یادداشت 44 مامانی
دلبندم
این چند روزی سرمون حسابی شلوغ پلوغ بوده
پریروز... تا ساعت 12 خواب بودم ... میدونی که مامانی هر وقت فکرش مشغوله میزنه تو کار خواب !!! البته هنوزم جا داشتم که بخوابم ولی چون ساعت 3 باید میرفتم دکتر مجبور شدم که پاشم ...
آسمون آفتابی بود ... و من خوشحال شدم که میتونم مسیر رو پیاده برم تا هم یه کمی ورزش بشه هم چند تا مغازه سر راه رو بازدید کنم ... ساعت 2:30 بود که من داشتم حاضر میشدم و یهو دیدم که آسمون ابری شد ... و باد و بارونم پشت سرش !!!
خلاصه که امیدوار بودم تا هوا صاف بشه و من بتونم پیاده برم ... ولی از بس خدا مامانی رو دوست داره باد وبارون رو بیشتر کرد تا مامانی یه روزم پیاده جایی نره و من مجبور شدم با ماشین برم ...
تو مطب خانم دکتر هم با یه مامان تروتازه آشنا شدم که بعد از یکسال باردار شده بود و تازه 5 هفتش بود و اومده بوده تا نینیشو ببینه ... چقدرم اضطراب داشت
نوبت من که شد اولش خانم دکتر کلی دعوام کرد که چرا وزنت زیاد شده بعدشم همون داروها رو برام نوشت ...
شب هم دایی جونت یه سر اومده بود پیشمون و من کلی ذوقیدم ... آخه خیلی وقت بود ندیده بودمش ...
دیروز... صبح بابایی گفت بریم خونه بابابزرگ ... منم حرف گوش کن !!!
داشتیم حاضر میشدیم که بابایی رفت لب پنجره و دید که بعله ... مامورای گاز اومدن که گاز ساختمون رو قطع کنند ... و تا ما به خودمون بجنبیم دیدم المک گاز رو باز کردند و رفتند ... و ما موندیم بدون گاز ...
همسایمون رفت اداره گاز دنبال کارا و ما هم رفتیم خونه بابابزرگ ... تا عصری اونجا بودیم
وقتی اومدیم خونه متوجه شدیم که چند روزی باید بی گاز سر کنیم ... همسایمون اصرار داشت که با یه شیلنگ به ما گاز برسونه ( آخه قطع شدن گاز تقصیر ایشون بود ) با یک ترفند جالب و البته خطرناک ...!!
خلاصه که از من و بابایی انکار و از ایشون اصرار...
همینطور که مشغول وصل کردن گاز بودیم ... تلفنمون زنگ خورد و بابایی جواب داد ( حالا میگم کی بود این تلفن )
بالاخره همسایه جان موفق شد و گاز رو به ما رسوند ...
ساعت 9:30 کارمون که تموم شد از بابایی پرسیدم تلفن کی بود ... گفت خاله جونت (مامان امیر ) ... منم گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم ... که یهو پشت تلفن خشکم زد ...
خاله میگفت که امیر هنوز از مدرسه نرفته خونه ... وای اگه بدونی که بر من چه گذشت ... فکرم هزار جا رفت ... قلبم اومد تو دهنم ... اشکم در اومد ...
با بابایی حاضر شدیم تا بریم خونشون ... تو راه به دایی جونت زنگ زدم تا بیاد ... گفت سر کوچه منتظر باشید تا بیام دنبالتون ... دیگه تا ما حاضر بشیم و بریم ساعت 10 شد
من و بابایی سر کوچه منتظر وایسادیم که دوباره زنگ زدم برا خاله جون و دیدم که میگه امیر پیدا شده ... همونجا زدم زیر گریه ... !!! از خوشحالی
دایی اومد و با هم رفتیم خونه خاله ... اونجا هم برا خودش محشری بود ... خاله جون و شوهرش هر دوشون ضعف کرده بودن از نگرانی ... و امیر هم مثل همیشه ... اصلا متوجه نگرانی مادر پدرش نبود ...
امیر پسر سر به هوا و شیطونیه ... بدون اینکه به مامانش بگه رفته بود خونه دوستش که دوتا کوچه بالاتر از خونه خودشون هستن ... ولی خاله جون خونشون رو بلد نبوده ( قربونت برم ... تو یه وقت سر به هوا نشی و مامان رو نگران کنی )
خلاصه یه کم پیش خاله اینا نشستیم و اومدیم خونه ... منم که سر درد شدید گرفته بودم رفتم و خوابیدم ....
شب خوبی نبود ... انشالله خدا برای هیچکس پیش نیاره ... این بار به خیر گذشت ...
عزیزکم
با همه نگرانیهایی که بچه ها برای مادرو پدرشون پیش میارن ... من تو رو دوستت دارم ...
پ . ن: راستی یادم رفت که بگم ... مامانی از دیروز ورزش رو شروع کرده ... هم برای کاهش وزن هم برای تغییر روحیه ووووووو بابایی دیروز رفت آز داد ... بالاخره !!!
اینقدر سر به سرش گذاشته بودم که میگفت نمیرم اصلاااا
فردا جوابشو میگیریم ...خدا کنه جواب آزش خوب باشه ... دعا کن براش عشقم