شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 261 مامانی برای بهداد

1392/11/12 17:56
نویسنده : نانا
277 بازدید
اشتراک گذاری

 

 *** شکوفه ی زندگی من ***

٦٥٩ . شنبه : بابا صبح رفت نون بگیره ولی با کاهو و کلم و بادنجان برگشت ... صبحانت رو کم و بیش خوردی ... بابا گفت بریم بیرون ؟ که من گفتم : کاهو و بادنجان خودشون نمیتونن خودشونو جابجا کنن !!!!!! نمیدونم این جمله رو از کجام دراوردم !!!!! کلی به این حرفم خندیدیم ... بعدش شما با بابا رفتی بیرون و منم موندم کاهو شستم و بادنجان سرخ کردم و ناهار پختم ... البته هنوز کارام نصف نشده بود که برگشتید !! ... انگار بیرون بدون من بهتون خوش نمیگذره که زود برمیگردید ... کارام که تموم شد بردمت حمام ... ذوق میکردی که میخوای بری حمام و هی میگفتی حَــــموم ... ناهار پهن کردم که نخوردی ... فقط با جنگ و دعوا چندتا لقمه ... بعدشم لالا ... منم خوابیدم کنارت ... زودتر از تو بیدار شدم و رفتم سراغ شام ... بدجور هوس کوکو سبزی کرده بودم (جای بعضی دوستان خالی !) ... وقت شام هم کلی بازی درآوردیو غذا نخوردی و بابا رفت برات ساندویچ گرفت و خوردی ... اینقدر برا غذا نخوردنت حرص خورده بودم که قلبم درد میکرد ... برا همین هم رفتم یه کم کوزت بشم تا آروم بگیرم ...کمدم رو تمییز کردم ... تو هم که عاشقه بریز و بپاشی ... لباسام رو توی خونه میچرخوندی و باز میاوردی برام ... تا کارم تموم بشه ساعت 11 بود و کم کم آماده لالا شدیم

* این روزا یه کلمه جدید یاد گرفتی که بابایی عاشقشه ... البته بیشتر هم به بابایی میگی !! چون اکثر وقتا دراز کشیدست !!!!!!! ... دستت رو میذاری زیر دوشش و میگی : پــــــــــــــاشـــــــــو ... با همین غلظت و کشیدگی !!!!!!

* آخر شب یهویی تصمیم گرفتم که فردا بریم خونه خاله 1 ... کلی کار دوخت و دوز دارم ... به خاله اس دادم و گفت فردا وقتش خالیه ... ما هم گفتیم میاییم اونجا

٦٦٠ . یکشنبه : ساعت 10 بیدار شدم و وسایلی که میخواستم ببریم خونه خاله رو جمع و جور کردم و منتظر موندم تا بیدار بشی ... 10:30 بیدار شدی و رفتیم ... داشتن صبحانه میخوردن ... تو هم نشستی و با اشتها خوردی ... مامان بزرگ هم اونجا بود و تو با دیدنش کلی خوشحال شدی ... بعدش خاله رفت سراغ کارای دوخت و دوز من و تو هم سرگرم بازی بودی ... منم یه کم خونه خاله رو مرتب کردم و ظرفای صبحانه رو شستم و نشستیم به حرف زدن ... خاله 3 هم دخترش رو برد مدرسه و اومد اونجا ... مامان بزرگ هم که دید دور همیم یه آش رشته خوشمزه بار گذاشت ... البته وقت ناهار شما آش نخوردی و خاله برات پلو و خورشت داغ کرد و خوردی ... تا ساعت 5 اونجا بودیم ... کارای خیاطیمون هم تموم شده بود ... بابا اومد و یه چایی خورد و اومدیم خونه ... خوابیدی و من و بابا گپ زدیم ... بعدش هم که مثل هر شب و همیشه گذشت ...

* سرشب زنگ زدم به خانوم پ تا برای نظافت خونه هماهنگ کنم ...میخواستم بگم همین هفته بیاد .. ولی وقتی گفت تا اول اسفند وقتش پر شده انگار اب یخ ریختن روم ... کلا سست شدم ... ولی برای همون اوایل اسفند هماهنگ کردم ... با این اوصاف دیگه دست و دلم به کار نمیره فعلا !!!!!

661 . دوشنبه : ساعت 10 بیدار بودی !!!!!! نمیدونم چرا !!! ... البته دیشب یه کم زودتر از معمول خوابیدی برا همینم خوابت تموم شده ... صبحانمون رو خوردیم و من وسایل ناهار رو اماده کردم و برنجم رو هم آبکش کردم و گذاشتم کنار تا بریم بیرون و برگردیم و دمش کنم ... رفتیم تو محل دور زدیم ... هوا هم خوب بود ... کلی هم خندیدیم ... از همه ی پله ها و پیاده رو ها و جوبا و هر چی پستی و بلندی تو خیابون بود باید رد میشدی ... به زور دست بابا رو میکشیدی تا ببره از اونجا رد بشی ... بعدش هم رفتیم کنار حوض تو پارک و تو رو دیوارش قدم زدی ... دو سه دور رفتی و برگشتی و بعدش که تکراری شد میخواستی بری تو حوض !!!! ... دور کردنت از اون منطقه هم فیلمی بود برا خودش ... یکساعتی بیرون بودیم و برگشتیم ... من رفتم سراغ ناهار و تو هم برا خودت بودی و البته تندتند خمیازه میکشیدی !!!! ... ساعت 1:30 ناهار اوردم .. ولی دریغ از یه لقمه ... دلم میخواست گریه کنم از غذا نخوردنت ... نیم ساعتی سفره پهن بود ولی نخوردی ... منم بیخیال شدم ... ساعت 2 خوابیدی ... منم خوابیدم ... چشمام رو باز کردم دیدم ساعت 4:30 شده و تو و بابا بیدارین !!! ... بیهوش شده بودم انگار !!! ... خودمو جمع و جور کردم و رفتم برات غذا کشیدم که اینبار خوردی ... البته فقط چند تا لقمه !! ... بازم از هیچی بهتره ... ساعت نزدیک 6 بود که آماده شدیم تا بریم پیش دکترت ... جواب آزمایشات رو نبرده بودم پیشش ... از در که رفتیم بیرون دیدم همه جا رو بارون زده و کلی دلم سبک شد ... مطب خلوت بود ولی باید یه کم منتظر میموندیم ... همینکه داشتیم از پله ها بالا میرفتیم بغض کردی و تا رفتیم توی مطب گوله گوله اشک ریختی ... برای منشی عجیب بود که تو هنوزم یادته اون خاطره بد !!!! .. برات شکلات اورد تا آروم بگیری ولی فقط گریت رو بیشتر کرد !!! ... دکتر آزمایشات رو دید و گفت ویتامین دی برات مینویسه ... همونجا غصم گرفت که بازم باید آمپول بزنی ... یکی امروز و یکی هم ماه دیگه ... تو هم که یه لحظه آروم نمیگرفتی ... رفتم داروهات رو گرفتم و برگشتم مطب و امپولت رو زدیم .. خیلی هم گریه کردی ... مامان بمیره برات ... از مطب اومدیم بیرون و بابا دست و روت رو شست .. قرار بود بریم بازار دور بزنیم که با این حال تو پشیمون شدیم ... اومدیم خونه ... سرراه رفتیم مغازه لباس فروشی نزدیک خونه و برات یه بلوز گرفتم ... تو هم یه کم با بابا قدم زدی و حالت روبراه شد ... خونه که اومدیم سرحال بودی حسابی ... بابا گفت شام سبک میخوره برا شما هم غذا بود ... اینقدر این امپول زدن بهم استرس وارد کرده بود که بدنم کرخت شده بود و دلم میخواست ولو بشم رو زمین ... خواستم دراز بکشم ولی نذاشتی و هی گفتی پــــــــــــــــــاشـــــــــــــو !!!!!!!!!!!!! شامت رو چند لقمه ای خوردی و رفتی سراغ بازیت ... امشب هم زود خوابت گرفت و ساعت 11:30 دیگه خوابیدی

* نمیدونم من زیادی حساس شدم یا چی ... با کوچکترین استرسی توانم کم میشه ... بابا میگه زود رنج شدی .. راست میگه ... خیلی از حرفای بابا ناراحت میشم و اشک تو چشمام حلقه میزنه ... نمیدونم چرا .. ولی دلم نمیخواد اینجوری بمونم ...

662 . سه شنبه : بابا رفت اداره ... تا ۱۲ خواب بودیم ... هوا ابری بود و خواب میچسبید ... صبحانه آماده کرذم و با لذت تمام خوردی ... برات ناهار داشتم واسه همینم مشغول بازی باهات شدم ... از بدوبدو و هوهوچی چی گرفته تا ماشین بازی ... بعدش هم ناهارت رو داغ کردم که اون رو هم با اشتها خوردی ... داشتم از خوشحالی ذوقمرگ میشدم .... دخترخاله اومد برا انتخاب واحد و تو همش دورو برش بودی تا لبتاب رو بده بهت ... ولی کم کم حوصلت سررفت و رفتی سراغ بازیت ... یه کم قرمه سبزی بار گذاشتم ... ولی وسطای کار بنظرم اومد سبزیش کمه !!! ... ساعت نزدیک ۶ بود که خوابیدی ... اونم تو سروصدای حرف زدن من و دخترخاله ... بابا اومد با دست پر ... اسفناج گرفته بود ... البته پاک شده بودا وگرنه دق میکردم ... خوب بدم میاد از سبزی پاک کردن!!!! .... ساعت ۷ بیدار شدی ... دخترخاله هم رفته بود ... برای شما و بابا آب پرتغال و کلوچه آوردم که خداروشکر با اشتها خوردی ... کلی خوشحال و سرحال بودم از خوب غذا خوردن امروزت ... رفتم سراغ شستن اسفناج ... بعدش هم خوردشون کردم ... باید به قرمه سبزی اضافش میکردم تا سبزیش بیشتر بشه ... بابا گفت برا شام کباب میگیرم منم گفتم اندازه خودت و بهداد بگیر من میل ندارم ... بابا رفت بیرون و برگشت ... شامتون رو چیدم و شما شامت رو خیلی خوب خوردی ... منو اینهمه خوشبختی محاله محاله محاله !!!!! ... سفره شام رو جمع کردم و داشتم به آشپزخونه میرسیدم که یهو صدای بابا منو کشوند تو اتاق .... سرم تیر میکشید با دیدنت .... هر چی که از صبح خورده بودی رو بالاآوردی .... بردمت تو حمام و اونجا هم دوبار بالا آوردی ... دیگه چشمات کاسه خون شده بود اینقدر بهت فشار اومده بود ... تنت رو شستم و آوردمت بیرون ... ظاهرا یه لیوان دوغ بعد از غذا و بدوبدو کردن بعدش حسابی اذیتت کرده ... بالا آوردن بیحالت نکرده بود و این جای شکر داشت ... تمییز کردن فرش و اینا هم که خودش مراسمی بود ... لباسات رو شستم و رفتم سراغ کارای ناتمام ... تو هم دنبال بازیت بودی ... آخر شب گرسنت شد و یه کم سیب زمینی و میوه خوردی ...ساعت ۱ هم خوابیدی ...

یه روزم که غذا خوردنت خوب بود اینجوری شد .... عیبی نداره ... 

663 . چهارشنبه : صبحانت رو خوردی .. منم کار خاصی نداشتم و تصمیم گرفتیم بریم بیرون ... بابا زنگ زد شمال و مامان بزرگ گفت که بابابزرگ داره میاد تهران ... بابا گوشی رو که قطع کرد کلی حرص خورد که چرا بابابزرگ داره میاد تهران !!؟؟ آخه مریض بود و سرماخورده ... منم چی میتونستم بگم !! گفتم حالا رعایت میکنیم تا بهداد مریض نشه ( البته توی دلم داشتم حرص میخوردمااااا ) ... حاضر شدیم تا بریم بیرون  ... اینقدر هوا باد داشت که داشتیم پشیمون میشدیم از رفتن ... بابا گفت بریم فروشگاه ... چیز خاصی که نمیخواستیم جز پوشک !!! ... رفتیم و کلی دور دور کردیم .. تو و بابا برا خودتون ... منم برا خودم ... یکساعتی چرخیدیم که یهو نمیدونم چرا نق نقو شدی و شروع کردی به بداخلاقی ... موقع حساب کردن هم فقط دوتا گیج کار میکرد و یه عالمه از مردم تو صف بودن و برا همین هم بابا عصبی شده بود .. من مونده بودم و دوتا مرد اخمو کنار خودم !!!!!!!!!!!! ... تازه وقتی هم اومدیم بیرون آژانس ماشین نداشت و این دیگه عصبانیت بابا برای امروز رو تکمیل کرد ... خلاصه که کوفتمون شد این خرید ... خونه که رسیدیم همچنان غرغر میکردی و وقتی متوجه منظورت نمیشدم جیـــــــــــــــغ میزدی و منو عصبی میکردی ... غذامون رو گرم کردم ... ازت پرسیدم بهداد غذا میخوای ؟؟؟ و تو با سر حرفم رو تایید کردی !!!!!! ... گشنت بود !!!! سفره انداختم و خداروشکر غذات رو خوردی و من اعصابم آروم گرفت ... بعدش هم خریدارو جابجا کردم و رفتم سراغ آماده کردن شام ... وسایل شام رو مهیا کرد و تو رو خوابوندم ... بیدار که شدی بابابزرگ هم رسید و تو مثل همیشه غریبی کردی باهاش و ازش فرار کردی ... خدا کنه تو مریض نشی با این حال بابابزرگ ... برات اسپری زدم و خیالم راحت بود که لااقل نزدیک بابابزرگت نمیشی !!!!!!!! ... بعد از یه چایی سفره شام رو انداختم ... تو هم خوردی ... نوش جونت ... بابابزرگ که همون کنار سفره دراز کشید و خوابش برد ... من و تو و بابا هم یواش یواش حرف میزدیم !!!! تا ساعت 12 که تو هم خوابت گرفت و خوابیدی ...

* موقع جمع کردن سفره شام بابابزرگ گفت بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال منو جدا بشور و بذار کنار ... خوشحال شدم که خودش هم رعایت میکنه ...

664 . پنجشنبه : بابا رفت اداره ... ما هم تا 10 خواب بودیم ... بابابزرگم که همیشه سحرخیزه پابه پای من و تو خوابیده بود ... صبحانه رو آماده کردم و سه تایی خوردیم ... بعدش بابابزرگ رفت حرم و من و تو یه صفایی به خونه دادیم و برا ناهار بابابزرگ آبپز گذاشتیم و نشستیم به بازی کردن ... ساعت حدود 2:30 بود که بابابزرگ اومد .. منم فوری غذا رو کشیدم و خوردیم ... شما هم خوردی ... بعدش بابابزرگ استراحت کرد و من و شما یه کم بازی آروم کردیم و ساعت 4 خوابیدی ... ساعت 5 نمیدونم چرا یهو از خواب پریدی و دیگه نخوابیدی ... یه کم بیسکوییت و آب پرتغال خوردی و سرحالتر شدی ... بابا هم اومد ... شاممون روخوردیم و شما هم خداروشکر چشمت نکنم خوردی !!!! ... بعدش توپات رو ریخیتم و بازی کردیم ... بابا و بابابزرگ هم رفتن پیش شوهرخاله 1 ... من و تو رو هم نبردن !!!! حرصم گرفته بود که دارن میرن خونه خواهر من ولی منو نمیبرن !!!! برا اینکه تخلیه بشم خونه رو جارو کشیدم .. اونم با جارو دستی !!! ههههه و حالم بهتر شد ... ساعت 11 بود که برگشتن و کم کم آماده خواب شدیم و 12 هم خوابیدیم

* موقع غذا خوردن امروزت یه سینی و دوتا لیوان کنارت بود و باهاشون سرگرم بودی و البته غذات رو هم خوردی ... آب یه لیوان رو خالی میکردی تو اون یکی .. فکر کنم صدباری تکرار کردی این کاررو ... میدونم راه خوبی نیست برای غذا دادن بهت ... حالا تا وقتی تکراری نشده برات ازش استفاده میکنیم !!!!

* چند روزی میشه که یاد گرفتی خودت آب بخوری .. قبلا لیوان دست میگرفتی ولی نمیدونستی چکار کنی ... یا آب رو خالی میکردی رو فرش یا رو خودت ... بالاخره یاد گرفتی ... آفرین

665 . جمعه : تا لنگ شب بیدار بودم .. یه کم تو نت چرخیدم و بعدش هم خوابم نبرد ... بابابزرگ و بابا صبح زود رفتن حرم ندبه ...منم که دیر خوابیده بودم بیهوش بودم ... ساعت نزدیک 9 بود که برگشتن ولی من بلند نشدم ... بابایی رفت صبحانه آماده کرد و داشت با بابابزرگ میخوردن که من بلند شدم و نشستم ... نمیدونم پلکت به پلک من بنده که تا من بیدار شدم تو هم چشمات باز شد !!!!!!! رفتی تو آشپزخونه و تا دیدی بابابزرگ اونجاس برگشتی پیشم ... ما هم رفتیم صبحانمون رو خوردیم و من سرگرم ناهار پختن شدم و بابا و بابابزرگ هم خوابیدن ... ناهارمون رو خوردیم ... خداروشکر تو هم خوردی با همون روش !!!! ... هنوز سفرمون رو جمع نکرده بودیم که بابابزرگ اماده شد تا بره شمال ... ساعت 3 بود که رفت ... ظرفامون رو شستم و بعدش تو خوابیدی ... بابا هم ... منم بازی میکردم !!! ... دوساعتی خوابیدید و بعدش یه چایی ما خوردیم و یه بیسکوییت و آب پرتغال هم شما ... دیگه همین تا وقت شام که به همون روش معروف شام خوردی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و بازی و بازی تا وقت خواب

* چقدر تکراری شدیما !!!!!!

666 . شنبه : بابا که رفت اداره .. ساعت 10:30 بیدار شدی ولی من با اینکه دیشب زودتر از معمول خوابیدم هنوز خوابم میومد !!! .. خودم رو زدم به خواب تا تو هم بخوابی ولی اومدی کنارم نشستی و دست کشیدی به صورتم ... یه بار ... دوبار ... سه بار ... و بعدش گفتی ماما ... دیگه از ذوق بیدار شدم ... اول صبحی و ناشتا یه فص چلوندمت و بعد رفتیم سراغ آماده کردن صبحانه ... تا صبحانه رو آماده کنم رفتی و اسباب بازیهات رو که دیشب چیده بودی زیر میز و مثلا جمعشون کرده بودی رو چک کردی !!!!! ... صبحانت رو هم خوب خوردی ( هرچند یکساعت طول کشید !!) ... ناهار داشتیم و من تقریبا بیکار بودم ... خواستم یه کم کتاب بخونم که تو کتاب رو ازم گرفتی و شروع کردی ورق زدنش ... یه کم دراز کشیدم که هی گفتی پـــــــاشــــو !!!!! و مجبور شدم پاشم !! ... رفتی آجرات رو اوردی و یه کم بازی کردیم ... تو تلویزیون داشت لب تاب نشون میداد که بدو رفتی تو اتاق و اشاره کردی به لب تاب و بعد هم سمج شدی تا بیارمش ... اویردیمش و نشستی به تماشای عکسای خودت ... یهو دلم خواست عکس یه خواننده رو ببینم و سرچش کردم (آهنگش داشت پخش میشد ) ... تا عکس خواننده رو دیدی با اون انگشت کوچولوت نشونم دادی !!!! فکر کنم ده باری مسیر بین تلویزیون و لب تاب رو رفتی و اومدی تا مثلا به من بفهمونی که این همونه ... کلی دلشاد شدم از هوش سرشارت ... یکساعتی با لب تاب سرگرم بودی و بعد خودت خواستی خاموشش کنم !!!! این دیگه از عجایب امروز بود بخدا ... چون هربار باید سرت رو به یه چیز دیگه گرم کنم تا دست از سر لب تاب برداری !!! ... رفتیم تو آشپزخونه و غذات رو داغ کردم و آوردم برات ... به همون روش آب بازی غذات رو خوردی ... الانم خوابیدی ...

خدایا شکرت بخاطر امــــــــــــــــــــروز و هر روزمون که داره تکراری میشه !

دوستت دارم عزیز دلم

شنبه . امروز 666 روزته :: ٢١ ماه و 24 روز :: 95 هفته و 1 روز ::

** این پست طولانی شد چون میخواستم توی این روز ارسالش کنم ...فقط بخاطر 666 !!!!!!! که عاشقشم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان ماني جون
12 بهمن 92 19:09
خدا رو شكر به خاطر چيزاي بيخودي كه باعث خنده تون شده ههههههههه دستپختتو دوست نداره كي بود منو مسخره ميكرد هاا هاا هاا اي بابا چرا آمپووووول به خدا اين دكتره حال خودشم بده ها اي بابا تو هم با اين حرفاي عجيبت نه ميخواي پوست كلفت باشي حساس خوبه ديگه ميدونم الان چي ميخواي بگي جون من نگو نه اينگه بچه محلتون(همشهري) هم هست اي بابا ميبيني خوشيمونو چه جوري كوفتمون ميكنن اين بچه ها خوبه حالا دم عيده و فرشا شسته ميشه خدا رو شكر كه بهداد خوبه آره؟ اي جونم پسر باهوش 666 روزگيتم مبارك نانازم راستي اون روش غذا خوردن رو ما هم طي كرديم و بد تر از هر چي اينه كه تو مهموني هم انجامش ميداديم
نانا
پاسخ
ببین ما همینجور که الکی با هم بحث میکنیم الکی هم میخندیم !!!!!!!!!! واقعا به همین نتیجه رسیدم که اصلا نباید غذای بیرون بهش بدم ... مگه نشنیدی از هرچی ایراد بگیری سرت میاد ... !!!! ... حکایت منو شماست کوفت کردن خوشی کار نیم ثانیشونه ! فرشای نازنینم ... اه اه اه ممنونم دوستم روش خوبی بود ... ولی حیف که مدتش کوتاه بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!و دیگه جذاب نیست
لی لی
14 بهمن 92 11:15
خوشم میاد عید خودمی ، حزصت که در میاد سریع پامیشی کار میکنی ههههههه خدا رو شکر بخاطر همین روزای تکراری
نانا
پاسخ
ههههههههههه واقعا ... انرژیآدم باید یه جا تخلیه بشه خو ..
لی لی
14 بهمن 92 11:16
راستی میدونی 666 یکی از اسمای شیطانه ؟؟؟
نانا
پاسخ
نمیدونستم والا من کلا به عدد 6 علاقه دارم ... به عددای رند هم علاقه دارم باید علایقم رو چک کنم !!!!!!!!!!!!!!!!
مامان گیسو جون
15 بهمن 92 15:49
سلام عزیز دلممممممممم خخخخخخخخ چقدر هم نون و بادنجون شبیه هم هستن ای جونم که بچم عاشق حمومه ای بابا چرا بچه های ما اینهمه موقع غذا خوردت اذیت می کنن؟ وایییییییییی نانا جونمممممممممم عین این کلمه رو هم گیسو زیاد می گفت قربونش برم من بچم دوست داره همش باهاش بازی کنن از این خانم های پ خیلی دلگیرم من دیگه هم بهشون نمی گم همشون وقتی بهشون احتیاج داری پیداشون نمی شه یادته چقدر وقتی حامله بودم اذیتم کرد خانم کریمی؟ نوش جونتون آش رشته ای واییییییییی عزیز دلمممممم فدات بشم بازم آمپول؟ بمیرم برای بچم چقدر عذاب کشیده تو آز مایش گفت کمبود ویتامین دی داره؟ ببرش تو آفتاب زیاد خیلی کمک می کنه دوستم می دونی خستگی زیاد آدم رو حساس می کنه تو هم غذا نخوردن بهداد جونی اذیتت می کنه درکت می کنم هههههههه خوبه همسری هر بار می ره بیرون برات یه دسته گلی داره
نانا
پاسخ
وقتی آقای پدر لازم بدونه همه چیز شبیه همدیگست و لازم !!!! دقیقا همیشه نزدیک سال نو یاد خاطراتت با اون خانوم میافتم ... بگردم برات با اون شیکم قلنبه هی حرص خوردی ... ما معمولا سرطهر میریم بیرون که یه کم اتاب بخوره به این بچه ... ولی هرچی هم بگی با لباس و روزی یه ساعت نمیشه ... ایشالله هوا گرم بشه تا بریم باهم آفتاب بگیریم !! واقعا هم بدغذایی بچه ادم رو بی انگیزه و بی انرژی میکنه باور کن یه بار که میره بیرون و دست خالی میاد تعجب میکنم !!!!!!!! خوبه ها ... خیلی هم خوبه .. ولی یه وقتایی حس جابجا کردن وسیله ها نیست .. حتی 4 تا تخم مرغ
مامان گیسو جون
15 بهمن 92 15:49
ای جونم یک بار هم که تو خوشحال شدی بالا آورد خدا رو شکر از بابا بزرگش مریضی نگرفت فدات بشم من عزیز خاله که با لیوان آب می خوری گل من
نانا
پاسخ
هههههههه واقعا هم قیافم همین شکلی بود توی اون لحظه ... دلم میخواست زار بزنم واقعا خداروشکر ... بالاخره مجبور شدم کلداماریس رو تست کنم بعد از یه سال !!! اینقدر هم با احتیاط آب میخوره که نگو
مامان گیسو جون
15 بهمن 92 15:50
منم زیاد گیسو رو برای غذا خوردن سرگرم می کنم چاره چیه وقتی نمی خورن من مدام کتاب می خونم براش یا قصه می گم کوچیکتر بود یه سی دی داشت اونو می گذاشتم اما وقتی بهش عادت کرد دیگه نمی خورد
نانا
پاسخ
من حاضرم برای غذا خوردنش هر کاری کنم !!! هر چند همه چیز فقط برای چند روز با گاهی چند دقیقه براشون جذابه !!!
مامان گیسو جون
15 بهمن 92 15:51
وای دلممممممم ضعف کرد براش اسباب بازی هاش رو چک کرده ببینه سرجاشه قربون اون هوشش بشم من ببوسش نانا جونم
نانا
پاسخ
واقعا یهوقتایی یه کارایی میکنن این بگه ها که دله ماماناشون رو آب میکنه چشم چشم چشم
مامان گیسو جون
15 بهمن 92 15:51
ای جونممممم 666 روزگیت مبارک عزیز خاله
نانا
پاسخ
مرسی خاله جون
مامان گیسو جون
15 بهمن 92 15:52
چقدر نوشتم گفتم یه موقع نمی رسه کل نظرم پاک می شه تیکه تیکه نوشتم بوسسسسسسس
نانا
پاسخ
هههههههههههه خدا بگم چکارت نکنه دختر ذوق مرگ شدم دیدم 10 تا نطر دارم !!!!!!!!!!!! زحمت کشیدی اینهمه نوشتی
آسیه
17 بهمن 92 1:38
سلام بله بالاخره من پیدام شد بخدا همیشه میخونمت گاها چندبار یه پست رو میخونم ولی حوصله ام نمیشه پیغام بزارم یعنی پیش خودم میگم چی بنویسم اخه ماشاالله بهداد گلی چقد بزرگ شده مثل همیشه عالی مینویسی
نانا
پاسخ
سلااااااااااام خانوم خانوما .... عیبی نداره گلم ... همینقدر که میخونیمون هم کافیه ... خوب نمیدونی چی بنویسی یه نقطه بذار من بدونم اومدی و رفتی !!!! هههههه قربونت برم عزیزم شما هم نیاز جان رو بماچ
آسیه
18 بهمن 92 2:16
. فحش ندیا...خودت گفتی یه نقطه بزارم
نانا
پاسخ