شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 279 مامانی برای بهداد

1393/3/19 23:59
نویسنده : نانا
303 بازدید
اشتراک گذاری

** شکوفه ی بهاری مامان **

792 . شنبه : قرار بود با دخترخاله بریم بازار ، ولی دیر بیدار شدی ، ۱۱:۳۰ ، و دیگه برای بازار رفتن دیر بود ... صبحانت رو بیمیل خوردی ... بعدش رفتیم خونه خاله ... خیلی گرم بوووود ... هلاک شدیم تا رسیدیم ... بلافاصله سرگرم خوشگلاسیون شدیم ... اول من بعد دخترخاله ها ... اینجوری شد که ساعت ۴ ناهار خوردیم ... خیلی گرسنت بود !! و ناهارت رو خوب خوردی ... ساعت ۵ بود که آماده شدیم و با خاله و دختراش رفتیم بازار ... البته من و شما قرار بود بیاییم خونه که دخترخاله گفت باید بیای باهامون !!!!! ما هم رفتیم ... کلی دوردور کردیم ... تو هم بهت خوش گذشت و کل بازار رو راه اومدی !!!! ... ساعت از ۷:۳۰ گذشته بود که رسیدیم خونه .. بابا زودتر از ما رسیده بود ... هردومون له بودیم ... یه دوش گرفتیم ... تو که ولو شدی رو زمین و تلویزیون تماشا کردی .. منم پریدم تو آشپزخونه تا شام بپزم ... بعدشم شام رو آوردم و تو شامت رو هم خوب خوردی !!!! ... بعد از شام فقط ظرفارو ریختم تو ظرفشویی و باز ولو شدم ... تو هم سرگرم بودی ، عروسکات رو ریخته بودی توی صندلی آشپزخونه و هلشون میدادی اینور و اونور !!!! ... ساعت ۱۱ بود که ظرفامو شستم و جامونو انداختم و هر سه مون بیهوش شدیم ... ساعت ۱۲ خواب خواب بودی ...

* توی یکی از مغازه های آرایشی که بودیم دیدم هی منو صدا میکنی و یه چیزی میگی ... اولش متوجه نشدم .. اما دیدم داری میگی : پاتریک !!! ... هههه از ذوقم برات خریدمش ... 

* خداروشکر مریض نشدی و سرحالی ... فقط عطسه زیاد میزنی که میدونم بخاطر کولره ...

793 . یکشنبه : بعد از صبحانه قرار بود بریم بیرون که چون من کار داشتم و ناهار هم نداشتیم نرفتیم ...  با بابا سرگرم بازی شدید و من ناهار پختم ... خداروشکر غذاتو خوردی ، البته ۴۵ دقیقه طول کشید تا یه کفگیر پلو بخوری !!!!! ... بابا خابید و من و تو هم بیصدا بازی کردیم ... ساعت ۵:۳۰ هم آماده شدیم و رفتیم بازار ... تمام مدت بغل بابا بودی چون وقت خوابت بود و کسل بودی ... برات شلوارک لی خریدم و کفش تابستونی ... واسه کفش پوشیدنت اینقدر گریه کردی که چشمات قرمز شد !!!! ... ساعت ۷ خونه بودیم و تو رفتی سراغ پاتریکت و منم رفتم سراغ شام پختن ... ساعت ۸ بود که خوابالو شدی ، برات خوراکی آوردم تا بخوری و نخوابی ، ولی خوابیدی !!!! ... شام رو آماده کردم و منتظر موندم تا بیدار بشی و بخوریم ، ولی تا 11 خوابیدی !!! ... برات شام آوردم و خوردی و سرگرم دوربین شدی ... شب هم تا بخوابی ساعت 2 بود !!  ... 

794 . دوشنبه : اولین روز از بیست و هفتمین ماه زندگیت مبارک ...

 صبحانت رو خوردی و داری با ماشینات بازی میکنی ... بابا هم خونست !!! البته منم صبح فهمیدم که امروز خونه میمونه ... دارم ناهار میپزم ...

امیددارم که یک ماه خوب و شاد رو در پیش رومون داشته باشیم ... 

 

عاشقتم عشق کوچولوی من 

دوشنبه .امروز 794 روزته :: 26 ماه و 1 روز :: 113 هفته و 3 روز 

یه کم از کارات 

* آبی . زرد . رو خیلی خوب میشناسی ... و از بین مدادرنگیهات پیداشون میکنی ...داریم بقیشم یاد میگیریم ...

* اکثر کلمات رو تکرار میکنی ... اونم بلافاصله بعد از من و بابا ... و البته با لهجه ای خاص و خوردنی !!!!!

* موقع بازیهات بابا رو مجبور میکنی بیاد کنارت بشینه !!!! بهش زور میگی و تا نیاد کنارت مدام میگی : بشین اینجا !!!!!!! و با دست رو زمین رو نشون میدی ... و بابا باید دقیقا همونجایی بشینه که تو میگی !!!!! 

* مدام رو مبلایی .. اونم نه خود مبل . رو دستش !!!!!!!!!!!!

* اکثر وقتا عکسای نابی ازت میگیرم .. ولی اینقدر لنز دوربین رو دستمالی کردی که عکس خوشگلات تار میافته !!!! و تقریبا قابل دیدن نیست !!

* یه روز اینقدر دنبال کنترل تلویزیون گشتم که دیگه خسته شدم ... ازت میپرسیدم کو و تو نگاه میکردی به تلویزیون ... بعدش دیدم که ابتکار به خرج دادی و کنترل رو گذاشتی توی شارژر تلفن !!!!!!!!!!!!!!! شارژر رو هم گذاشتی جلو تلویزیون !!!!!!!!!!!!!!!!

 

چند تا عکس

پسندها (1)

نظرات (3)

مامان ماني جون
22 خرداد 93 22:53
مباركتون باشه خانوووم خدا رو شكر كه اين روزا همش به گردش و شادي هستي اميدوارم اينجور روزا هميشه برقرار باشه اي جونم پاتريك گفتنش واي ماني هم بيش از يك ساعت غذا خوردنش طول ميكشه 27 ماهگيت مبارك گل پسر واسه دو تا عكس اول لهش كن هااااااااااااا فضول ببين چه كار ميكنه ميدونم آي حرص ميخوري اما خنده دار هم هست بگو بچه مگه جا قحطيه اون پاشم گاز بگير جاي من(آيكون دوست خون آشام) بوس راستي خانوووم كي مراسمتون خوش بگذره و الهي خوشبخت شن
نانا
پاسخ
سلامت باشی عزیزم .. واقعا گذروندن روزای خوب هم نعمته .. الهی همه دلخوش باشن هههههه له کردن رو خوب گفتی والا ... دیگه رو زمین جاشون نمیشه ... باید برن رو وسیله ها ... خدا به دادمون برسه الهی همه جوونا خوشبخت و عاقبت بخیر باشن ... مراسممون پنجشنبه بود ...
مامان پارسا
24 خرداد 93 19:53
نارینه جون هر هفته مطالبت رو میخونم.اما چون با گوشی میام نمیتونم کامنت بزارم.منم پارسا رو از شیر گرفتم.اون خدا رو شکر راحت پذیرفت اما خودم دپرسم.عکس های گل پسرم دیدم.از طرف من محکم ببوسش
نانا
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم که همراه همیشگیمون هستی ... الهی شکر که گل پسر مهربونمون راحت کنار اومد ... حالت رو درک میکنم ... امیدوارم زودتر روبراه بشی و بتونی آرامش پیدا کنی ... ممنونم خاله ی مهربون
سمانه مامان پارسا جون
13 تیر 93 13:08
عکس پروفایلش خیلی نازه چهرش مظلوم افتاده
نانا
پاسخ
ممنونم دوستم