یادداشت 45 مامانی
خوشگلم
امروز بابایی از سرکار زنگ زد و گفت که عمه جونت داره میاد تهران ... البته من که اول هول کردم ... چون فکر کردم الان تو راهن و بابایی به من نگفته ... ولی بابایی گفت که فردا میان و من یه نفس راحت کشیدم
اومدنشون منو خوشحال میکنه ولی بچه های عمه جون ( روزبه و رویا ) یه کم بد غذان و عمه جون هم برنج نمیخوره ولی شوهرش برنج میخوره ... بچه هاش پلو نمیخورن ... منم نمیدونم چی درست کنم که با همه جور دربیاد ... از دو سه جور غذا درست کردن هم خوششون نمیاد
یه مشکل دیگه که داریم اینه که رویا جون خیلی دوس داره به زنداییش تو کارا کمک کنه ... مثلا ظرفای شام رو بشوره ... و من اصلا اینجوری راحت نیستم ... آخه مامانی هربار که ظرف میشوره کف آشپزخونه من رو آب ور میداره ... منم که از خیسی بدم میاد ... ووووووووووی
موندم من چه کار کنم با اینهمه مشکلات !!!
امشب یه لیست نوشتم که فردا با بابایی بریم بخریم ... آخه آجیلمون تموم شده و شیرینی هامون ... همشو بابایی خورده ... باور کن !!! من که اصلا شیرینی دوس ندارم !!!
تازشم الان یادم افتاد که باید لیوان چای خوری هم بخرم ... آخه میدونی مامانی ... چند شب پیش که گفتم دایی جون اومد اینجا ... بعد از رفتنش مشغول شستن ظرفا شدم که یهو هر 5 تا لیوانم افتاد کف آشپزخونه و ریز ریز شد !!!!
من تو این 4 سال ازدواجم به جز یه در قوری اصلا ظرف و ظروف نشکوندم ... واسه همینم شوکه شدم یهو ...
ولی حتما قضا و بلا بوده مادر
خوب شد یادم افتاد ... وگرنه بی لیوان میموندم ...
قشنگم ... اگه بدونی عمه جونیات چقدر منتظرتن ... تازه خبر هم ندارن که عزیز دلم یه بار سرک کشیده و رفته ...
یعنی بابایی دوست نداشت که بهشون بگیم ... اصلا به هیچکس نگفتیم ... جز مامان بزرگ که مجبور شدم بهش بگم ... چون خیلی ضعیف شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم ... اینجور موقعها هم هیچکس محرم تر از مادر نیست ...
قربونت برم که هنوز نیومده عالم و آدم عاشقن
عزیزم زودتر بیا که اینجا یه عالم بغل بازه برات !!!
میبوسمت