یادداشت 292 مامانی برای بهداد
** شکوفه ی بهاری من **
911 . شنبه : بعد از صبحانه با بابا رفتی بیرون ... دیگه همین ...
912 . یکشنبه : عید بود و بابا اداره ... صبحانه نخورده رفتیم خونه مامان بزرگ ... دخترخاله هم بود و سرت گرم بود ... بابا هم از راه اداره اومد اونجا ... شام خوردیم و اومدیم خونه ... تو راه گفتی بریم پارک که رفتیم .. یه کم بازی کردی ، اما وقت خونه اومدن گریه کردی که نریم خونه .. اما بابا خسته بود و از طرفی هم شما دیگه نمیخواستی توی پارک باشی و فقط میگفتی : خونه نه ... تمام مسیر نق زدی و وقتی هم رسیدیم گریت بیشتر شد ... یه کم بغلت کردم که اروم نشدی ... رفتم لباسام رو عوض کنم و وقتی برگشتم پیشت دیدم خوابت برده ... نیم ساعت خابیدی و دوباره با گریه پاشدی ... یکساعت تمام گریه کردی و بدخلق بودی ... بالاخره اروم گرفتی و یه کم میوه خوردی و ساعت ۱ خابیدی ...
* وضعیت امشبمون خیلی بد بود .. تا بحال اینقدر بهانه گیر ندیده بودمت !!! ... دوست داشتی بابا بیاد و نازت کنه ولی اونم نمیومد و تو در حال گریه همش چشمت به بابا بود !! ... یه وقتایی فکر میکنم من اول باید به بابا یه چیزایی رو یاد بدم بعد بیام سراغ تو !!!
913 . دوشنبه : با بابا رفتید نون گرفتید و صبحانه خوردیم ... از ساعت ۱۲ رفتم تو آشپزخونه کارای روزمره رو انجام دادم و بعدش هم یخچال فریزر رو تمییز کردم و بعدم رفتم سرویسا رو سابیدم ... ساعت ۳ بود که دوش گرفتم و تا ناهار گرم بشه استراحت کردم ... ناهارت رو خوردی و رفتی سراغ بازی ... عصری هم یه چرت خابیدی ...
914 . سه شنبه : صبحانه خوردی رفتیم خونه خاله 1 ... مامان بزرگ و دخترخاله ۳ هم اومدن ... تمام روز با دختر خاله3 ورجه ورجه کردید ... البته یکساعتی هم نشستید تا دخترخاله تکالیف مدرسش رو بنویسه .. شما هم با یه کاغذ و خودکار کنارش نشستی و سرگرم بودی ... ساعت ۸ بود که اومدیم خونه ... یه کم غرغرو بودی بخاطر نخوابیدنت ولی کم کم بهتر شدی ... شامت رو خوردی و با هم پازل بازی کردیم ... ساعت ۱۲ هم خابیدی ...
* یه پازل داری که 24 تیکست ... و هربار که میاریمش تا درستش کنیم نزدیک به 10 بار انجامش میدیم !! ... جای 20 تا از تیکه هاش رو بلدی و خودت میزاری ... هربار هم برا خودت دست میزنی و آفرین میگی !!!!
915 . چهارشنبه : صبحانه خوردید و با بابا رفتی پارک ... پارک جدید ... سرسره هاش بیشتره و خلوت تر هم هست ... فقط یه کم راهش دور تره ... منم ناهارم رو اماده کردم و خونه رو گردگیری کردم و منتظر اومدنتون شدم ... وقتی برگشتی برام تعریف کردی که : سرسر ... ترتر (وسیله ورزشی توی پارک ) ... نینی ها ... تاب تاب ... وقتی گزارشاتت تموم شد رفتی سراغ ماشینات و سرت گرم اونا شد ... ناهارت رو خوردی و یه کم نقاشی کشیدیم و بعدش خوابیدی ... بعد از بیدار شدنت هم پازل و توپ بازی کردی ... بعد از شام یکی از دوستام که معلم کلاس اول هست زنگ زده بود و با هم صحبت کردیم ... کلی دعوام کرد که بهت اجازه میدم با تبلت بازی کنی !! کلی درباره ی چیزایی که میبینه حرف زد برام ... از اینکه یادگیری بچه های امسالش کمتر از بچه های پارسالشه برام حرف زد ... منم که کلا آماده ام برای عذاب وجدان گرفتن !!!!تا وقت خوابت نذاشتم به تبلت دست بزنی !!
* دیروز که خونه خاله بودیم ... دختر خاله 1 داشت کاتا کار میکرد ... دخترخاله3 و شما هم همراهش تکرار میکردید مثلا !! ... حالا امروز هم وایمیستادی وسط اتاق و دستات رو مشت میکردی و میاوردی جلو .. البته با پات هم ضربه میزدی !!! حرفه ای شدی دیگه
916 . پنجشنبه : بابا که اداره بود من و شما هم همش در حال بازی بودیم ... بعضی وقتا اینثدر خوب با خودت و اسباب بازیهات سرگرم میشی که دلم میخاد بشینم و تماشات کنم ... ولی گاهی هم فقط میخای من یا بابا کنارت باشیم و تو بازی کنی !!!! ...امروز هم از اون روزایی بود که میگفتی : با هم ... ینی با هم بازی کنیم ... ماشین بازی کردیم و نقاشی ... یه کم هم کاتا کار کردیم و خندیدیم ... بعد از ناهارت هم یه چرت خابیدی ، البته بیشتر از یه چرت !! حدود دوساعت و نیم ... بابا هم که اومد خابید و با هم بیدار شدید ... شام خوردیم و دیگه همین ...
917 . جمعه : بعد از صبحانه با بابا رفتید بیرون که برید پارک ... منم غذامون رو آماده کردم و بیکار بودم تقریبا .. نزدیک یکساعت و نیم بیرون بودید و وقتی برگشتید بابا گفت رفتید حرم ... تازه بابا رو مجبور کرده بودی بدون وضو نماز بخونه !!!!!! ههههههه ... بعدشم رفته بودید دوتایی بستنی خورده بودید !!! اونم سنتی و مخصوص ... خلاصه که دو نفری خوش گذروندید ... بردمت حمام و بعدش هم ناهار خوردیم ... بعد از ناهار هم خوابیدید ... بعدشم که مثل همیشه بودیم
918 . شنبه : اولین روز از سی و یکمین ماه زندگیت مبارک ... دوساله و نیمه شدی ... بزرگ شدی ... خداروشکر که دارمت
بابا اداره بود و ما هم تازه بیدار شده بودیم که خاله ۳ زنگ زد که بیا خونه مامان ... خاله ۱ هم بود ... آماده شدیم و رفتیم ... صبحانت رو خوردی و با توپت سرگرم بازی شدی ... ساعت ۲ دخترخاله از مدرسه اومد و تو از دیدنش بال درآوردی ... دخترخاله نشست تا مشقاش رو بنویسه و تو هم کنارش نشستی و با یه مداد و کاغذ سرگرم شدی ... بعدش ناهار خوردیم و تو و دخترخاله رفتید سراغ بدو بدو بازی !!! ... ساعت نزدیک ۵ بود ک خاله اینا رفتن و ما هم اومدیم خونه ... یه کم بعدش خابیدی ... بابا هم که از اداره برگشت و دید خوابیدی . خوابید ... دوساعتی خواب بودی که یهو با گریه از خواب پاشدی و همینجور چشم بسته اشک میریختی ... هر چی هم خواستم بغلت کنم تا آروم بشی منو با دست پس میزدی و میگفتی نه نه ... خواب بد دیده بودی انگار !!!! ... بعد که چشمات رو باز کردی گریت بند اومد ولی همینجور بداخلاق و اخمو نشستی روی بالشت و تلویزیون تماشا کردی ... قیافت مثل آدمایی بود که با اعصاب خردی از خواب پامیشن !!!!!!!! خندم میگرفت از دیدن اخمات !!!!!!!!! ... سفره شام رو اوردم ولی راضی نشدی بیای و یه لقمه غذا بخوری ... کلی ناز و نوازت کردم تا بالاخره کنار سفره نشستی ...بعد از شام دیگه سرحال بودی و کلی با هم توپ بازی کردیم ... بعد از توچ بازی هم پازلات رو اوردی و تا وقت خواب سرگرمش بودیم !
* تازه یاد گرفتی که جفت پا بپری ... با هر آهنگی شروع به بالا پایین پریدن میکنی ... کی بشه که صدای جناب همسایه دربیاد خدا میدونه !!!
* بازم مبارکت باشه ... با امید به یک ماه خوب و شاد برای هر سه مون
خیلی میخوامت ناز پسرم ...
شنبه . امروز ۹۱۸ روزته :: ۳۰ ماه و ۱ روز :: 131 هفته و 1 روز
چن تا عکس ...