شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 278 مامانی برای بهداد

1393/3/16 23:59
نویسنده : نانا
270 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهار من ** 

785 . شنبه : با خاله ها رفتیم خونه مامان ... تو با خاله رفتی تو خونه و من و دخترخاله رفتیم تا تزیینات محضر رو ببینیم و نامه آزمایششون روبگیریم .. بالاخره تاریخ عقدشون معلوم شد ... مامان بزرگ کلی شوید و نعنا گرفته بود تا برا جهاز دخترخاله خشک کنه ... تو هم با دخترخاله و دخترهمسایه تو حیاط بازی کردی ... ما هم کلی حرف زدیم تازه وقت هم کم آوردیم و نصف حرفامون موند  ... ساعت ۷ اومدیم خونه ... خیلی خسته شده بودی ، من رفتم سراغ شام و تو هم داشتی بازی میکردی که خوابت برد ... ساعت 9 خابیدی تا ۱۲ ... بیدار که شدی عوضت کردم که بخابی اما نخابیدی .. منم فوری برات شام آوردم بعدشم یه سیب خوردی و تو جات بازی کردی ... ساعت ۲ خابیدی

786 . یکشنبه : بابا اداره بود ماهم مثل هر روز و همیشه .. امروز هم سرشب خوابت برد .. این بدموقع خوابیدنت رو اصلا دوس ندارم .. چون تا دیروقت بیدار میمونی ... اگرم خوابت بیاد و نخوابی حسابی بدخلق میشی ...

787 . دوشنبه : بعد از صبحانه رفتم سراغ ناهار پختن ... قراره عصر همراه دخترخاله و شوهرش بریم خرید لباس عقد ... خیلی ذوق دارم !!!! ... تا ناهارمونو بخوریم و جمع و جور کنم ساعت ۳ بود ... تو هم بخاطر کمخوابی دیشب خوابت گرفته بود ، اما سرگرمت کردم که نخوابی تا من برم و بعد بخابی ... من ساعت ۴:۳۰ رفتم ... همینکه به مقصد رسیدیم چنان طوفانی به پاشد که نگو ... نمیشد قدم از قدم برداشت ... تا برسیم به پاساژ صدجا واستادیم تا باد نبردمون !!!!! ... گشتن لای لباسای مجلسی و پرو کردن و حتی تماشای ویترینا خیییییلی دلچسب بود ... بعد از ۲ ساعت دور زدن و گشتن بالاخره تونستیم یه لباس مناسب بگیریم ... بعدش رفتیم سراغ لباسای دامادی ، اگه بگم صدتا مغازه رو زیر و رو کردیم کم گفتم !!!!! اخرشم اقا دامادمون چیزی پسند نکرد ... ساعت ۹:۳۰ بود که اومدیم سمت خونه ...بیصدا اومدم تو اتاق ... داشتی با بابا توپ بازی میکردی ... دوساعتی خوابیده بودی و برق هم قطع شده بود ... فوری شام رو گرم کردم و تا گرم شدنش یه دوش گرفتم ... بعدشم سفره شام رو انداختیم و تو با هزار ادا چارتا لقمه خوردی ، از بس که هله هوله خورده بودی !!!!!!! .. بعدش منو بابا حرف زدیم و تو هم بازی کردی ... شب زودتراز تو خوابم برد 

* ایشالله همیشه همه ی خستگی ها برای شادی و دلخوشی باشه ... امروز خیلی خسته شدم ... برا خرید عروسی خودمم اینقد راه نرفته بودم !!!!! شایدم رفتم ولی برام خستگی نداشته !!!!! ... ولی جدا از خستگیش کلی روحیم عوض شد ... خوش گذشت

788 . سه شنبه : بابا اداره بود ... بعد از صبحانه کلی لباس پرو کردیم ... تو هم که لابلای لباسا و مانتوهای مامان بودی همش ... اینقدر سرمون گرم شده بود که ناهارمون سوخت ... البته فقط تهش !!!! ... ناهارت رو به زور ماست قورت میدادی !!! چون خورشتم بی آب شده بود !! ... بعد از ناهار هم بازی کردیم تا خوابت برد ... منم خوابیدم ...  بابا که اومد بیدار شدیم ... براتون عصرونه آوردم و خوردید ... بعدشم که مثل همیشه بودیم  ... امشب هم دیروقت خوابیدی !!!

* خیلی کم پیش میاد کفش پاشنه بلند بپوشم ... عادت ندارم ... امروز با تعجب کفشام رو نگاه میکردی و البته بهشون دست هم نمیزدی !!!!! حتی برای دیدن زیر کفش دراز میکشیدی روی زمین !!!!!! کلی به این کارت خندیدم عزیز دلم ...

789 . چهارشنبه : تا عصر مثل همیشه گذشت ... سرشب بابا رفت نون بگیره .. البته قبلش سفارش کوکوسیب زمینی داده بود !!!!!!! تا سیب زمینی ها آبپز بشه خونه رو جارو کشیدم و بعدش رفتم سراغ شام ...  از اونجایی که شما کوکو دوست نداری برات الویه درست کردم !! البته بدون خیارشور و مرغ !!!!!!! چون حسش نبود !!! ولی همونو اینقدر با لذت خوردی که حسابی به من چسبید ... نوش جونت ... اینم یه خاطره خوب از امشب !!!!!!!!!!!

790 . پنجشنبه : ۱۰:۳۰ بیدار شدی ... برات صبحانه حاضر کردم که نخوردی ... از دیشب دلشوره  داشتم ( ماه خرداد !!! ) و میدونستم اگه امروز خونه بمونم بدتر میشم ... یه کلوچه بهت دادم و اماده شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... تازه از سرخاک اومده بود ... شما رفتی سراغ بازی با وسایل خونه ! و ما هم حرف میزدیم و ناهار میپختیم ... ساعت۱ بود که دایی1 با خانواده اومدن ... دختردایی مریض حال بود و تو زیاد طرفش نمیرفتی و البته منم خوشحال بودم از اینکه طرفش نمیری ! ... ناهار خوردیم ولی تو چندتا لقمه خوردی فقط ... حتی ماست هم نخوردی ... ساعت۴ بود که دایی اینا رفتن ...من و مامان بزرگ هم درازکش حرف میزدیم ... تو هم دراز کشیدی و خوابت برد ...دو ساعتی خوابیدی ...  تازه بیدار شده بودی که دایی ۲ اومد، تنها ... ظاهرا آناهیتا هم مریض شده ... بابا هم همون موقع رسید ... براتون هندونه آوردم و با نون تازه که دایی خریده بود خوردید ... بعدش خاله ۳ اومد و تو با دیدن دخترخاله جون گرفتی .... اینقد بدوبدو و جیغ و داد کردید که نگووو ... حتی شامت رو هم در حال بدوبدو خوردی !!! البته فقط چند تا لقمه !! ... ساعت ۱۱ بود که هرچی بهت میگفتم بهداد بریم ؟؟ میگفتی نه !!!!! و میرفتی سراغ بازیت ... دیگه نزدیک 12 بود که خاله اینا هم آماده شدن و با هم اومدیم خونه ... ساعت ۱:۳۰ هم خوابیدی ...

791 . جمعه : بعد از صبحانه رفتم سراغ ناهار پختن ... یه کمی هم گوشه و کنار خونه رو جمع کردم ... دلم میخاد خونه تکونی کنم !!!!! از بس همه جارو خاک گرفته ... ناهارت رو خوب نخوردی ... نمیذاری دندونت رو ببینم ، ولی بنظرم یه کرسی دیگه هم داری درمیاری ... بعد از ناهار من و شما یه کم بازی کردیم و بابا خابید ... تو هم ساعت ۵ خابیدی تا ۷ ... بیدار شدی بابا گفت بریم بیرون ... داشتیم حاضر میشدیم که یهو باد و طوفان شد !!!!!!!! و موندیم خونه ... البته یکساعت بعد هوا آروم شده بود !!!! ... برا شامت سیب زمینی درست کردم بلکم بعد از دو روز غذا بخوری ... خوردی خداروشکر ... یه کم بیحالی ... دعا دعا میکنم مریض نشی ... آخه این هفته کلی کار داریم !!!!!!!!!!!!!!

بوس بوس برای گل پسرم 

جمعه . امروز 791 روزته :: 25 ماه و 29 روز :: 113 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ماني جون
17 خرداد 93 11:12
مبارك باشه عزيزم الهي هميشه به شادي منم وقتايي كه با خانوده ام اينجوري ميريم بيرون كلي بهم حال ميده اَه طوفان پدرم در اومد تا طوفان ميشه چشماي ماني هم بهم ميريزه چقد مثه هميم منم كفش پاشنه دار نميپوشم و ندارم اصلنم ندارم مثه ف ب ببينم اين الويه اي كه گفتي وجود داره!!!! بدون خيار شور مخصوصا اي بابا اينقد به دلت بد راه نده ما هم يه مرداد بد داريم اما هميشه خوشبينيم الهي مامان مهربونت هميشه سلامت باشه و شما دورش جمع شين اميدوارم كه دندوناي بهداد جون در بياد و راحت شه ببوسش گل پسري رو
نانا
پاسخ
سلام دوست جون سلامت باشید ... ایشالله دامادیه گل پسرمون از بس که ما عروسای خوبی هستیم فقط بیرون رفتن با خانوادمون بهمون خوش میگذره .. خخخخخخخخ الهی خاله فدای چشماش بشه ... چقدر اذیت میشه بچم خخخخخ من دارم و نمیپوشم !!! چرا وجود نداره گلم ... وقتی بیحوصله باشی بوجود میاد و خییییییییلی هم خوشمزست !!!! ممنونم از دعای خوبت دوستم ... میدونم که استرسم بزودی رفع میشه ... ولی ناخواسته است .... مرسی که اومدی پیشمون
مامان گیسو جون
18 خرداد 93 16:53
سلام نانا جونم الهی خرید عروسی بهداد جونی برید همیشه به شادی و خرید و عروسی ای جونم تعجب کرده از کفش پاشنه بلند خخخخخخخ نوش جونش الویه وای گفتی خاکککککککککککککک منم دلم عجیب می خواد بتکونم اما بی خیال باید صبر کنیم به نظرم تیر یا مرداد بشه چون هنوز طوفان ادامه داره بوسسسسسسسسس
نانا
پاسخ
سلام دوست خوبم ممنونم عزیزم ... ایشالله برای گیسو طلامون قربونش برم ههههه خوب بچم ندیده بوده تا حالا !!!! جای شما خالی بود .. هههههه داشتم تصمیم میگرفتم قبل ماه رمضونی یه تکونی بدم به خونه ولی این حرفت تنبلم کرداااااااا