونه .... فوری غذامون رو داغ کردم و خوردیم... البته شما خیلی نخوردی ... بعدش خوابیدی ... بیدار که شدی یه کم غذا خوردی و بازی کردی و مثل همیشه گذشت تا وقت خوابت ....

656 . چهارشنبه : بابا که رفت اداره ... صبحانت رو نخوردی .. فقط یه کم حلوا شکری ... بعدش سرگرم بازی شدی ... غذات رو اماده کردم و به موقعش خوردی ... بعدش هم خوابیدی ... بابا اومد و اونم خوابید ... یکساعته بیدار شدی و کلی غرغرو شدی از کم خوابیدنت ... برای شام بابا از بیرون غذا گرفت ... هم برای شام امشب و هم برای ناهار و شام فردای من و تو ...آخه امشب میخواد بره شمال برای مراسم چهلم داییش ... شاممون رو خوردیم و البته تو حسابی بازی درآوردی و نخوردی ... حتی برنجی که برات کشیذم تا خودت بخوری رو نخوردی ... تو دلم غصه داشتم که باید دوروز تنها باشیم ولی نهایت سعیم رو کردم که به بابا نشون ندم ناراحتیم رو تا با خیال راحت بره ... ساعت از 10 گذشته بود که بابا رفت و تو با رفتنش خیلی گریه کردی ... چون موقع آماده شدنش کلی ذوق کردی و دَدَ گفتی ... به خیال اینکه میخواییم بریم بیرون ... بابا 10 دقیقه بعد از رفتنش زنگ زد که ببینه تو آروم شدی یا نه ... سرت به کیف مامان گرم شده بود و آروم بودی ... خلاصه که امشب باید تنها باشیم ... آخرشب هم برات غذا آوردم که نخوردی ... برات یه کم پاپ کورن درست کردم و خوردی و این شد غذات !!!!!!!!!!! ساعت 12:30 هم خوابیدی ...

657 . پنجشنبه : بعد از صبحانه کاری نداشتیم ... ناهارم که داشتیم .. برا همین هم رفتیم تو اتاق کوچیکه و کمد لباسام رو ریختیم بیرون ... یه سریهاشون رو پرو کردم و از اینکه دوباره اندازم شده ذوقیدم ... از موقعی که مریض شدی بعدش مریضی خودم و قهر بودنام با بابا و غصه خوردنام !!! تا حالا حدود 5 کیلو کم کردم ... البته خودمم فکر نمیکردم که تو ظاهرم معلوم باشه ولی با پرو کردن لباسا به چشمم اومد ... یه سری لباسا و چند تا مانتوم رو گذاشتم که بدم بیرون ... تو هم حسابی باهام همکاری کردی و زیاد لای دست و بالم نیومدی ... بعدش برات ناهار جا کردم و خوردی ... بعدش هم که لالا ... هرکار کردم خوابم نبرد ... همینجور کنارت دراز کش بودم ... حدود 2 ساعتی خوابیدی ... بیدار که شدی سرحال بودی و رفتی سراغ عروسکهات ... یه کم خوراکی خوردی تا وقت شامت برسه ... از صبح بابایی چند باری زنگ زده بود و حالمون رو پرسیده بود ... تو سرگرم بازی بودی و منم دعا کمیل گوش میدادم ... حالا این وسط بابا هم زنگ زد و وقتی صدای بغض آلودم رو شنید فکر کرد چیزی شده و کلی نگران شد ... هرچی هم بهش گفتم دارم دعا گوش میدم و اینا باور نکرد !!! و در نهایت فکر کرد بخاطر نبودنشه !!! ... بعد از مدتها اومدیم به دعا گوش بدیم که پشیمون شدم !!! ... شامت رو خوردی و من داشتم فیلم میدیدم ... حالا این فیلمه هم گریه دار بود و اشک من رو دراورد !!!!!!!!!! خلاصه که شبی بود برا خودش ...

* اونروز که رفتیم بازار برات یه عینک دودی خریدیم ... بازی امروزت این بود که عینک رو میذاشتی رو صورت عروسکات و ذوق میکردی ... بعدش یادت دادم که بذاری رو چشم خودت .. اینقدر هم بهت میاد که دلم ضعف میکنه برات ... ولی نتونستم عکس بگیرم هنوز

658 . جمعه : صبحانمون رو خوردیم و من رفتم سراغ غذا پختن و تو هم دوروبرم بودی ... بعدش من رفتم تا یه کم به ابروهام برسم ... تو با توپات سرگرم بودی و منم جلو آیینه بودم که در واشد و بابا اومد ... به جای اینکه بری بغلش رفتی و کلوچه های توی دستش رو گرفتی و اومدی پیش من !!!!!!!!! هههههه ... بابا رفت تا دوش بگیره و تو هم با جعبه کلوچه سرگرم شدی ... ناهارمون آماده بود ... یه چایی برا بابا اوردم و ناهار رو چیدم و خوردیم ... موقع ناهار هم بابا درباره مراسم و اینا صحبت کرد ... بعدش هم دوتایی خوابیدید و منم اومدم اینجا ...

* یه وقتایی این دور بودنای کوچولو خوبه ... کمک میکنه تا قدر هم رو بدونیم و اینقدر به هم گیر ندیم ... ولی بازم من دلش رو ندارم !!!!!!!!!!! امروز وقتی بابا از در وارد شد خیلی ذوق کردم .. انگار که خیلی وقته ندیدمش !!!!!!!!!

* اولین پست بهمن ماهمونه ... روزا داره تند تند میره یا من خیلی دلم خوشه ؟؟!!

دوستتون دارم ... زیــــــــــــــــــــــــــاااااد

جمعه . امروز 659 روزته :: 21 ماه و 16 روز :: 94 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

❤خونه نمدی❤
5 بهمن 92 0:20
مامان با سلیقه سلام اگه میخوای هرکی میاد تو اتاق نی نی خوشگلت انگشت به دهن بمونه یه سر به ما بزن کارای خوشگل و شیکی که تو هیچ مغازه ای نمیتونی پیدا کنی www.namadi.ir ارسال به سراسر ایران با تشکر خونه نمدی
مامان پارسا
5 بهمن 92 13:15
سلام دوست جون.هفته پر کاری داشتی ها.راستی خیلی خوبه که با آقای همسر اینقد حرف میزنید.به ما هم یاد بدید که چی بگیم که حرفامون بیشتر از ده دقیقه طول بکشه
نانا
پاسخ
سلام عزیزم .. ههههههههه ... واقعیتش من حوصله حرف زدن ندارم... ما درباره همه چیز حرف میزنیم ... از اخبار و سیاست بگیر تا حرفای خاله زنکی !!!!! ... البته من دلیلش رو بیشتر بخاطر وقت آزاد همسرم میدونم ... تو خونه موندن آدم رو به حرف میندازه !!!!!!!!!!!!
رعنا
5 بهمن 92 19:31
سلام نارینه جون بهداد کوچولو خوبه خانمی شما بهدا رااز شیر گرفتی؟ میشه بگی چه جوری؟
نانا
پاسخ
سلام عزیزم ... خوبی ... پسر نازت خوبه ... ممنونم بهمون سر زدی من هنوز از شیر نگرفتمش ولی از بعدیکسالگی شیرش رو کم کردم ... الان فقط وقت خواب میخواد ... البته بدیش اینه که راه دیگه ای جز شیر خوردن برا خوابیدن بلد نیست ... حتی نیمه شب اگر بیدار بشه و آب بخواد بعدش حتماباید سینم رو به دهن بگیره تا بخوابه بازم اگه سوالی بود در خدمتم عزیزم
مامان گیسو جون
6 بهمن 92 1:17
سلام عزیزم خوشگلاسیونت مبارک نوش جونش شوید پلو خسته نباشی عزیزم از آشپزخونه تکونی آخ جای منو خالی کردی با خوردن چایی؟ شلوار و کفش و عینکش مبارک الهی به شادی بپوشه اونوقت نانا جونم خرده پاش چیه ؟ ای جونمممممم لاغر شدنت مبارک نانا یه ذره هم سیاست نداریا خخخخخخ خوب می گفتی آره عزیزم چون تو نیستی دلم برات تنگ شده خوب برای همینه گفتن دوری و دوستی بوسسسسسسسسس خدایی بهداد جونم بزرگ بشه بهش می گم که خیلی تو نخوردن غذا اذیتت کرده ببوسش
نانا
پاسخ
سلام دوستم سلامت باشید .. خدا قسمت شمام بکنه ایشالله .. هههههه ممنونم عزیزم سیاست چیه ... اگه میگفتم بخاطر دوری شماست که یه جنگ بعد از برگشتنش داشتیم !!! هههههه با دوری و دوستی دارم موافق میشم کم کم !! تا حالا موافق نبودم !!! از غذا نخوردناش که دلم خونه باور کن ... دارم دیوونه میشم ... میدونم که نباید اهمیت بدما ولی بازم خل میشم دیگه
رعنا
6 بهمن 92 9:41
پس مثل خودمی من دارم سعی میکنم بگیرمش ولی نمیشه
نانا
پاسخ
الهی بگردم براشون که اول به زور ممهدادیم دهنشون حالا به زور میخوایم پس بگیریم خدا کمکمون کنه من فعلا اعصاب ندارم واسه نق و نوقش.... شما از چه راهی رفتی که نشد ؟
مامان ماني جون
6 بهمن 92 17:49
مباركش باشه لباساي نوشو البته خوشگلاسيون خودت خوشم مياد كه تو هم از رو نرفتي و كار خودتو كردي راستي در آشپزخونه رو قرار بود گل بگيري چي شد؟!!!! چه عجب اين بار واسه رفتن شوشو ادا در نيوردي(خواهر شوور وسطيه) خودمونيم تو به خاطر دعا گريه ميكردي؟ الهي هميشه مهربون باشين يه عكس با عينكش بذا ببينيم ببوس بهداد جونو
نانا
پاسخ
سلامت باشی دوستم ...خدا قسمت شما کنه ایشالله !! ای بابا بخوام از رو برم که کل کارام میمونه !! گَّل و ماله و استانبولی خریدم .. فقط مونده کشیدنش !!!!!!!!!!!!! هههههههه دیگه حال ادا دراوردن هم نداشتم ... خخخخخخ فقط یه خانوم میدونه دلیل گریه ی یه خانوم چیه !!!! مثل این شکارچیا کمین میکنم تا هر وقت عینکش رو گذاشت یه عکس بگیرم ازش ... فعلا که نشده !! ولی بازم سعی میکنم !!
مامان گیسو جون
8 بهمن 92 1:03
نانا جونم کامنتم نیومده؟
نانا
پاسخ
چرا عزیزم ..اومد ... من دیر تایید کردم ممنونم که سر زدی بهمون