یادداشت 275 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهاری من **
764 . شنبه : ساعت ۱۰ بیدار شدیم و صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ ... امروز تولد امام جواد بود و مثل هرسال قراره شله زرد بپزیم ... وسایلش رو چند روز پیش آورده بودم خونه مامان بزرگ ،،، رسیدیم و بهت صبحانه دادم و بعدش یهویی تصمیم گرفتم ببرمت آرایشگاه و موهات رو کوتاه کنم !!! ... بردمت آرایشگاه کنار خونه مامان بزرگ ... نشستی رو صندلی کودک ... و تا قیچی رو توی دست خانوم آرایشکر دیدی اشکات دراومد ... بی حرکت نشسته بودی و اشک میریختی و زار میزدی !!! حتی حرف زدنای من و دلداریهام هم آرومت نمیکرد ... فقط هر چند دقیقه یکبار میگفتی تموم شووووود ... ۱۰ دقیقه ای طول کشید ... حسابی متحول شده بودی !!!! شبیه پسرا شدی ... اومدیم خونه مامان بزرگ و راضی نشدی بریم حمام ... فقط تنت رو پاک کرذم و لباسات رو عوض کردم ... بعدش رفتیم روی سکو نشستیم و برنج نذری رو پاک کردیم ... شما هم کمک کردی !! خیییییییییلی ... کارمون که تموم شد ناهار خوردیم و بعدش با هم زعفرون سابیدیم و شما باز هم کمک کردی !!!! ... ساعت از ۴ گذشته بود که خوابت گرفته بود و نمیخوابیدی ... کم کم نذری رو بار گذاشتیم ... مامان بزرگ دست تنها بود و تو هم حسابی نق نقو شده بودی ... خاله ۱ و دخترخاله اومدن و من تونستم یه کم به تو برسم ... یه کم غذا خوردی و بعد برات جا انداختم تا بخابی ولی نخابیدی ... باید میرفتم کمک مامان بزرگ و خاله ... رفتیم توی حیاط و تو هم اومدی ... اما فقط نق زدی و باعث شدی چند باری دعوات کنم ... خاله ۳ هم اومد ... دیگه وقت جا کردن نذری بود و من اصلا اعصاب نداشتم ... خیلی بداخلاق شده بودی و مدام به من میچسبیدی و این منو عصبی کرده بود ... خاله ها بقیه کارا رو انجام دادن و من و تو اومدیم تو اتاق ... روی مبل نشسته بودی و داشتی شله زرد میخوردی که چشمات رو بستی و خوابت برد !!!! اما تا بلندت کردم که بذارمت تو جات بیدار شدی و دیگه نخابیدی ... خاله ها هم کارشون تموم شده بود ... همراه دخترخاله و دخترهمسایه رفتید توی حیاط و سرگرم بازی شدید ... خواب از سرت پریده بود ... ساعت نزدیک ۸ بود که آماده شدیم و اومدیم خونه ... بابا از دیدنت کلی ذوق کرد ... قیافت مردونه شده به قول بابا !!!! اما برای من غریب شده صورتت !!!! .... از وقتی اومدیم خونه تا شام آماده بشه اینقدر هله هوله خوردی که دیگه شام نخوردی ... ساعت ۱۱ هم خوابیدی
* خدا قبول کنه امسال هم نذرمون رو ادا کردیم ... تنت سلامت عزیزم
* از دست خودم ناراحتم که خیلی زود عصبی میشم و سرت داد میزنم ... گاهی وقتاس ولی همونم نباید باشه
765 . یکشنبه : هرچقد که شماها دیشب راحت خابیدید من بد خابیدم .،. هنوز هم تنش و عصبانیت تو وجودم بود اتگار ... دم دمای صبح خوابم برد ... شما هم که به لطف نخابیدنای عصر و شب زود خابیدنا صبح زود پامیشی ... امروز هم ۹:۳۰ بیدار بودی ... رفتی پیش بابا .، منم کتری رو روشن کرذم و تا جوش بیاد دوباره خوابیدم !!!! ... صبحانمون رو خوردیم و من رفتم سراغ ناهار ... بابا گفت بریم بیرون ولی من اصلا حالش رو نداشتم نه حال گردش نه حال گرما !!!! ... بابا یه سر رفت تا عطاری و برگشت ... دیگه کار خاصی نکردیم ... عصری بابا خوابید و تو نخوابیدی .. منم دراز کش بودم .. اومدی جلو صورتم وایسادی و شروع کردی به دست زدن و خوندن ... چند باری همراهیت کردم و شعرایی که معمولا با هم میخونیم رو برات خوندم ، اما میگفتی نه ، ینی این شعر نه ... آخرش هم نفهمیدم چه شعری رو میخوندی !!! فقط مجبور بودم همراهت دست بزنم ، اونم با همون ریتمی که تو دست میزدی !!!! .. فکر کنم از خودت شعر ساخته بودی و داشتی برام میخوندی !!!!!
766 . دوشنبه : صبحانه خوردیم و رفتیم سرخاک بابابزرگ ... هوا خیلی گرم بود و لپات گل انداخته بود ... خلوتی بهشت زهرا آدم رو دلگیر میکنه ... زیاد نموندیم و بعد از فاتحه و قرآن برگشتیم ... تنت داغ از گرما بود ولی راضی نشدی تنت رو آب بزنم ... دست و رووتو شستم و لباسات رو درآوردم تا گرمای تنت کم شد ... ناهار رو آماده کردم و خوردیم ... بعدش بابا خوابید و من و تو هم دراز کشیدیم تا تو بخوابی ولی نخوابیدی و هی شیطونی کردی ... غذا خواستی که وقتی برات کشیدم نخوردی و شکلات خوردی ... بعد از ناهار با کمک شما لباسارو ریخته بودیم لباسشویی و حالا کارش تموم شده بود ... لباسای تو و زیرپوشای بابا و چند تا تیکه لباس خونه ای من ... رفتم تا لباسارو دربیارم که خشکم زد !!!!! ... همه ی لباسامون طوسی شده بود ... لباسارو درآوردم و عامل مخرب رو پیدا کردم !!!! یه تیکه از شلوار لی بابایی که پاره شده بود و گذاشته بودمش کنار چرخ خیاطی تا باهاش کیف شارژر درست کنم ، چند روز بود که ناپیدا بود و اصن پیداش نمیکردم ، حالا پیدا شده بود !!!! وای خدااااااااا .... از این بدتر نمیشد ... بابا هم که استاد سرزنش توی لحظات سخته ، شروع کرد به پند و اندرز .،. اما خداروشکر کار داشت و مجبور شد بره بیرون ... بابا رفت و من یه سری لباسارو ریختم توی وایتکس و یه سری رو هم دوباره ریختم ماشین ... تو هم کلافه ی خواب بودی و از من میخاستی بغلت کنم ... یه کم شله زرد و نون خوردی و در حین خوردن چشمات رو میبستی و چرت میزدی ... برات جا انداختم که یه کم ذراز کشیدی و نخوابیدی ... دخترخاله اومد و رفت ... بعدش هم بابا اومد ... اون تبلتی رو که داغون کرده بود رو برده بود درست کرده بود ... سرگرم تبلت جدید شدی و من رفتم سراغ شام ... موضوع لباسای رنگ شده از یاد بابا نرفته بود !!! و اینقد کشش داد که بحثمون شد ... لجم رو درآورد حسابی ، یه جوری حرف میزد که انگار من هفته ای یه بار لباس خراب میکنم !!!!!!! ... شاممون آماده شد و سفره انداختیم ... ساعت حدود ۹:۳۰ بود ... چند تا لقمه پلوسفید خوردی و چندتا دونه سیب زمینی و سس ... و بعدش دراز کشیدی کنار سفره و خوابیدی ... با خیال اینکه یه چرت میزنی و بیدار میشی غذاها رو گذاشتم رو گاز تا گرم بمونه و بیدار شدی بخوری ... اما بیدار نشدی ، حتی وقتی بلندت کرذم و خوابوندمت سرجات هم بیدار نشدی
البته ساعت ۴ صبح بیدار شدی !!!! چشمام رو باز کردم و دیدم داری میری توی اتاق کوچیکه !!! تبلت توی شارژ بود و نورش تو رو کشونده بود تو اتاق ... غذا خواستی .. برات آوردم و خوردی .. بعدش هم سیب خواستی !!! برات پوست گرفتم و خوردی ... چشمام باز نمیشد !!!! تو هم خمیازه میکشیدی و سیب میخوردی ... بعدش من دراز کشیدم و تو هم کم کم خوابت برد !!!
767 . سه شنبه : ساعت ۱۰ بیدار شدیم ... صبحانه خوردیم و من کارای آشپزخونه رو انجام دادم و بردمت تو اتاق و شاخه گلی رو که دیروز دخترخالهزحمت خریدش رو کشیده بود رو دادم دستت تا ببری پیش بابا ... امروز روز پدر هست ... بدو بدو رفتی پیش بابا ... خیلی ذوق کرد از این کار ... بعدش هم من کادویی که گرفته بودم رو دادم به بابا ... البته قبلا براش یه شلوار گرفته بودم ولی برای امروز هم یه کیف چرم دست دوز و جاکلیدی براش سفارش داده بودم تا بهش یادآور بشم که کادو باید توی روز خودش باشه !!! ... خلاصه که بابا رو کلی ذوق زده کردیم ... من رفتم سراغ ناهار و شماها هم سرگرم خودتون بودید .. عصر بابایی خوابید و بازم تو نخوابیدی و نذاشتی منم بخوابم ... ساعت ۶ بود که یه کم عصرونه خوردی و بعدش حاضر شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... دو بار خوردی زمین و سر زانوت زخم شد چون شلوارک پات بود ... یه جعبه شیرینی هم گرفته بودیم که تمام راه بهونه ی خوردنش رو گرفتی ... مامان بزرگ تنها بود ... چند دقیقه بعد خاله ۳ هم با خانواده اومدن و تو با دخترخاله سرگرم شدید ... ساعت از ۸ گذشته بود که اومدیم خونه ... شام رو آماده کردم و خوردیم ... بعدش هم که مثل هرشب گذشت ... تا ساعت ۱۱:۳۰ که خوابیدی ...
** روزتون مبارک پدرم ، همسرم و پسر نازم ...
768 . چهارشنبه : بابا رفت اداره ... صبحانت رو خوردی و من خونه رو جارو کشیدم و طی و البته یه گردگیری حسابی هم کردیم با هم ... بعدش هم رفتیم حمام ... کمتر گریه کردی !!!! چون قبلش بهت گفته بودم که کارمون تموم شد باید بریم دوش بگیریم و تو هی میگفتی دوش دوش دوش !!!! هههه بنظرت دوش با حموم فرق داشت !!!!!!! برای همین هم ازین به بعد حمام نمیریم و میریم دوش میگیریم !!!!! ناهارت رو آماده کردم و خوردی ... منم چندتا لیوان چای داغ خوردم و نتونستم ناهار بخورم ... ساعت ۳ هم برات جا انداختم تا بخوابی مثلا ... ولی مثل هر روز نخوابیدی و فقط شیطونی کردی ... داشتیم جامون رو جم میکردیم که بابا اومد ... تو رفتی سراغ بابا و منم رفتم تا یه فکری برا شام کنم ... این روزا بی اشتها شدی و من واقعا نمیدونم چی بپزم که بخوری ... یه کم پلو درست کردم با یه کم سیب زمینی سرخ کرده ولی فقط چندتا لقمه خوردی ... البته بعد از جمع کردن سفره دوتا سیب خوردی !!! چون دوسداری ...
* عصرا وقتی نمیخوابی یا با پرده ها بازی میکنی یا میری روی مبلا و میدوویی !!!!!!!!!!!!! وقتای دیگه کمتر پیش میاد که بری سراغ این دوتا کار ..
769 . پنجشنبه : صبحانه خوردیم و رفتیم فروشگاه ... ولی اصلا خوش نگذشت ... اولش خوب بود ولی کم کم بهانه کردی و میخاستی همه ی وسیله های توی قفسه ها رو بریزی تو سبد !!!! اینجوری شد که تندتند خرید کردیم و اومدیم بیرون و تا بیاییم خونه هزارتا چیز یادم اومد که باید میگرفتیم ولی نگرفتیم ... تا رسیدیم من رفتم سراغ ناهار و جابجا کردن وسایل ... این وسطا شما یه کیک باز کردی و خوردی و دیگه جا برا ناهار نداشتی ... عصر هم داشتی تلویزیون تماشا میکردی که همونجور نشسته خوابت برد ... ساعت ۵ بود و قرار بود ساعت ۷ بریم ولیمه ی پسرعموم ... لباسامون رو آماده کردم ... دلم میخواس زودتر پاشی تا بدخلق نباشی ... ساعت ۶:۳۰ بیدار شدی و غذا خواستی برات داغ کردم و خوردی و بعدش هم آماده شدیم و همراه دایی۲ و مامان بزرگ رفتیم ... توی ماشین کلی با آناهیتا بازی کردی ... توی تالار هم پیش بابا بودی و بعدش اومدی پیش من و حسابی آروم بودی ... البته من دوسداشتم بری پیش بچه ها و بازی کنی ولی خودت نمیرفتی و از دور تماشا میکردی ... تا بیاییم خونه ساعت ۱۱:۳۰ بود ... تنت رو شستم و آماده خواب شدیم ...
770 . جمعه : صبحانت رو خوردی و رفتیم خونه مامان بزرگ ... تا عصری تنها بودیم و تو مشغول بازی و بپربپر روی مبلا بودی !!! بعدش خاله ۳ با دخترش اومدن و خاله ۱ هم تنها اومد ... تو با دخترخاله بازی کردی و ما هم حرف میزدیم ... تا ساعت ۷ بودیم و بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه ... نمیدونم از خستگی بود یا چی که توی خونه مدام بهونه میگرفتی و بدخلقی میکردی ... شام هم نخوردی و فقط یه پیاله ماست خوردی با چند تا لقمه نون ... تازه اونم بعد از یه جنگ حسابی بین من و تو بابت نمکدون !!!!!! .. خدا میدونه چقد من حرص خوردم امشب سر شام ... شما دوسداری نمکدون رو بگیری و بپاشی اینور اونور و هرچی هم برات توضیح میدم که نباید اینکار رو بکنی گوش نمیکنی ... بابات هم بدون نمکدون سر سفره غذا نمیخوره !!!!! ... بگذریم ... بعد از شام هم خودت رو سرگرم کردی تا ۱۱:۳۰ که خوابیدی ...
771 . شنبه : ساعت ۱۰ بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... من رفتم سراغ آشپزخونه و ناهار و تو هم اسباب بازیهات رو از این اتاق به اون اتاق میبردی ... یهو جیغت دراومد ... پات خورده بود به چارچوب در و اشکت دراومده بود ... ناخنت شکسته و خون میومد ... بابا آرومت کرد و این باعث شدبرای چند دقیقه ای بشینی !!!!! ... تا وقت ناهار سرگرم بودی ... چند روزیه که مزاجت به هم ریخته و بی اشتها شدی ... بابا گفت بریم دکتر ... ناهارت رو هم کم خوردی ... عصری رفتیم تا پارک سر خیابون و بعدش هم رفتیم درمانگاه ... البته به زور رضایت دادی که از پارک بریم ... توی پارک نمیری بازی کنی و فقط یه جا وایمیستی و بچه ها رو تماشا میکنی و گاهی هم میری بین وسایل بازی دور میزنی ، و علاقه ای به سوار شدنشون نداری .. رفتیم درمانگاه و تو از بدو ورود بغض کردی ... دکتر ویزیتت کرد و دارو داد ... دوباره قدم زنان اومدیم خونه ... باد و گردوخاک بود ولی تو حاضر نمیشدی راه بیای و میگفتی همونجا وایسیم ... یه کم با وسیله ورزشیها بازی کردی و آخرش بابا بغلت کرد و اومدیم خونه ... رفتم سراغ شام پزون و تو با بابا بازی کردی ... البته هر دو دقیقه با هم جنگتون میشد !!!!! ... ساعت ۹ بود که سفره شام رو پهن کردیم اما اینقدر ادا و اصول درآوردی که به لقمه هم نخوردی ... آخرش هم با لجبازی دمپاییت رو پرت کردی تو سفره و من ناخواسته و از روی عصبانیت زدم تو صورتت ... اشکت دراومد و اشک منم ... صورتت رو آب زدم و بغلت کردم و نشستیم کنار سفره اما بازم چیزی نخوردی و توی بغلم خابیدی ... منم یه فص گریه کردم بعد رفتم ظرف شستم ... ساعت 10 بود خوابیده بودی ... جات رو انداختم تا هر وقت غلت زدی بذارمت تو جات .. ولی ساعت 12 بیدار شدی ... اونم با گریه ... انگار دستت ناجور افتاده بود و درد میکرد ... یه کم آب خوردی و بغلت کردم تا آروم شدی ... برات غذا اوردم نخوردی و سیب خواستی ... سیبت رو خوردی و یه کم با دوربینت ور رفتی .. داشتی عکسات رو میدیدی که یه عکس جا مونده از یلدا رو دیدی و انار خواستی !!!!!!!!!!!!!! با هزار جور حرف راضی شدی تا پسته بخوری به جای انار !!!!!!! بعدش کشمش خواستی ... ساعت نزدیک 2 بود ... بابا که خوابیده بود و منم نا نداشتم باهات سروکله بزنم ... رفتی مهر و جانماز اوردی تو رختخوابت و میگفتی نماز بخون ... دیگه لجم دراومد و گفتم نمیشه . بخواب ... خودم دراز کشیدم و تو هم یه کم غلت زدی و خوابیدی ...
* از دست خودم ناراحتم ... زیاااااااد ... چطور میتونم صبوری رو یادت بدم درحالی که خودم بلد نیستم ... کارم سر سفره شام خیلی زشت بود .... کاش منو ببخشی ... کاش خدا منو ببخشه ... هر وقت که دعوات میکنم و تو مظلوم میشی و بغض میکنی با خودم فکر میکنم که دارم ناشکری میکنم ... اما خدا خودش میدونه که اینطور نیس ... این بهونه گیریهای تو هم حتما یه دلیلی داره ... به خودم قول دادم که صبورتر باشم ... خیلی صبورتر ... دغدغه های فکری من هیچوقت نباید به تو منتقل بشه ...
دوستت دارم ... خیییلی زیاااااااد .. باور کن ...
شنبه . امروز 771 روزته :: 25 ماه و 9 روز :: 111 هفته و 1 روز