شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 45 مامانی

1390/2/14 1:20
نویسنده : نانا
247 بازدید
اشتراک گذاری

خوشگلم

امروز بابایی از سرکار زنگ زد و گفت که عمه جونت داره میاد تهران ... البته من که اول هول کردم ... چون فکر کردم الان تو راهن و بابایی به من نگفته ... ولی بابایی گفت که فردا میان و من یه نفس راحت کشیدم 

اومدنشون منو خوشحال میکنه ولی بچه های عمه جون ( روزبه و رویا ) یه کم بد غذان و عمه جون هم برنج نمیخوره ولی شوهرش برنج میخوره ... بچه هاش پلو نمیخورن ... منم نمیدونم چی درست کنم که با همه جور دربیاد ... از دو سه جور غذا درست کردن هم خوششون نمیادniniweblog.com

یه مشکل دیگه که داریم اینه که رویا جون خیلی دوس داره به زنداییش تو کارا کمک کنه ... مثلا ظرفای شام رو بشوره ... و من اصلا اینجوری راحت نیستم ... آخه مامانی هربار که ظرف میشوره کف آشپزخونه من رو آب ور میداره ... منم که از خیسی بدم میاد ... وووووووووویniniweblog.com 

 موندم من چه کار کنم با اینهمه مشکلات !!!niniweblog.com

امشب یه لیست نوشتم که فردا با بابایی بریم بخریم ... آخه آجیلمون تموم شده و شیرینی هامون ... همشو بابایی خورده ... باور کن !!! من که اصلا شیرینی دوس ندارم !!!niniweblog.com

تازشم الان یادم افتاد که باید لیوان  چای خوری هم بخرم  ... آخه میدونی مامانی ... چند شب پیش که گفتم دایی جون اومد اینجا ... بعد از رفتنش مشغول شستن ظرفا شدم که یهو هر 5 تا لیوانم افتاد کف آشپزخونه و ریز ریز شد !!!!niniweblog.com

من تو این 4 سال ازدواجم به جز یه در قوری اصلا ظرف و ظروف نشکوندم ... واسه همینم شوکه شدم یهو ...

ولی حتما قضا و بلا بوده مادرniniweblog.com

خوب شد یادم افتاد ... وگرنه بی لیوان میموندم ...

قشنگم ... اگه بدونی عمه جونیات چقدر منتظرتن ... تازه خبر هم ندارن که عزیز دلم یه بار سرک کشیده و رفته ...

یعنی بابایی دوست نداشت که بهشون بگیم ... اصلا به هیچکس نگفتیم ... جز مامان بزرگ که مجبور شدم بهش بگم ... چون خیلی ضعیف شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم ... اینجور موقعها هم هیچکس محرم تر از مادر نیست ...

قربونت برم که هنوز نیومده عالم و آدم عاشقن

عزیزم زودتر بیا که اینجا یه عالم بغل بازه برات !!! niniweblog.com

میبوسمتniniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

سما
14 اردیبهشت 90 1:48
سلام عزیز دلم خوبی ؟
واییییییییییی منم معذبم نسبت به این جور مهمون ها
خدا خودش به دادت برسه نارینه جونم
بوسسسسسسسس


ممنونم از دلداریتون !!
بوس بوس
آسیه
15 اردیبهشت 90 2:29
چقدر جالب مینویسی عزیزم
انشاالله به زودی نی نی نازت وارد اغوش تو و بقیه دوست داراش بشه عزیزم


مرسی خانومی
انشالله همه مامانای منتظر به آرزوشون برسن
مامان رها
15 اردیبهشت 90 10:50
سلام عزیزم خدا به فریادت برسه گلم امیدوارم همه چی به خیر بگذره


ممنونم
مامان تربچه
16 اردیبهشت 90 8:52
سلام نانا جون
وااااااااای مهمون
من از مهمون می ترسم
آخه خییییییلی شور میزنم و حرص می خورم که همه چیز خوب باشه


هههههههه مهمون که ترس نداره ... فقط حرص داره
سارا
18 اردیبهشت 90 1:18
خب خدا رو شکر که مهمونی تموم شد و به مهمونات هم خوش گذشت. زیاد سخت نگیر. کم کم باید به خانواده های همسری عادت کنیم و هر وقت اومدن خونمون زیاد معذب نباشیم و بذاریم خودشون کارها رو بکنن، تا احساس نکنن مهمونن
ان شاءالله که دلخوریت هم تا حالا حل شده


مرسی عزیزم از راهنماییت