یادداشت 38 مامانی
عزیزم
امروز آسمون از صبح گرفتست ... منم با یه دل گرفته از خواب بیدار شدم
انگار که دلم خبردار شده بود که میخوام چه چیزایی بشنوم
از مامان نشدن یکی دوتا از دوس جونام تا نگران بودن یه مامان برای نینی تو دلیش ...
نمیدونم چی بگم ...
فقط دلم میگیره وقتی ازین خبرای دلسرد کننده میشنوم ... اونوقت از خدا جونم شاکی میشم ... اونوقته که دلم میخواد به اومدن و نیومدنت فکر نکنم .
یادم میاد ... تو مطب دکتر قبلیم یه خانومی میومد که همیشه ورد زبونش این جمله بود ""خدایا ... هیچوقت هیچ کس رو با اولاد امتحان نکن ""
الان میفهمم که چیز خوبی از خدا میخواسته ... امتحانه سختیه ...
امروز محمد آقا زنگ زده بود که برای آخر هفته هماهنگ کنیم و بریم شمال ...
اما از بس که من دل گرفته بودم هیچ ذوق نکردم ... منی که کشته مرده ی شمالم ...
نمیدونم حالا بریم یا نه ... بابایی که دلش میخواد بریم ... تا ببینیم چی میشه
همش منتظر یه نشونه از وجود تو هستم ... با اینکه هیچ علامتی از خودت ندادی و من هیچ حسی ندارم ... هنوزم امیدوارم به بودنت .... ناچارم این چند روز رو هم تحمل کنم !!!
امیدوارم به وجودت عزیزم ....
پ . ن :
وااااااای خدایا هزار مرتبه شکرت ... مژگان جونم فعلا حالش روبراهه ... برای مرضیه جون هم خوشحالم ....
خدا همه ی کاراش حساب و کتاب داره ... این ما آدمها هستیم که صبرمون کمه .... و با هر تلنگر ناامید میشیم ...
باید یاد بگیرم که به خدا اعتماد کنم !!!!