یادداشت 37 مامانی
عزیزکم
دیروز صبح رفتم سونو کلیه دادم ... سونوگرافیستی که رفتم پیشش خیلی باحال بود ... با اینکه من فقط سونوی کلیه داشتم ولی همه احشائ داخل بدنم رو داشت سونو میکرد و به منم نشون میداد ...
بعدشم گفت خانوم هیچیت نیست ... برا چی اومدی !!!
بعد از سونو هم زودی اومدم خونه ... چون هوا خییلی گرم بود و منم از گرما فراریم ...
کل بعد ازظهر دیروز رو خواب بودم ... چقدرم چسبید !!!
امروز هم رفتیم خونه بابابزرگ ... تولدش بود ... قربونش برم ... تو روزای تولد مامان و بابام دلم بیشتر میگیره ... وقتی به این فکر میکنم که با چه زحمتی ما رو بزرگ کردن ... وقتی میبینم که تکیده شدن ... فقط از خدا میخوام که هیچوقت سایشون رو از سرم کم نکنه ... وجودشون نعمتیه برای خونمون ...
امروز دور هم جمع بودیم و یه ناهار خوشمزه و یه کیک تولد چرب و چیلی نوش جان کردیم ...
جالب بود که درتمام لحظات کیک خوردنه من ... باباجونت داشت بهم چپ چپ نگاه میکرد که من زیاد نخورم ...
آخه میدونی عزیزکم ... تو این دو ماهی که منتظرتم از بس که مراقب فعالیتهام هستم و زیاد کار نمیکنم 2 کیلو اضافه وزن پیدا کردم !!! ( یکی از مزایای در انتظاره نینی بودن اینه که میتونی تنبل بشی و بگی بخاطر نینی احتمالی نمیتونی کاری انجام بدی !!! )
امروز که داشتیم میومدیم خونه تازه هوا ابری و خنک شده بود و ما هم پیاده اومدیم ... اصلا نمیتونستم راه برم ... نفسم میگرفت ...
بابایی هم که روی این یه مسئله فوق العاده حساسه !!! فقط داشت منو نگاه میکرد و از مضرات اضافه وزن برام میگفت!!!
خلاصه که این انتظار برای اومدنه شما داره برا مامانی مشکل ساز میشه ... و شما هرچی دیرتر تشریف بیاری یه مامان چاق و چله تر نصیبت میشه ...
پس این ماه منتظرم نذار ...
میبوسمت عزیزکم...
((( هشداربرای نی نی گولو : کم کم داره شماره یادداشتهای مامانی بالا میره ... حواست باشه عزیزکم !!! )))