شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 42 مامانی

1390/2/9 17:08
نویسنده : نانا
246 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولوی من

تازگیها قرار بود برامون یه همسایه جدید بیاد ... یه عروس و داماد ... دیشب عروسیشون بود ... البته من یادم رفته بود ( مگه فکر و خیال تو میذاره من به چیزای دیگه فکر کنم )

دیشب باباجونی رفت تا بخوابه .. منم دیدم خوابم نمیاد ... با خودم گفتم یه کم کتاب بخونم ... مشغول کتاب خوندن بودم که صدای در حیاط اومد ... اولش تعجب کردم ... ساعت 1.5 شب !!! کی میتونست باشه ...niniweblog.com

 

رفتم پشت پنجره ...وقتی ماشین عروس رو دیدم ... تازه یادم افتاد که جریان چیه ... خلاصه که تا وقتی عروس خانوم از ماشین پیاده بشه و بره خونشون منم مشغول تماشا بودم ...niniweblog.com

 پدر و مادر آقا داماد هم بودند ... و من تو این فکر که چقدر لذت داره آدم عروسی بچش رو ببینه ...niniweblog.com فکر کن ... با هزار امید و آرزو بچه رو بزرگ میکنی ... بعدشم میفرستیش خونه بخت ...

از این فکرا نا خودآگاه دلم غنج میرفت ... یعنی میشه که من و بابایی هم یه روزی ... ( وای که چقدر این فکر قشنگه )niniweblog.com

برگشتم سرجام ... ولی نتونستم دیگه کتاب بخونم ... پس دراز کشیدم و چشامو بستم ... همش روز عروسی خودم میومد جلوی چشام ...niniweblog.com

تمام لحظه هاش رو یادم بود ... از شب قبل عروسی گرفته که به زور و التماس همکلاسیهام از استاد اجازه گرفتن تا من بیام خونه و یه کم استراحت کنم تا روز عروسی که با چشمای پف کرده رفتم پیش آرایشگرم !!! تا شب عروسی که دایی جون رانندمون بود و همه براش آرزوی زن گرفتن میکردن ... تا روزهای قشنگی که با بابایی تو مشهد بودیم ... اونم بعد از 20 ماه دغدغه و نگرانی ...niniweblog.com

 یه وقتی به خودم اومدم که بابایی نشسته بود بالا سرم و داشت با تعجب نگام میکرد ... گفتم چی شده ... گفت تو بگو !!! به چی میخندی ... !!!niniweblog.com

انگار تمام مدتی که تو فکر وخیال بودم داشتم لبخند میزدم ...niniweblog.com

وقتی براش گفتم که همسایه های جدیدمون اومدن و منو بردن تو فکر عروسیمون میدونی اولین چیزی که بهم گفت چی بود !!! ؟؟؟؟؟؟؟niniweblog.com

گفت چرا صدام نکردی عروسو ببینم !!!!!!!!!niniweblog.com

وااای که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار ...

باباییه دیگه ...niniweblog.com

 

niniweblog.com

اما امروز ...

صبح ب.ب.چ منفی شد ... و من نگرانتر شدم ...niniweblog.com

 

آخه عزیزکم ... اگه هستی یه نشونی از خودت بده ... یه لگدی ... نیشگونی .. چیزی مادر!!!

با این شرایط من واقعا میترسم که برم آز بدم ... چون نمیدونم بعدش چی میشه ...niniweblog.com

البته به بابایی نگفتم که امروز تست کردم ... آخه بهم گفته بود صبر کن و تست نکن ... ولی دلم طاقت نیاورد ... حالا هم مجبورم خودم تنهایی نگران باشم ...

شایدم فردا نرم آز بدم ... هنوز نمیدونم ... انگار آمادگی هیچی رو ندارمniniweblog.com

 

 

میدونیکه دوستت دارم

 ولی بازم میگم دوستت دارم niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان تربچه
9 اردیبهشت 90 19:29
سلام نانا جونم
واااااااااای عروسی
منم مثل خودتم
فقط کافیه یه ماشین عروس ببینم
دیگه مییییییییییرم به گذشته!!!
همین الانم خاطرات عروسیم اومد توی ذهنم!
از بس با احساس می نویسی آدم یه جوریش میشه!


نظره لطفته عزیزم
انشالله همیشه شاد باشی ...
ناشناس
10 اردیبهشت 90 17:34
ني ني اين يادداشتهاي ماماني داره زياد ميشه ما هم هرروز دنبال مي كنيم
ميايي يا پيش خدا انقدر التماس كنيم تا به زور بيارتت . تنبل


مرسی از تذکرتون ... شاید حرف شما رو گوش کرد !!!!!