یادداشت 46 مامانی
عزیزکم
مهمونامون رفتن ... با وجود تمام اعصاب خوردیهایی که داشتم (البته از دست بابایی جونت ) به مهمونامون بد نگذشت
از راه که رسیدن دیدم به به ... رنگ به روی عمه جونت نیست ... مریض شده بود تو راه ... و از اونجایی که وقتی مامانه خونواده مریضه انگار همه مریضن آقا رحمت و بچه ها هم کسل بودن ...
عمه چون حالش خوب نبود رفت تا دراز بکشه و مامانی هم پشت سر هم براش چایی نبات و عرق نعنا و انواع گیاهان دارویی که تو خونه بود رو میبرد تا شاید حالش بهتر بشه ... نمیدونم با اون حال بدش چطور همه رو میخورد !!!
بالاخره بعد از 2 ساعت حالش جا اومد و اومد پیشمون ... سفره شام رو انداختیم ... و بعد از شام هم موفق شدم تا رویا رو از آشپزخونه بیرون کنم و نذارم ظرفها رو بشوره ...
بعد از شام هم یه کم گپ و گفت و بعدشم لالا
فردا صبحشم که بابایی جونت تشریف بردن سرکار ... از اونجایی که نمیدونستم عمه جون اینا کی از خواب بیدار میشن ... بعد از رفتن بابایی منم نخوابیدم و بصورت آماده باش منتظر بودم تا صبحانه رو حاضر کنم و هی چرت میزدم ... بالاخره ساعت 9 بیدار شدن ... حالا دیگه عمه حسابی سرحال شده بود و زبون خواهرشوهریش گل کرده بود ...صبحانه خورده شد ... بعد از صبحانه مامانی پاتک خورد و در یک چشم بهم زدن دید که رویا در حال شستن ظرفهاست ...
دلم میخواست از ته دل جیغ بکشم ...
ولی خوووب ... نمیشد چیزی بهش گفت ... فقط رفتم و تعدادی دستمال آماده کردم تا بعد از شسته شدن ظرفها رودخانه رو خشک کنم !!!
ساعت 11 عمه جون اینا رفتن بیرون ... بازار مبل ... و گفتن که برای ناهار نمیان خونه ... منم با خیال راحت خوابیدم تا ساعت 2 ... تا عمه اینا برگردن بابایی هم رسید خونه ...
دیگه چیز تعریف کردنی ندارم ... دیشب ساعت 12 رفتن سمت کاشان ... میدونیکه ... تو این فصل مراسم گلاب گیری دارن و عمه جونتم که عاشق این جنگولک بازیهاست ...
خیلی اصرار کردند که ماهم باهاشون بریم ولی بابایی امروز هم سرکاره و نمیشد ... البته منم اصلا حال و حوصله شو نداشتم ...
عزیز دلم ...
از دست باباییت دلخورم ... از دست کارایی که بعضی وقتا انجام میده و ناخواسته دله منو میرنجونه ... میدونم که فقط به خاطر دل مهربونشه ... میخواد همه رو از خودش راضی نگه داره ... ولی نمیشه که ... شایدم توقع من زیاده که همه ی وجودشو برای خودم میخوام ... میخوام که گاهی وقتا بین من و خونوادش با انصاف قضاوت کنه ...
درسته که این دو روزی به مهمونام بد نگذشت ... ولی به خودم و یه کم به بابایی سخت گذشت ... امروز هم هنوز بهم زنگ نزده ...
دوست ندارم این دلخوری تو دلم بمونه ... باید امشب حلش کنم ... البته اگه باباییتم بخواد ...
راستی ... عمه جونت دوباره خبرتو گرفت ... میدونم که این کارش فقط برای حرص دادنه مامانی بود ... چون میدونه که بدم مباد از این خاله زنک بازیها ...
امیدوارم زودتر بیای تا مامانی بخاطر سلامتی تو هم که شده الکی حرص نخوره ...
منتظرتم عزیزم
پ.ن : نمیدونم چرا این چند روز یادم رفت بگم ... پرهام جون هم به دنیا اومد ... البته با عجله و تو هفت ماهگی ...سالم و سرحال ... انشالله زود زود قوی بشه و بره تو بغل مامانش ...
پرهام جون تولدت مبارک
سحرناز عزیزم مادر شدنت مبارک