یادداشت 43 مامانی
عزیزکم
خیلی ناراحتم
دلم نمیخواد با هیشکی حرف بزنم
امروز صبح با بابایی رفتیم چند جا که کار داشتیم ... قرار بود که بعدش بریم آز بدیم ...
وقتی کارمون تموم شد چون نزدیک خونه بابابزرگ بودیم رفتیم تا یه سری بهشون زده باشیم ...
چون میخواستیم بریم آز دیگه ناهار نموندیم پیششون ...
یه کم خرید داشتیم اونا رو هم انجام دادیم و دیدیم دستمون زیادی پره ... تصمیم گرفتیم خریدارو بیاریم خونه و بعدش بریم آز ... اومدیم خونه ... تا از پله ها اومدم بالا و خریدارو گذاشتم زمین ... حس کردم که پری شدم ...
چک کردم و دیدم که بعله ...
همونجا وا رفتم ...
حالا بابایی از همه جا بی خبر هی میگه پاشو بریم ...
منم که دلم نمیومد بهش بگم ... فقط گفتم بذار یه کم خستگیم در بره ...
بعد از یه ربع بهش گفتم ... کاملا خونسرد بود ... مثل یه پدر قوی ... گفت اشکالی نداره ... ماه بعد ... کی میریم دکتر !!!
آآآخ مامانی که دلم آتیش گرفت از این همه آروم بودنش ... آخه چرا به روی خودش نمیاره ... چرا چیزی نمیگه ...
مامان جونی ... امروز گریه نکردم ... امروز بی حوصله نشدم ... امروز با خداجونم دعوا نکردم ... ولی خیلی دلم شکست ... خیلی ...
کاش تو همون دیشب میموندیم ... دیشب کلی با بابایی خندیدیم ... نیم ساعتی برقمون قطع بود و من و بابایی کلی سایه بازی کردیم ... مثل دوران بچگیمون ... همه خنده هامون از ته دل بود
اما امشب ...
خدایا ... نذار این انتظار برام طولانی بشه
خدایا من کوچولوم رو از تو میخوام ...
دلم براش خیلی تنگ شده ...