شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 274 مامانی برای بهداد

1393/2/19 19:21
نویسنده : نانا
378 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی نارنجم **

759 . دوشنبه : همونطور که حدس زده بودم ساعت ۹:۳۰ صبح بیدار شدی !!! ... بعد از صبحانه رفتیم تا یه دوری بزنیم ... یه سر باید میرفتیم تا بانک ... در بانک شبیه در درمانگاهیه که چندباری توش آمپول زدیم برات ... با دیدن در شروع کردی به گریه !!!! و مدام میگفتی تموم شد ... هم عصبی شده بودم و هم خندم میگرفت از این کارت ... بعدش اومدیم خونه ... شما مشغول کلوچه خوردن شدی و منم ناهار پختم ... کار خاصی نکردیم دیگه ... البته شب چندتا لباس پرو کردم برای جشن دخترخاله ۳ ... آخر هفته جشن تکلیف میخاد بگیره ایشالله

760 . سه شنبه : داشتم بهت صبحانه میدادم که خاله ۳ زنگ زد و گفت داره میره خونه مامان بزرگ ... گفت میاد دنبالمون ... فوری آماده شدیم و رفتیم .. خاله ۱ هم بود و کلی برنامه ریزی کردیم برای روز جشن ...تا غروب هم بودیم و عصر همراه شوهرخاله اومدیم خونه ... شام رو آماده کردیم با هم و منتظر بابا موندیم ... دیرتر از همیشه اومد ... از وقتی هم رسید تلفنش دستش بود و در حال حرف زدن بود ،،، شاممون رو خوردیم و ساعت ۱۱:۳۰ خوابیدیم ...

761 . چهارشنبه : ۹ صبح بیدار شدی و نذاشتی منم بخوابم .،. صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ ناهار و غذا پختن ... بعدش هم یه کم به سروصورتم رسیدم و در همون حال با بابات حرف میزدیم ... شدم مشاور کارای اداریش !!!!!!!!! اینقدر که درباره کارای ادارش با هم حرف میزنیم درباره خودمون حرف نمیزنیم  ... ناهارت رو نخوردی ... از صبح خاله اینا چند بار زن زدن که چرا نمیای ؟ منم میخواستم دیرتر برم چون تو صبح زودتر از همیشه بیدار شدی و مطمئنا نق نقو میشدی .. ساعت ۴ خابیدی تا 5 و تا بیدار شدی رفتیم خونه مامان بزرگ تا کمک خاله کنیم ... اتاق رو تژیین کزدبم و وسایل پذیرایی رو آماده کردیم ... تا کارمون تموم بشه ساعت 11 بود ... یه شام سرپایی دادم بهت و همراه شوهر خاله اومدیم خونه ... بابا که داشت آماده خوابیدن میشد !!!!!!! تو هم که خسته بودی ... پس بدون هیچ حرف و گپی خوابیدیم !!!!!!!!!!!! البته تو که خوابیدی من وسایل فردامون رو گذاشتم تو ساک تا صبح معطل نشیم ...

762 . پنجشنبه : ساعت 10 بیدار شدی ... زودتر ازت بیدار شده بودم ... وسایلمون هم اماده بود ... صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ ... همه بودن ... صبحانت رو دادم و تو و دختر خاله سرگرم بازی شدید و من و خاله ها هم خوراکی ها رو آماده کردیم کلی هم هرهر راه انداختیم ... خیلی بهمون خوش گذشت ... ناهارت رو هم خوردی شکرخدا !! ... ساعت نزدیک 3 بود که امادت کردم ... اما کم کم داشت غرغرت شروع میشد ... خسته شده بودی و هی دوروبر من میچرخیدی ... کم کم مهمونا اومدن و تو هر لحظه بدخلق تر شدی و این باعث شد من تو رو ببرم تو آشپزخونه و ترجیحا کارای توی آشپزخونه رو انجام بدم ... رفتی سراغ کابینتهای مامان بزرگ و سرت گرم شد ... وسطای مجلس که صدای دست و شلوغی بچه ها میومد دستم رو گرفتی و خواستی بریم توی اتاق مهمونی .. با هم رفتیم و تو کلی دست زدی و خوشحال بودی . البته در کنار من !!!! ... دیگه تا آخر جشن خوب بود حالت ... مخصوصا که با هم رفتیم و یه دوری هم تو حیاط زدیم ... دیگه ساعت از 7 گذشته بود که مهمونا رفتن .. ما هم بعد از یه کم بزن و بکوب اومدیم خونه ... بابا خونه بود و از استقبالش چیزی نگم بهتره ... تو که خوابالو بودی و از خستگی نا نداشتی .. منم بدتر از تو بودم .. لباسات رو عوض کردم و یه کم ولو شدیم دوتامون و بعد من رفتم سراغ شام پختن و تو هم همش ازم میخواستی که بغلت کنم ... خوابت میومد شدییید ... تا شاممون اماده بشه بردمت حمام ... از همون حمامهای جیغ و دادی و گریه ای !!!!!!!!!! ... بعدش شامت رو دادم و ساعت 11 هم جات رو انداختم و 11:30 دیگه خواب خواب بودی ...

* اصلا خووب نیست .. وقتی میدونی یه نفر شاده .. حتی بخاطر یه چیز کوچیک ... رفتاری رو انجام بدی که شادی رو از دلش ببری ... این رو برای خودم و بابات و تو گفتم ...

* دلم میخواد باشم و تکلیف شدنت رو جشن بگیرم ... انشالله 

763 . جمعه : اولین روز از بیست و ششمین ماه زندگیت مبارک ... الهی شکر که این چند ماه رو به سلامت گذروندی .. امیددارم که همیشه شاد و سلامت باشی پسرم ..

صبحانت رو خوردی و نشستی پای تلویزیون ... اسکار تماشا کردی ، اونم با خنده و ذوق فراوان !!!! ... منم ناهار درست کردم ... ناهارت رو که خوردی دراز کشیده بودم که خوابم برد ... تو هم نخابیدی و هی اینور اونور رفتی ... ساعت ۶ بود که پاشدم و یه کم عصرونه بهت دادم ... بعدش هم داشتی پاپ کورن میخوردی که اومدم دیدم خوابیدی !!!!! یکیش هم تو دهنت مونده الان !!!!

عاااااااشقتم ... بی اندازه ... 

جمعه . امروز 763 روزته :: 25 ماه و 1 روز :: 110 هفته تمام

یه کم از کارات 

* برعکس گفتن کلماتت خیلی جالبه ... برعکس که نه .. بعضی کلمات رو میشکونی ... به چاقو میگی قوچا !!!!!!! دایره گفتنت هم دنیایییه برا خودش ... هلاک میشم وقتی میگی ... به پنکه هم میگی تنکه !

* امروز موقع صبحانه داشتی مدادرنگی هات رو کنار هم میچیدی و میشمردی ... تا ۱۰ شمردی !!!! ... خیلی خوب همه رو میگفتی ... البته هفت و هشت رو میگفتی هفت ... ولی بازم عالی بود ... اینم یه بهره از برنامه ی تبلت !!!

* درفکرم که موهات رو کوتاه کنم ... چون نمیذاری توی حمام بشورمشون

* تا بهت میگم بهداد بیا ازت عکس بگیرم میدویی جلو در کمد وامیستی !!! برا همین هم اکثر عکسهات جلو در کمده !!!!!!!!!!

* یه مبل تکی زیر دیوار اوپن آشپزخونه هست که شده دردسر برامون .. میری روش وامیستی و همه ی وسایل بالای اوپن رو خالی میکنی ... قبلا چیزایی رو که میخواستم بهت ندم رو میذاشتم اون بالا !! باید یه جای جدید پیدا کنم !!

* زیاد عصبی میشی ... البته بیشتر بخاطر اینه که ازت میخوام حرف بزنی و کارات رو با اشاره بهم نگی ... این خواستم لجت رو درمیاره ... البته زیاد هم بهت گیر نمیدما ...

* غذات کم شده و من نگرانم ...

چند تا عکس 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ماني جون
20 اردیبهشت 93 11:22
مباركش باشه عزيزم الهي جشن تكليف بهداد جونو اينجا ثبت كني واي كه منم از دست اين كار چقد خونه البته ما ديگه در آستانه ده سالگي هستيم و اين مسئله داره كم رنگ ميشه و اميدوارم مال شما هم همين جور باشه اما به نظر من اگه يه بار خوشحالي كسي رو كوفتش كني ادب ميشه و باهات اين كارو نميكنه (تجربه ام اينو ميگه) 26 ماهگي دردونه مباركـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اي جونم غلط نامه اشقاچووووووووووووو واي عكساشو خيلي بامزه بود ببوسش
نانا
پاسخ
سلامت باشید .. ممنونم بابت اون تنبیهی که یادم دادی واقعا سپاسگذارم !!!!!!! حتما انجامش میدم ... ممنونم عزیزم که بهمون سر میزنی
لی لی
24 اردیبهشت 93 7:29
جیگرتو برم با اون عکسهای جلو کمدیت
نانا
پاسخ
ایشالله عکسای جلو کمدی شما !!!!!!!!!!!!!
سمانه مامان پارسا جون
25 اردیبهشت 93 12:25
سلام عزیزم عیدتون با تاخیر مبارک بهتون خوش بگذره گلم
نانا
پاسخ
سلام دوستم ممنونم
hadii
5 خرداد 93 22:50
سلام وبلاگ خوبی داری اگه مایلی یه سری هم به من بزن