شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 44 مامانی

1390/2/13 17:28
نویسنده : نانا
262 بازدید
اشتراک گذاری

دلبندم

این چند روزی سرمون حسابی شلوغ پلوغ بوده

پریروز... تا ساعت 12 خواب بودم ... میدونی که مامانی هر وقت فکرش مشغوله میزنه تو کار خواب !!! niniweblog.com البته هنوزم جا داشتم که بخوابم ولی چون ساعت 3 باید میرفتم دکتر مجبور شدم که پاشم ...  

آسمون آفتابی بود ... و من خوشحال شدم که میتونم مسیر رو پیاده برم تا هم یه کمی ورزش بشه هم چند تا مغازه سر راه رو بازدید کنم ... ساعت 2:30  بود که من داشتم حاضر میشدم و یهو دیدم که آسمون ابری شد ... و باد و بارونم پشت سرش !!!niniweblog.com

خلاصه که امیدوار بودم تا هوا صاف بشه و من بتونم پیاده برم ... ولی از بس خدا مامانی رو دوست داره باد وبارون رو بیشتر کرد  تا مامانی یه روزم پیاده جایی نره و من مجبور شدم با ماشین برم ...niniweblog.com

تو مطب خانم دکتر هم با یه مامان تروتازه آشنا شدم که بعد از یکسال باردار شده بود و تازه 5 هفتش بود و اومده بوده تا نینیشو ببینه ... چقدرم اضطراب داشت

نوبت من که شد اولش خانم دکتر کلی دعوام کرد که چرا وزنت زیاد شده بعدشم همون داروها رو برام نوشت ...niniweblog.com

شب هم دایی جونت یه سر اومده بود پیشمون و من کلی ذوقیدم ... آخه خیلی وقت بود ندیده بودمش ...niniweblog.com

دیروز... صبح بابایی گفت بریم خونه بابابزرگ ... منم حرف گوش کن !!! niniweblog.com

داشتیم حاضر میشدیم که بابایی رفت لب پنجره و دید که بعله ... مامورای گاز اومدن که گاز ساختمون رو قطع کنند ... و تا ما به خودمون بجنبیم دیدم المک گاز رو باز کردند و رفتند ... و ما موندیم بدون گاز ...niniweblog.com 

همسایمون رفت اداره گاز دنبال کارا و ما هم رفتیم خونه بابابزرگ ... تا عصری اونجا بودیم

وقتی اومدیم خونه متوجه شدیم که چند روزی باید بی گاز سر کنیم ... همسایمون اصرار داشت که  با یه شیلنگ به ما گاز برسونه ( آخه قطع شدن گاز تقصیر ایشون بود ) با یک ترفند جالب و البته خطرناک ...!!niniweblog.com 

خلاصه که از من و بابایی انکار و از ایشون اصرار...niniweblog.com

همینطور که مشغول وصل کردن گاز بودیم ... تلفنمون زنگ خورد و بابایی جواب داد ( حالا میگم کی بود این تلفن )

بالاخره همسایه جان موفق شد و گاز رو به ما رسوند ...niniweblog.com

ساعت 9:30 کارمون که تموم شد از بابایی پرسیدم تلفن کی بود ... گفت خاله جونت (مامان امیر ) ... منم گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم ... که یهو پشت تلفن خشکم زد ... niniweblog.com

خاله میگفت که امیر هنوز از مدرسه نرفته خونه ... وای اگه بدونی که بر من چه گذشت ... فکرم هزار جا رفت ... قلبم اومد تو دهنم ... اشکم در اومد ...niniweblog.com

با بابایی حاضر شدیم تا بریم خونشون ... تو راه به دایی جونت زنگ زدم تا بیاد ... گفت سر کوچه منتظر باشید تا بیام دنبالتون ... دیگه تا ما حاضر بشیم و بریم ساعت 10 شد

من و بابایی سر کوچه منتظر وایسادیم که دوباره زنگ زدم برا خاله جون و دیدم که میگه امیر پیدا شده ... همونجا زدم زیر گریه ... !!! از خوشحالی

دایی اومد و با هم رفتیم خونه خاله ... اونجا هم برا خودش محشری بود ... خاله جون و شوهرش هر دوشون ضعف کرده بودن از نگرانی ... و امیر هم مثل همیشه ... اصلا متوجه نگرانی مادر پدرش نبود ...

امیر پسر سر به هوا و شیطونیه ... بدون اینکه به مامانش بگه رفته بود خونه دوستش که دوتا کوچه بالاتر از خونه خودشون هستن ... niniweblog.comولی خاله جون خونشون رو بلد نبوده ( قربونت برم ... تو یه وقت سر به هوا نشی و مامان رو نگران کنی )

خلاصه یه کم پیش خاله اینا نشستیم و اومدیم خونه  ... منم که سر درد شدید گرفته بودم رفتم و خوابیدم ....niniweblog.com

شب خوبی نبود ... انشالله خدا برای هیچکس پیش نیاره ... این بار به خیر گذشت ...niniweblog.com

 

عزیزکم

با همه نگرانیهایی که بچه ها برای مادرو پدرشون پیش میارن ... من تو رو دوستت دارم ... niniweblog.com

پ . ن: راستی یادم رفت که بگم ... مامانی از دیروز ورزش رو شروع کرده ... هم برای کاهش وزن هم برای تغییر روحیه  ووووووو بابایی دیروز رفت آز داد ... بالاخره !!!

اینقدر سر به سرش گذاشته بودم که میگفت نمیرم اصلاااا

فردا جوابشو میگیریم ...خدا کنه جواب آزش خوب باشه ... دعا کن براش عشقم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

setareh
14 اردیبهشت 90 0:30
عزیزم خوشحالم که شوشو رو راضی کردی و این که ورزشکار شدی واسه روحیت خوبه عزیزم بوسسسسسسسس


ممنونم عزیزم

بووووووووس