یادداشت 33 مامانی
نازنینم
دیروز صبح با بابایی رفتیم خونه بابابزرگ ... ناهار اونجا بودیم ...بعدازظهر هم رفتم پیش دکترم ...خبرای خوبی برام نداشت ... بعد از سونو بهم گفت که قرصی که خورده بودم روم تاثیری نداشته انگار... برام دوتا آمپول نوشته که فردا و پس فردا بزنم ...از آمپول میترسم اما حاضرم که پا روی ترسم بذارم ... فقط برای نزدیکتر شدن به تو
وقتی از مطب اومدم بیرون چشمام پره اشک بود ... به بابایی حرفای خانوم دکتر رو گفتم ... اولش عصبانی شد ... گفت اصلا دکترت رو عوض میکنیم ... این خانومه نمیفهمه و ازین حرفا ... میدونم که عصبانیتش بخاطر این بوده که من ناراحت بودم ... بعدش آروم شد ...
تو راه برگشت اصلا نگاهش نکردم ... نمیخواستم چشمای پر اشکم رو ببینه و بیشتر ناراحت بشه
تا بیایم خونه شب شده بود ... و من ناامیدتر از قبل
هزار تا فکر تو سرم رژه میرفت ... فقط از خدا یه چیز میخواستم ... فقط خواستم که کارم به دارو و درمان طولانی نکشه ... باور کن تحملش رو ندارم
میدونم که الان برای این قضاوت زوده ... تازه 4 ماه شده که من تو رو از دست دادم ... و ماه دوم اقداممه ... پس خیلی زوده برای این قضاوت ... اما چکار کنم ... این فکرا تو مغزم هست و منو نگرانتر از قبل میکنه
دیروز با خوشحالی رفتم مطب ولی خسته و دلسرد برگشتم ...
امروز حالم بهتر بود ... صبح که چشمامو باز کردم بابایی بالا سرم بود و داشت میخندید ... گفتم چیه .. گفت چه خوابی دیدی ... منم که کلی خوابای بیخود دیده بودم گفتم چطور ... گفت داشتی حرف میزدی با یکی ... !!!
اما نگفت که چی گفته بودم ...
خلاصه که صبحمون با شوخی و خنده شروع شد و این حالم رو بهتر کرد ...
امروز کار خاصی نکردیم ... بابایی رفت بیمه و برگشت ... منم از صبح کمردرد داشتم و دراز کش بودم !!!
یادم میافته که فردا باید آمپول بزنم تنم مور مور میشه !!
اونم این آمپول ... از اولش درد داره
اما چه میشه کرد ... تیری در تاریکیست ...
........................................
خدا جونم
این روزا روزای قشنگیه ... اول سال نو ... اول بهار ... اول دهه نود ... اول تغییر طبیعت
یه هدیه خوب ازت میخوام ...یه تغییر بزرگ تو زندگیم میخوام ...
خودت که از دلم خبر داری ...
پس ناامیدم نکن
دوستت دارم خدا جونم
دوستت دارم نازنینم