شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 276 مامانی برای بهداد

1393/3/2 23:59
نویسنده : نانا
241 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهار نارنجم **

772 . یکشنبه :  تازه بیدار شده بودیم که بابا زنگ زد و گفت امشب دیر میاد ... به مامان بزرگ زنگ زدم ، گفت داره میره خونه خاله ۱ ... ما هم آماده شدیم و رفتیم ... خاله ۳ هم دخترش رو برد مدرسه و بعد اومد پیشمون...  خونه ی خاله رو دوس داری ... چون یه عالمه وسیله هست که میتونی بهشون دست بزنی و خاله بهت اجازه میده !!! .. تا عصر مشغول بازی و شیطونی بودی و با اینکه خوابت میومد نخوابیدی ... ساعت ۹ بود، حاضر شدیم که بابا بیاد دنبالمون ... تا بابا بیاد سرت رو گذاشتی رو دوشم و خوابیدی... با خیال اینکه بیدار نشی تو بغل خودم نگهت داشتم و نفس نفس زنان اومدیم تا خونه ... بابا فوری جات رو انداخت و دراز کشیدی تو جات اما بیدار شدی !!!!! حسابی هم بداخلاق بودی ... یه کم میوه و چیپس خوردی و تا بخوابی ساعت از ۱ هم گذشته بود ...

773 . دوشنبه : خونه بودیم . بابا گفت بریم بیرون ولی حسش نبود ، تازه کلی هم هوا باد داشت و گرد و خاکی بود ... عصری من خوابیدم و سپردمت به بابا ... اما اینقد از سرو کولم بالا رفتی که زهرم شد ... بعدش که من بیدار شدم خوابیدی !!!!! منم رفتم آرایشگاه ... یه بادی هم بود که نگووو ... دیگه همین

774 . سه شنبه : بابا اداره .. ما هم مثل هرروز ... امروز بخاطر یه قضیه ای خیلی دلم گرفته بود ... کم حوصله بودم و تو هم کمتر سراغم اومدی ... انرژیم تحلیل رفت حسابی ... البته مقصرش خودم بودم استثنأ ...

775 . چهارشنبه : صبح زودتر از تو بیدار شدم .. حتی زودتر از بابا ! ... دیشب حسابی بدخوابی داشتم ... تو هم مثل هر روز ۱۰ پاشدی ... صبحانت رو دادم و وسایل ناهار رو آماده کردم و یه کم به خونه رسیدم و بعدش حاضر شدم تا برم خیاطی ... اما تا دیدی لباس تنم کردم بدو بدو رفتی و لباسات رو آوردی ... بابا سرت رو گرم کرد و من رفتم خیاطی . تا برگردم ساعت ۲ بود ... برات کلوچه گرفته بودم که خوردی ... سرگرم بازی بودی و منم با بابا حرف میزدیم... برات ناهار کشیدم که کم خوردی ... منم اصرار نکردم ... بابا خوابید و تو هم مقاومت کردی که نخوابی ... به خاطر مسئله ی دیروز فکرم مشغول بود و میخواستم تو بخابی تا یه کم فکر کنم  ... ساعت ۵ به زور خوابیدی ... منم به تفکر پرداختم ... بابا بیدار شد و رفت نون تازه گرفت ... شما هم ۶:۳۰ پاشدی و ما عصرونه خوردیم و تو هم ناهار !!!! ... هوا بارونی بود و دلچسب ... حاضر شدیم و رفتیم حرم ... انگار خدا هم از حالم خبر داشت ... اصلا هر وقت تو دلم ولوله میشه زیارت نصیبم میشه و بدجوووووور آروم میشم ... هوای بارونی ، حرم خلوت ، یه آدم دلگرفته !!! ... خلاصه که خیلی خوب بود ... از حرم که اومدیم بیرون پر از انرژی بودم . بلطف خدا ... قدم زنان اومدیم خونه ... تو هم خیلی خوب بودی و اجازه دادی چندتا مغازه رو دید بزنیم !!!!! خونه که رسیدیم برات شام آماده کردم و خوردی ... شب هم ۱۲ خوابیدی ... 

* گاهی وقتا یه کارایی از آدم سر میزنه که بعدش از انجامش پشیمون میشه .. اما چه فایده ... سنگ پرت شده توی دریا رو نمیشه برگردوند !!!

776 . پنجشنبه :  ساعت ۷ بابا رفت اداره ... منم تا ۸ بیدار بودم و دوباره خوابیدم ... ۱۰:۳۰ پاشدم و منتظر موندم تا بیدار بشی ... صبحانه رو آماده کردم تا وقتی بیدار شدی زودی بخوریم و بریم بیرون ... یه کم خونه رو مرتب کردم و گردگیری کردم ... اما بیدار نشدی !!! کم کم داشت حوصلم سرمیرفت !!!! ۱۲ بود که بیدار شدی !!!!! ... صبحانه خوردی و داشتم تو دلم تصمیم میگرفتم که بریم خونه مامان بزرگ که بابا زنگ زد و گفت امروز زود میاد خونه ... هیچی دیگه نشد بریم بیرون ... خودمونو سرگرم کردیم تا ساعت ۲ که بابا اومد .. ناهار خوردیم و من ساعت ۴ همراه دخترخاله رفتیم خیاطی ... تا برگردم ۶ بود ... خوابت میومد ولی نمیخوابیدی ... بابا یه کم استراحت کرد و سرشب شام خوردیم و برای اینکه بدموقع نخوابی رفتیم بیرون ... کلی تو پارک قدم زدیم ... و شما بجای راه رفتن میدویدی !!!! ... اومدیم خونه و یه کم میوه خوردی و ساعت ۱۱:۳۰ هم خوابیدی .،،

777 . جمعه : یه جمعه ی خوب همراه بابا !!! هرسه مون با هم بیدار شدیم ... 9:30 صبح ... هنوز سفره ی صبحانمون رو جمع نکرده بودیم که شما شروع کردی به بدوبدو .. یهو پات پیچ خورد و با صورت رفتی توی مبل !!!!!!! خدا به تو و به ما رحم کرد که چشمت آسیب ندید ... زیر چشمت و تمام لپت یکباره کبود شد ... خیلی ترسیده بودی و لبات از ترس سفید شده بود !!!! منم ترسیدم ... بغلت کردم و یه کم آب قند بهت دادم ... اما نذاشتی برات یخ بذارم ... بازم خداروشکر ... یه کم که اروم گرفتی من رفتم سراغ ناهار پختن و تو سرگرم بازی شدی ... دختر خاله اس داد که بریم بیرون ولی بابا موافقت نکرد ... خیلی اصرار کرد ولی بازم بابا گفت نه ... امروز هم باباییت اینجوری حرصم داد ... تا ناهارمون اماده بشه اینقدر هله و هوله خوردی که جا برای ناهار نداشتی ... ساعت 3 بود که جات رو انداختم تا بخوابی .. خودمم منتظر بودم تا بخوابی و من بیهوش شم .. ولی مگه خوابیدی !!!!!!!!!!! .. بابا خوابید و بیدار شد و تو همچنان بیدار بودی ... ساعت 5 بود که خوابت برد ... منم خوابیدم .. تا 7 ... بعدش غذا خوردی و من خونه رو جارو کشیدم و بردمت حمام .. اینبار اصلا گریه نکردی ... عجیب بود !!!!!!!! ... از سرشب هوا بارونی شده و من از شنیدن صدای بارون روحم تازه میشه ... حیف که نشد بریم بیرون و خیس بشیم ... 

* بالا رفتن از وسایل سرگرمی جدیدته !!! یه صندلی داری که خودت به زور جامیشی روش ، اما یه وقتایی اصرار داری که بری روش وایسی ... البته بیشتر وقتایی که من حواسم نیست تمرین میکنی بالا رفتن ازش رو !!! 

* تا عصر کبودی صورتت خیلی کم شد ... خداروشکر 

* هوای دلم مثل هوای بهار دم به دمی شده ... یه روز خوبم یه روز غمگین ... !!

* روزامون عین برق و باد داره میگذره ... سومین ماه از فصل بهار هم شروع شد ... خرداد ماه و خاطرات خوب و بدش ...

* این پست رو نیمه شب ویرایش کردم ... همراه یه کاسه گوجه سبز با نمک فراوون .. جای دوستان خالی ...

عاشقتم ... عشقــــــــــــــــــــــــــــــم

جمعه . امروز 777 روزته :: 25 ماه و 15 روز :: 112 هفته تمام 

عکس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ماني جون
5 خرداد 93 11:06
منم خاله ميخواااااااااااااام خاله مهربونه ديگه خوشگلاسيونت مبارك اي جونم كه اينقد عادلي و ميگي خودم مقصر بودم بابا دل ما رو آب كردي هر دفعه كلوچه كلوچه دوتا هم بفرست خونهء ما ديگه غواص بگير سنگه رو در بياره ميخواي خودم برم در بيارم اما بعد بايد غواص بگيري منو در بيارن بيمزه هم خودتي الهي بميرم عزيزم كه صورتت كبود شد الان خوبه نانا جون الهي هواي دلت زودتر آفتابي شه سر مست آخه كي نصفه شب گوجه سبز ميخوره اونم با نمك فراوان بعد ميگه فشارم بالا ميره خو تنهايي ميخوري كه فشارت بالا ميره ديگه نگفتي ما هم اين پستو نصفه شب ميخونيم و هوس گوجه سبز ميكنيم و تو خونه نداريم و بوق بچمون سياه ميشه اي جون عكساش چرت زدنشو عشقه بوووووس
نانا
پاسخ
مگه نداری !!!؟؟؟؟ الهی ... خودم خالت میشم ... خوشگلاسیون نکردیم که !!!!!!!!!!! ولی مرسی ! ههههه کلوچه ها ی اینجا معروفه ها ... البته خودم که داغ داغ دوس دارم فقط ... ایندفعه یه دونه به یادت میخورم !! خوبه ؟؟ این سنگه از اون سنگا بود که اگه درشم بیاری فایده نداره !!!!!!!! شمام خودتو به زحمت ننداز عزیزم ... الههههههههی من فدای بوق بچت بشم ... اصن یادم رفته بود اینجا ممکنه زن حامله رد بشه ... نباید مینوشتم اصن بووووووس خاله ی مهربونش
مامان گیسو جون
7 خرداد 93 21:29
برم به گیسو شام بدم بیام بخونم هنوز نخوندم بوسسسسسسس
مامان گیسو جون
8 خرداد 93 0:34
سلام عزیزم چه خاله مهربونی خدا خفظش کنه زیارتت قبول نانا جونم رفتی حرم برای منم دعا کن دوستم الهییییییییییییی عزیزم صورت ماهش کبود شده مبل بد!!! نوش جونت عزیزم بوسسسسسسس
نانا
پاسخ
سلام عزیز دلم واقعا هم مهربونه .. خدا همه خواهر برادرا رو برا هم نگهداره ... حتما دوست خوبم ... هر وقت میرم به یاد تک تکتون میافتم قربونت خاله ی مهربون
مامان گیسو جون
8 خرداد 93 0:35
ای جانمممممممممم هزار ماشاا... چه قد کشیده پسر نازمون ببوسش حسابی لطفاً اسپند دود کن دوستم
نانا
پاسخ
ماشالله به جونت عزیزم بروی چشمم ...
مامان گیسو جون
8 خرداد 93 0:36
دوستتون دارمممممممممممممم بوسسسسسسسسسس
نانا
پاسخ
ما هم زیااااااد دوستت داریم خاله جون