یادداشت 39 مامانی
عزیز دلم
به خاطر شرایط من ترجیح دادیم که سفر نریم ...
خوب اگه تو مهمون دلم باشی که من نیاز به استراحت دارم و اگرم خدایی نکرده نیومده باشی پیشم باید برم پیش دکترم ...
با اینکه بابایی خیلی دوست داشت که بریم ولی وقتی با هم فکر کردیم دیدیم که شرایطمون جور نیست ... پس کنسلش کردیم
بماند که بابایی چطور برای محمد آقا توضیح داد که شرایطمون جور نیست ...
دیروز از بس تو فکرت بودم دیگه داشتم به مرز جنون میرسیدم
به بابایی گفتم بره برام لوبیا سبز بخره تا بشینم پاک کنم و سرگرم بشم ... ساعت 7 شب !!! اونم که طفلی مونده تو کار من ...
فقط گفت مثل اینکه ویارت زود شروع شده ...
تا بابایی بره و ویارونه منو بگیره و بیاد ساعت 7 و نیم شده بود ( نمیدونم اون موقع شب واسه من از کجا لوبیا پیدا کرده بود ) ...
همون موقع نشستم به پاک کردنشون و تا جمع و جورش کنم ساعت 10 شده بود ... البته بابایی هم کمکم کرد ... چون کمرم حسابی درد گرفته بود و تو قیافم معلوم بود که دارم از این کار نهایت لذت رو میبرم !!!
ساعت 10 شام خوردیم و منم دوباره رفتم سراغ لوبیاها ... با اینکه حسابی خسته شده بودم ولی لوبیاها باعث شدن یه چند ساعتی بیخیاله اومدن و نیومدنت بشم...
امروز هم که از صبح بابایی کنارم بود و نمیذاشت زیاد فکر کنم ... فقط هر چند ساعت یه بار مثه این آدمای ( ...) ازش میپرسیدم : یعنی هست !!! اونم یه ماچ تحویلم میداد و میگفت : انشالله که هست ... منم هی خودم رو لوس میکردم براش ...
امروز یه کتاب جدید رو شروع کردم به خوندن ...فقط به خاطر اینکه فکرم مشغول باشه ... البته من خیلی کتاب میدوستم ولی نه در هر شرایطی !!!
فردا ممکنه بهتر از امروزم باشه ...یا شایدم نه ... بهر حال شروع یه انتظاره ...
من هنوز هم منتظره یه نشونه کوچولو از طرف تو هستم ... خدا کنه فردا برام روز خوبی باشه ...
دوستت دارم فرشته ی کوچولوی من