یادداشت 277 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهار نارنج من **
778 . شنبه : قبل از صبحانه رفتیم تا بشورمت ... داشتی با آیینه ی روی در بازی میکردی و میخندیدی که دیدم دندون کرسیت دراومده !!!! اونم نه یکی ، دوتا !!!!!! ... حالا دلیل بدخلقیها و نق نقا و بدغذاییهای این چند روزت رو میفهمم ... اصلا فکرش رو نمیکردم بخوای دندون در بیاری !!!! ... بعد از مدتها مراسم دندون درآوردن رو اجرا کردیم و بعدش صبحانه خوردیم ... باقی روزمون هم مثل همیشه گذشت ... البته بابا هم از دندون دراوردنت کلی متعجب شد !!!!!!!!
* دندون آسیاب دوم پایینت بیشتر از نصفش دراومده !!!! برای همین هم تاریخش رو میزنم برای یک هفته قبلتر ...
یاد نوشت 1 : هفدهمین دندونت آسیاب دوم پایین چپ ... در 771 روزگیت دراومد ... مبارکت باشه ( شنبه >> 27 اردیبهشت >> 771 روزگی >> 25 ماه و 9 روزگی >> 110 هفته و 1 روزگیت )
یاد نوشت 2 : هجدهمین دندونت آسیاب دوم بالا راست ... در 778 روزگیت دراومد ... مبارکت باشه ( شنبه >> 3 خرداد >> 778 روزگی >> 25 ماه و 16 روزگی >> 111 هفته و 1 روزگیت )
* دیشب تا صبح بارون باریده ... اونم چه بارونی ...
779 . یکشنبه : نزدیکای ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ ... کلی سبزی و کرفس گرفته بود و داشت با همسایش سبزی پاک میکرد ... لباس راحتی تنت کردم و مشغول بدوبدو و البته سرک کشیدن تو اتاق شدی ... منم کمک مامان بزرگ کردم و ناهار پختم ... خاله ۱ هم اومد ... ناهارمونو خوردیم و شما هم با میل خوردی ... ماهی دوسداری خوووب ... ماهی فسفر داره و برای تو واقعن موثر بود امروز ... چون ... برای اولین بار گفتی " آب " !!!!! ... درست سرسفره و در حال ماهی خوردن !!! ... کلی ذوق نمودم ... بالاخره بعد از دوسال گفتی!!! ... بعد از ناهار بابا رفت خونه و من و تو موندیم خونه مامان بزرگ ... همه مشغول سبزی پاک کردن بودن جز من و شما و دخترخاله ... ساعت ۵ بود که خاله ۳ و دخترش هم اومدن و با دیدن دخترخاله حسابی سرحال شدی ... رفتید تو حیاط و بازی کردید و منم یه نفسی کشیدم !!!! ... ساعت ۷ هم اومدیم خونه ...یه کم غذا خوردی و دراز کشیده بودی که خوابت برد !!!! و این ینی فاجعه ... ساعت ۱۰ بیدار شدی و تا دوباره بخابی ساعت از ۲ هم گذشته بود ...
780 . دوشنبه : بابا ادارست .. ساعت ۱۰ بیدار شدم و صبحانه حاضر کردم و منتظرت موندم ، اما تا ۱۲ خابیدی ... صبحانه خوردی و سرگرم بازی شدی ... ناهار داشتی و من بیکار بودم ... خودمونو سرگرم کردیم ... ناهارت رو هم بازی بازی خوردی .. ساعت ۵ بود که بابا اومد ... زودتر از معمول ... برنج گرفته بود و تو گیر داده بودی که با برنجا بازی کنی .. به یاد برنج پاک کردنه خونه مامان بزرگ !!!! ... مجبور شدم سر کیسه رو باز کنم ... یکساعتی سرگرم بودی ، با دوتا کاسه بزرگ و یه مشت برنج خام !!!! ... بابا رفت نون تازه گرفت و یه عصرونه تپل خوردیم .. کم کم خوابالود شده بودی ... دلم نمیخاس سرشب بخابی چون اینجوری تا دیروقت بیدار میمونی ... بابا گفت بریم بیرون بچرخیم ... آماده شدیم و رفتیم ... پارک خلوت بود و شما و بابا رفتید تو پارک منم رو صندلی نشستم و تماشاتون کردم ... بعدشم رفتیم تو مسیر همیشگیمون و شما کلی بدو بدو کردی ... یکساعتی چرخیدیم ... برگشتیم خونه ... شام رو آماده کردم و با بابا خوردید ... ساعت ۱۱:۳۰ هم خابیدی دیگه ...
781 . سه شنبه : عید مبعث بود و خونه بودیم سرشب خاستیم بریم بیرون که هوا باد و بارونی شد و نرفتیم ...
امروز حسابی بدغذایی داشتی ... میدونم که دندونت و فکت درد میکنه ... همون چند تا لقمه غذا که میخوردی هم لپت رو با دست نگه میداشتی ... الهی مامان فدای صبوریت بشه که تا یه ذره جون میگیری دندونات نیش میزنن ...
782 . چهارشنبه : بابا ادارست ... ما هم بعد از صبحانه رفتیم خیاطی ... دخترخاله هم اومد ... شما هم کلی آقا بودی و با آیینه دیواری سرگرم شده بودی ... دوساعتی اونجا بودیم !!! چون خیاطی خلوت بود و ما هم حسابی حرفمون گل انداخته بود ... از طرفی برا شما هم تغذیه ! برداشته بودم و نگران شیکمت نبودم ... خلاصه که تا برگردیم خونه ساعت ۳:۳۰ بود ... یه لیوان شربت خوردی و سرگرم شدی منم غذا آماده کردم ... ناهارت رو که خوردی با هم کارت بازی کردیم تا وقتی بابا اومد ... با همدیگه خریدارو جابجا کردیم و بعدش تو رفتی سراغ بابا و منم یه کم خرده کاری کردم ... سرشب هم رفتیم حمام .... دوباره برگشتیم به دوران خوش حمام رفتنت !! چون اصلا گریه نکردی و من بسیاااار خوشحالم از دوستی دوبارت با حمام !!!! بعد از حمام هم شام خوردیم و ساعت ۱۲ هم خابیدی
* یه عادت جالبی داری ... هر وقت ازم چیزی رو میگیری میگی : مرسی ... و هر وقت هم میخای چیزی رو بهم بدی میگی : مرسی ..... کلا مرسی !!!!!!!!!
783 . پنجشنبه : روزه بودم ... براتون صبحانه آماده کردم و خوردید ... بعدش رفتم سراغ ناهار پختن ... تا ناهار آماده بشه هم من و تو و بابا بازی کردیم ... ناهارت رو خوردی و من دیگه ولو شدم ... اما مگه گذاشتی ... مدام میومدی و میگفتی : بیشین ... ساعت نزدیک 7 بود که بابا خواست بره نون بگیره تو رو هم با خودش برد ... منم وسایل افطارم رو آماده کردم و یه کم دراز کشیدم ... تا برگردید نزدیک 8 بود ... افطاری خوردیم و بازم با هم بازی کردیم ... این روزا کمتر سراغ تبلت و گوشی و اینجور چیزا میری ... از طرفی خوشحالم که دلت رو زده و کمتر سراغشونو میگیری و از طرفی هم خسته میشم چون مجبورم میکنی پا به پات از این سر اتاق تا اون سر بدووآم ... !!!
784 . جمعه : یه روز جمعه بدون بابایی !!! معومه که چجوری میگذره ... بعد از صبحانه رفتیم سراغ آشپزخونه و یه سروسامونی بهش دادیم ... بعدشم بساط ناهارپزون راه انداختیم ... از وقتی بیدار شدی بدقلقی میکنی و مدام بهونه میگیری ... میدونم بخاطر دندونته !!! تا کامل دربیاد همینه کارمون ... تا ناهارمون دم بکشه خونه رو جارو کشیدیم ... بعدشم طی ... از دیدن اینهمه خاک و گرد توی گوشه و کنار خونه حالم بد میشه ... بعدش اینقدر عرق داشتم که نمیتونستم منتظر اومدن بابا بمونم ... رفتم دوش بگیرم و تو هم جلوی در حموم واستاده بودی و با تعجب منو نگاه میکردی !!!! ... بعدش بهت ناهار دادم که خیلی نخوردی ... خوابت میومد .. برات جا انداختم و تازه خودت رو ولو کرده بودی که بابا رسید و تو هم پاشدی رفتی سراغ بابا و نخوابیدی ... همینجور خوابالو خوابالو برا خودت راه میرفتی ... آخرش هم موقعی که سفره شام رو انداختم کنار سفره خوابیدی ... سرشب همراه بابا کیک و آب پرتغال خورده بودی و نگران گرسنگیت نبودم ... بردمت و توی جات خوابوندمت ... یکساعتی خوابیدی و بعدش چشمات رو باز کردی و تلویزیون نگاه کردی ... بهت گفتم برات غذا بیارم و گفتی آره .. اما تا برم غذات رو داغ کنم و بیام دوباره خوابت برده بود ... منم بیدارت نکردم ... خوش خوابه مامان ...
میبوسمت پسر ناز نازی من
جمعه . 784 روز :: 25 ماه و 22 روز :: 112 هفته تمام