یادداشت 276 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهار نارنجم **
772 . یکشنبه : تازه بیدار شده بودیم که بابا زنگ زد و گفت امشب دیر میاد ... به مامان بزرگ زنگ زدم ، گفت داره میره خونه خاله ۱ ... ما هم آماده شدیم و رفتیم ... خاله ۳ هم دخترش رو برد مدرسه و بعد اومد پیشمون... خونه ی خاله رو دوس داری ... چون یه عالمه وسیله هست که میتونی بهشون دست بزنی و خاله بهت اجازه میده !!! .. تا عصر مشغول بازی و شیطونی بودی و با اینکه خوابت میومد نخوابیدی ... ساعت ۹ بود، حاضر شدیم که بابا بیاد دنبالمون ... تا بابا بیاد سرت رو گذاشتی رو دوشم و خوابیدی... با خیال اینکه بیدار نشی تو بغل خودم نگهت داشتم و نفس نفس زنان اومدیم تا خونه ... بابا فوری جات رو انداخت و دراز کشیدی تو جات اما بیدار شدی !!!!! حسابی هم بداخلاق بودی ... یه کم میوه و چیپس خوردی و تا بخوابی ساعت از ۱ هم گذشته بود ...
773 . دوشنبه : خونه بودیم . بابا گفت بریم بیرون ولی حسش نبود ، تازه کلی هم هوا باد داشت و گرد و خاکی بود ... عصری من خوابیدم و سپردمت به بابا ... اما اینقد از سرو کولم بالا رفتی که زهرم شد ... بعدش که من بیدار شدم خوابیدی !!!!! منم رفتم آرایشگاه ... یه بادی هم بود که نگووو ... دیگه همین
774 . سه شنبه : بابا اداره .. ما هم مثل هرروز ... امروز بخاطر یه قضیه ای خیلی دلم گرفته بود ... کم حوصله بودم و تو هم کمتر سراغم اومدی ... انرژیم تحلیل رفت حسابی ... البته مقصرش خودم بودم استثنأ ...
775 . چهارشنبه : صبح زودتر از تو بیدار شدم .. حتی زودتر از بابا ! ... دیشب حسابی بدخوابی داشتم ... تو هم مثل هر روز ۱۰ پاشدی ... صبحانت رو دادم و وسایل ناهار رو آماده کردم و یه کم به خونه رسیدم و بعدش حاضر شدم تا برم خیاطی ... اما تا دیدی لباس تنم کردم بدو بدو رفتی و لباسات رو آوردی ... بابا سرت رو گرم کرد و من رفتم خیاطی . تا برگردم ساعت ۲ بود ... برات کلوچه گرفته بودم که خوردی ... سرگرم بازی بودی و منم با بابا حرف میزدیم... برات ناهار کشیدم که کم خوردی ... منم اصرار نکردم ... بابا خوابید و تو هم مقاومت کردی که نخوابی ... به خاطر مسئله ی دیروز فکرم مشغول بود و میخواستم تو بخابی تا یه کم فکر کنم ... ساعت ۵ به زور خوابیدی ... منم به تفکر پرداختم ... بابا بیدار شد و رفت نون تازه گرفت ... شما هم ۶:۳۰ پاشدی و ما عصرونه خوردیم و تو هم ناهار !!!! ... هوا بارونی بود و دلچسب ... حاضر شدیم و رفتیم حرم ... انگار خدا هم از حالم خبر داشت ... اصلا هر وقت تو دلم ولوله میشه زیارت نصیبم میشه و بدجوووووور آروم میشم ... هوای بارونی ، حرم خلوت ، یه آدم دلگرفته !!! ... خلاصه که خیلی خوب بود ... از حرم که اومدیم بیرون پر از انرژی بودم . بلطف خدا ... قدم زنان اومدیم خونه ... تو هم خیلی خوب بودی و اجازه دادی چندتا مغازه رو دید بزنیم !!!!! خونه که رسیدیم برات شام آماده کردم و خوردی ... شب هم ۱۲ خوابیدی ...
* گاهی وقتا یه کارایی از آدم سر میزنه که بعدش از انجامش پشیمون میشه .. اما چه فایده ... سنگ پرت شده توی دریا رو نمیشه برگردوند !!!
776 . پنجشنبه : ساعت ۷ بابا رفت اداره ... منم تا ۸ بیدار بودم و دوباره خوابیدم ... ۱۰:۳۰ پاشدم و منتظر موندم تا بیدار بشی ... صبحانه رو آماده کردم تا وقتی بیدار شدی زودی بخوریم و بریم بیرون ... یه کم خونه رو مرتب کردم و گردگیری کردم ... اما بیدار نشدی !!! کم کم داشت حوصلم سرمیرفت !!!! ۱۲ بود که بیدار شدی !!!!! ... صبحانه خوردی و داشتم تو دلم تصمیم میگرفتم که بریم خونه مامان بزرگ که بابا زنگ زد و گفت امروز زود میاد خونه ... هیچی دیگه نشد بریم بیرون ... خودمونو سرگرم کردیم تا ساعت ۲ که بابا اومد .. ناهار خوردیم و من ساعت ۴ همراه دخترخاله رفتیم خیاطی ... تا برگردم ۶ بود ... خوابت میومد ولی نمیخوابیدی ... بابا یه کم استراحت کرد و سرشب شام خوردیم و برای اینکه بدموقع نخوابی رفتیم بیرون ... کلی تو پارک قدم زدیم ... و شما بجای راه رفتن میدویدی !!!! ... اومدیم خونه و یه کم میوه خوردی و ساعت ۱۱:۳۰ هم خوابیدی .،،
777 . جمعه : یه جمعه ی خوب همراه بابا !!! هرسه مون با هم بیدار شدیم ... 9:30 صبح ... هنوز سفره ی صبحانمون رو جمع نکرده بودیم که شما شروع کردی به بدوبدو .. یهو پات پیچ خورد و با صورت رفتی توی مبل !!!!!!! خدا به تو و به ما رحم کرد که چشمت آسیب ندید ... زیر چشمت و تمام لپت یکباره کبود شد ... خیلی ترسیده بودی و لبات از ترس سفید شده بود !!!! منم ترسیدم ... بغلت کردم و یه کم آب قند بهت دادم ... اما نذاشتی برات یخ بذارم ... بازم خداروشکر ... یه کم که اروم گرفتی من رفتم سراغ ناهار پختن و تو سرگرم بازی شدی ... دختر خاله اس داد که بریم بیرون ولی بابا موافقت نکرد ... خیلی اصرار کرد ولی بازم بابا گفت نه ... امروز هم باباییت اینجوری حرصم داد ... تا ناهارمون اماده بشه اینقدر هله و هوله خوردی که جا برای ناهار نداشتی ... ساعت 3 بود که جات رو انداختم تا بخوابی .. خودمم منتظر بودم تا بخوابی و من بیهوش شم .. ولی مگه خوابیدی !!!!!!!!!!! .. بابا خوابید و بیدار شد و تو همچنان بیدار بودی ... ساعت 5 بود که خوابت برد ... منم خوابیدم .. تا 7 ... بعدش غذا خوردی و من خونه رو جارو کشیدم و بردمت حمام .. اینبار اصلا گریه نکردی ... عجیب بود !!!!!!!! ... از سرشب هوا بارونی شده و من از شنیدن صدای بارون روحم تازه میشه ... حیف که نشد بریم بیرون و خیس بشیم ...
* بالا رفتن از وسایل سرگرمی جدیدته !!! یه صندلی داری که خودت به زور جامیشی روش ، اما یه وقتایی اصرار داری که بری روش وایسی ... البته بیشتر وقتایی که من حواسم نیست تمرین میکنی بالا رفتن ازش رو !!!
* تا عصر کبودی صورتت خیلی کم شد ... خداروشکر
* هوای دلم مثل هوای بهار دم به دمی شده ... یه روز خوبم یه روز غمگین ... !!
* روزامون عین برق و باد داره میگذره ... سومین ماه از فصل بهار هم شروع شد ... خرداد ماه و خاطرات خوب و بدش ...
* این پست رو نیمه شب ویرایش کردم ... همراه یه کاسه گوجه سبز با نمک فراوون .. جای دوستان خالی ...
عاشقتم ... عشقــــــــــــــــــــــــــــــم
جمعه . امروز 777 روزته :: 25 ماه و 15 روز :: 112 هفته تمام
عکس