شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 46 مامانی

1390/2/16 16:24
نویسنده : نانا
282 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم

مهمونامون رفتن ... با وجود تمام اعصاب خوردیهایی که داشتم (البته از دست بابایی جونت ) به مهمونامون بد نگذشتniniweblog.com

از راه که رسیدن دیدم به به ... رنگ به روی عمه جونت نیست ... مریض شده بود تو راه ... و از اونجایی که وقتی مامانه خونواده مریضه انگار همه مریضن آقا رحمت و بچه ها هم کسل بودن ...niniweblog.com

عمه چون حالش خوب نبود رفت تا دراز بکشه و مامانی هم پشت سر هم براش چایی نبات و عرق نعنا و انواع گیاهان دارویی که تو خونه بود رو میبرد تا شاید حالش بهتر بشه ... نمیدونم با اون حال بدش چطور همه رو میخورد !!!niniweblog.com

بالاخره بعد از 2 ساعت حالش جا اومد و اومد پیشمون ... سفره شام رو انداختیم ... و بعد از شام هم موفق شدم تا رویا رو از آشپزخونه بیرون کنم و نذارم ظرفها رو بشوره ...niniweblog.com

بعد از شام هم یه کم گپ و گفت و بعدشم لالا

فردا صبحشم که بابایی جونت تشریف بردن سرکار ... از اونجایی که نمیدونستم عمه جون اینا کی از خواب بیدار میشن ... بعد از رفتن بابایی منم نخوابیدم و بصورت آماده باش منتظر بودم تا صبحانه رو حاضر کنم و هی چرت میزدم ... بالاخره ساعت 9 بیدار شدن ... حالا دیگه عمه حسابی سرحال شده بود و زبون خواهرشوهریش گل کرده بود ...niniweblog.comصبحانه خورده شد ... بعد از صبحانه مامانی پاتک خورد و در یک چشم بهم زدن دید که رویا در حال شستن ظرفهاست ...niniweblog.com

 

دلم میخواست از ته دل جیغ بکشم ...niniweblog.com 

ولی خوووب ... نمیشد چیزی بهش گفت ... فقط رفتم و تعدادی دستمال آماده کردم تا بعد از شسته شدن ظرفها رودخانه رو خشک کنم !!!niniweblog.com

ساعت 11 عمه جون اینا رفتن بیرون ... بازار مبل ... و گفتن که برای ناهار نمیان خونه ... منم با خیال راحت  خوابیدم  تا ساعت 2 ... تا عمه اینا برگردن بابایی هم رسید خونه ...

دیگه چیز تعریف کردنی ندارم ... دیشب ساعت 12 رفتن سمت کاشان ... میدونیکه ... تو این فصل مراسم گلاب گیری دارن و عمه جونتم که عاشق این جنگولک بازیهاست ...niniweblog.com

خیلی اصرار کردند که ماهم باهاشون بریم ولی بابایی امروز هم سرکاره و نمیشد ... البته منم اصلا حال و حوصله شو نداشتم ...

عزیز دلم ...

از دست باباییت دلخورم ... از دست کارایی که بعضی وقتا انجام میده و ناخواسته دله منو میرنجونه ... میدونم که فقط به خاطر دل مهربونشه ... میخواد همه رو از خودش راضی نگه داره ... ولی نمیشه که ... شایدم توقع من زیاده که همه ی وجودشو برای خودم میخوام ... میخوام که گاهی وقتا بین من و خونوادش با انصاف قضاوت کنه ...niniweblog.com

درسته که این دو روزی به مهمونام بد نگذشت ... ولی به خودم و یه کم به بابایی سخت گذشت ... امروز هم هنوز بهم زنگ نزده ...niniweblog.com

دوست ندارم این دلخوری تو دلم بمونه ... باید امشب حلش کنم ... البته اگه باباییتم بخواد ...niniweblog.com

راستی ... عمه جونت دوباره خبرتو گرفت ... میدونم که این کارش فقط برای حرص دادنه مامانی بود ... چون میدونه که بدم مباد از این خاله زنک بازیها ...

امیدوارم  زودتر بیای تا مامانی بخاطر سلامتی تو هم که شده الکی حرص نخوره ...

منتظرتم عزیزم

پ.ن : نمیدونم چرا این چند روز یادم رفت بگم ... پرهام جون هم به دنیا اومد ... البته با عجله و تو هفت ماهگی  ...سالم و سرحال ... انشالله زود زود قوی بشه و بره تو بغل مامانش ...

پرهام جون تولدت مبارک

سحرناز عزیزم مادر شدنت مبارک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ابوالفضل
16 اردیبهشت 90 16:46
در کل خسته نباشی


سپاسگذارم
سما
16 اردیبهشت 90 17:00
سلام گلمممممممم
وای خدا رو شکر که رفتن
می فهمم چی می گی
بازم خوب تحمل داری من که اینجور مواقع می خوام فقط بمیرم
خسته نباشی عزیز قلبممممممممم


ممنونم که باهام همدردی میکنی !!!
میدوستمت دوستم
بووووس
مامان تربچه
16 اردیبهشت 90 18:47
سلام نارینه جونم
الهی بمیرم با این مهمونات
راستش همه ی مردها همین جورین
شوشوی من هم بعضی وقت ها دلم رو میشکونه ولی می دونم که عمدی نیست.واسه ی خواهرشوهرت هم راهکار دارم
اگه باز واسه نی نی طعنه زد یه جوری جوابش رو بده که دستش بیاد به اون ربطی نداره. مثلا بهش بگو:
"این مساله، دل بخواه من و شما نیست که هروقت شما اراده کردی نی نی بیاد توی دل من. نعوذبالله مگه شما خدایی؟ هروقت خدا خواست میده. این قدر هم حرص نخور بالاخره عمه می شی. حالا مگه شوهر من دایی شد، چه گلی به سر عالم زد که شما میخوای با عمه شدنت بزنی؟"

این قدر بدم میییییییییییاد از این خاله زنک بازیا که خدا میدونه


هههههههه تربچه جون کلی حال کردم با این جوابت
حتما دفعه بعد اینو میگم !!!
گل یاس
21 اردیبهشت 90 10:22
عزیز دلم نبینم ناامیدی تو دل کوچولوت رخنه کنه ها
انشالله به زودی مامان یه فرشته سالم میشی
هر وقت دلت گرفت بگو بهتره که دیر تر بیاد اما مانا باشه


ممنونم دوس جونی