یادداشت 42 مامانی
کوچولوی من
تازگیها قرار بود برامون یه همسایه جدید بیاد ... یه عروس و داماد ... دیشب عروسیشون بود ... البته من یادم رفته بود ( مگه فکر و خیال تو میذاره من به چیزای دیگه فکر کنم )
دیشب باباجونی رفت تا بخوابه .. منم دیدم خوابم نمیاد ... با خودم گفتم یه کم کتاب بخونم ... مشغول کتاب خوندن بودم که صدای در حیاط اومد ... اولش تعجب کردم ... ساعت 1.5 شب !!! کی میتونست باشه ...
رفتم پشت پنجره ...وقتی ماشین عروس رو دیدم ... تازه یادم افتاد که جریان چیه ... خلاصه که تا وقتی عروس خانوم از ماشین پیاده بشه و بره خونشون منم مشغول تماشا بودم ...
پدر و مادر آقا داماد هم بودند ... و من تو این فکر که چقدر لذت داره آدم عروسی بچش رو ببینه ... فکر کن ... با هزار امید و آرزو بچه رو بزرگ میکنی ... بعدشم میفرستیش خونه بخت ...
از این فکرا نا خودآگاه دلم غنج میرفت ... یعنی میشه که من و بابایی هم یه روزی ... ( وای که چقدر این فکر قشنگه )
برگشتم سرجام ... ولی نتونستم دیگه کتاب بخونم ... پس دراز کشیدم و چشامو بستم ... همش روز عروسی خودم میومد جلوی چشام ...
تمام لحظه هاش رو یادم بود ... از شب قبل عروسی گرفته که به زور و التماس همکلاسیهام از استاد اجازه گرفتن تا من بیام خونه و یه کم استراحت کنم تا روز عروسی که با چشمای پف کرده رفتم پیش آرایشگرم !!! تا شب عروسی که دایی جون رانندمون بود و همه براش آرزوی زن گرفتن میکردن ... تا روزهای قشنگی که با بابایی تو مشهد بودیم ... اونم بعد از 20 ماه دغدغه و نگرانی ...
یه وقتی به خودم اومدم که بابایی نشسته بود بالا سرم و داشت با تعجب نگام میکرد ... گفتم چی شده ... گفت تو بگو !!! به چی میخندی ... !!!
انگار تمام مدتی که تو فکر وخیال بودم داشتم لبخند میزدم ...
وقتی براش گفتم که همسایه های جدیدمون اومدن و منو بردن تو فکر عروسیمون میدونی اولین چیزی که بهم گفت چی بود !!! ؟؟؟؟؟؟؟
گفت چرا صدام نکردی عروسو ببینم !!!!!!!!!
وااای که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار ...
باباییه دیگه ...
اما امروز ...
صبح ب.ب.چ منفی شد ... و من نگرانتر شدم ...
آخه عزیزکم ... اگه هستی یه نشونی از خودت بده ... یه لگدی ... نیشگونی .. چیزی مادر!!!
با این شرایط من واقعا میترسم که برم آز بدم ... چون نمیدونم بعدش چی میشه ...
البته به بابایی نگفتم که امروز تست کردم ... آخه بهم گفته بود صبر کن و تست نکن ... ولی دلم طاقت نیاورد ... حالا هم مجبورم خودم تنهایی نگران باشم ...
شایدم فردا نرم آز بدم ... هنوز نمیدونم ... انگار آمادگی هیچی رو ندارم
میدونیکه دوستت دارم
ولی بازم میگم دوستت دارم